چالش ۱۴۰۰ طاقچه: ۴۵۱ فارنهایت

کتاب ۴۵۱ فارنهایت انتخاب دوم چالش طاقچه‌ی من بود. این کتاب داستان و البته تصویرسازی خاصی دارد. کتاب ۴۵۱ فارنهایت در کنار کتاب‌های ۱۹۸۴ و دنیای قشنگ نو، از بهترین‌های پادآرمان‌شهری‌اند.

ماجرا از این قرار است که در دنیای آینده، کتاب‌ها به جای اینکه ارج و قرب داشته باشند، سوزانده می‌شوند! در این جهان، آتش‌نشان‌ها آتش را خاموش نمی‌کنند بلکه آغازگر نابودگری‌اند. آن‌ها ردپای کتاب‌ها را در هر خانه‌ای که باشند پیدا می‌کنند و بعد تمام آن خانه را می‌سوزانند. گاه این جنایت به فرهنگ بشری، به قتل هم می‌انجامد. برخی آدم‌ها آنقدر کتابهایشان را دوست دارند که حاضرند در آتش در کنارشان بمیرند. پس به نوعی تمام سیستم حاکم بر ۴۵۱ فارنهایت و البته خود آتش‌نشانان حامیان جنایت و قتل‌اند. با این حال تمام این روند برای مردم عادی شده است. کسی این مسأله را زیرسوال نمی‌برد که چرا باید کتاب‌ها را سوزاند؟ چرا آنقدر خطرناک‌اند که باید بخاطرش آدم کشت؟ بنظرم پاسخ این سؤالات در همان اوایل کتاب آورده شده است. همسر شخصیت اصلی داستان، غرق صحبت کردن از دیوارهاست. می‌گوید دیوارها خانواده‌اش هستند و می‌خواهد دیوار جدیدی بخرد! منظور او از دیوارها، تلویزیون‌های بزرگی‌اند که در خانه‌ها نصب می شوند. این دستگاه‌های عظیم‌الجثه به جای تفریحی یکی دو ساعته بودن، تمام زندگی افراد جامعه را در بر گرفته‌اند. آنقدر که همسرش حاضر نیست حتی خاموششان کند. خب، خیلی عجیب نیست که این آدم‌ها وقت برای تأمل درمورد کتاب‌ها و جنایات اطرافشان ندارند. وقتی تمام روز از در و دیوار محتواهای تصویری و صوتی به ذهنتان وارد شود، دیگر مجال فکر نیست. فکر کردن زمان خالی می‌خواهد؛ اندیشه‌ای آزاد که از این طرف به آن طرف بپرد و همه‌چیز را زیرسؤال ببرد. در ۴۵۱ فارنهایت از این خبرها نیست. آنقدر رسانه‌ها زندگی انسان‌ها را احاطه کرده‌اند که یک لحظه خاموش کردن صداهاشان احتمالا آن‌ها را به وحشت می‌اندازد. خالی شدن فکر برایشان غیرعادی است و برای تفکر جایی ندارند.

مونتاگ، شخصیت اصلی داستان، کمی با دیگر آتش‌نشان‌ها فرق دارد. بله، او هم کتاب‌ها را می‌سوزاند. اما چیزی در زندگی‌اش رخ می‌دهد که باعث می‌شود همه رویدادهای اطرافش را زیرسؤال ببرد. تحول او از برخورد با دخترک ۱۷ ساله‌ی همسایه آغاز می گردد. آن دختر با دیگران فرق دارد. او می‌تواند چند دقیقه یک برگ را لمس کند یا می‌تواند درحالیکه به ماه نگاه می‌کند غرق شود. او گل‌ها را می‌بوید. ذهن او، اگر بخواهد می‌تواند خالی باشد و اگر نخواهد با سؤالات متفاوت انباشته می‌شود. مونتاگ از این ویژگی‌ها به شگفت می‌آید و این جوانه‌ی افکاری است که جلوتر در داستان زندگی‌اش را زیرورو می‌کنند.

تصویری‌سازی کتاب ویژگی‌های خاصی دارد. بنظرم از آن‌جایی که این پادآرمان‌شهر تفاوت‌های زیادی با زندگی امروزمان دارد، کمی طول می‌کشد تا به فضای کتاب عادت کنیم. حتی طبیعت و چیزهای دیگر هم کمی با واقعیت‌شان فرق دارند. جملات نویسنده پی‌درپی و با ریتمی نرم به ذهن خواننده وارد می‌شوند. گاهی حس می‌کردم گیج شده‌ام و درحال گردش در ذهن سیال نویسنده‌ام. با این‌حال تمام آن حس معلق بودن بعد از نیمه اول کتاب برایم از بین رفت. با اینکه این کتاب‌ را دوست داشتم، اما این سبک نوشتن آنقدرها موردپسند من نبود. شاید مشکل از من باشد ولی خب حوصله نمی‌کردم تمام جملات را به دقت بخوانم. تصویرسازی از دنیای جدید، خوب انجام شده بود اما کامل نبود. بنظرم نویسنده با صرف مدت بیشتری می‌توانست نگاه خواننده را به آن دنیا کامل‌تر کند. به‌هرحال بنظرم می‌شد بیشتر از آن دنیا نوشت ولی تا همان‌جایش هم منظور را رساند. اما پخته نشد.

نکته جالب درمورد این رمان برایم تفسیر متفاوت خوانندگان و خود نویسنده از محتوای کتاب بود. آن‌طور که من در اینترنت خواندم، نویسنده قصد داشت بیشتر به تأثیرات منفی رسانه‌ها و محتواهای سمعی و بصری آینده توجه کند. درحالیکه این کتاب را بیشتر بخاطر شباهتش با کتاب ۱۹۸۴ و سانسور کتاب‌ها می‌شناسیم. فکر می‌کنم نویسنده باید بیشتر وقت برای توصیف دنیایش می‌گذاشت تا منظورش خودش را بهتر برساند. امتیاز: ۲ از ۵

https://taaghche.com/book/38130/%D9%81%D8%A7%D8%B1%D9%86%D9%87%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%DB%B4%DB%B5%DB%B1