جلوه های ادب،زیور های همیشه تازه اند.و اندیشه،آینه ایست بی زنگار
چای یا قهوه ؟
_چای میل دارید یا قهوه اقا ؟
_گرچه همیشه چای سیاه را بر هر چیزی ترجیح داده ام اما شنیده ام قهوه هایی که درست میکنید حرف ندارد.پس قهوه لطفا.
زندگی نیرویست که ممکن است همیشه روی خوش نشان ندهد اما ملایمت های خودش را داراست. پرنس نیکلایویچ میشکین شخص ایست که با تمام وجود میتواند حرف مرا تایید کند.وی تا به امروز سختی های زیادی را متحمل شده و زندگی سخت اورا فشرده است.پس از مرگ ناستازیا مریضی دوباره سراغش امد و به درمانگاهی بازگشت که وقتی اخرین بار از ان خارج میشد با خود گفت : دیگر به اینجا بازنخواهم گشت.سلامتم را بازیافتم.اما زندگی نوعی بازیگوشی خاص از خود نشان میدهد.زمانی او مریض بود و در میان مردم سالم قدم میزد ولی حالا او سالم است و مریض ها در کنارش حلقه زده اند.بنظر می اید که حال،دست سرنوشت در حال نوازش کردن اوست.پس از انکه از روسیه خارج شد و غم مردن ناستازیا ازارش میداد همه میگفتند که دیگر هیچوقت بیماری رهایش نمیکند و تا اخر عمر زجر میکشد.ولی اینگونه نشد.پس از یکسال پروکوفیونا که خویشاوند دور او محسوب میشد،به طور ناگهانی از دنیا رفت.او که بسیار برای پرنس ناراحت بود مقداری ارث برایش بجا گذاشت.انقدری نبود که دندان گیر باشد اما همانطور که قبلا گفتم دست سرنوشت در حال نوازش پرنس نیکلایویچ بود.او در خیابان صحبت دوتاجر را شنیده بود و همه پولش را در راهی که دو تاجر از ان سخن میگفتند سرمایه گذاری کرد.سود هنگفتی بدست اورد و این مقدمه ای بود برای شروع تجارت اش.در هر معامله سود به سمتش سرازیر میشد و گویی ضرر از او فاصله گرفته و حق ندارد نزدیکش شود.به تبعیت از معامله هایی که انجام میداد گاها دیگر تاجرها نیز از او تقلیدی کور کورانه میکردند و انها نیز سود خوبی بچنگ می اوردند.پاکی پرنس باعث شده بود تا هرکه در کنارش باشد از او منفعت ببرد.همچون نوری که بر دیگران میتابد.درمانگاهی که زمانی پذیرای روز هایی مریضی اش بود را خرید و گسترش داد.حالا نام اینجا شده است *درمانگاه ناستازیا*.مریضی از او فاصله گرفت و سلامت دستانش را دور گردنش حلقه زد.قلب پاک و مهربانش باعث شده بود تا درمانگاه بیماران بی بضاعت زیادی را پذیرا باشد.نور درستکاری روشنی بخش راه پاکان خواهد بود.و بنظر می امد ارامشی که میخواست را کمابیش بدست اورده است.
پرنس با فنجان های قهوه وارد اتاق شد و رو بروی من نشست.با لبخند گفت :دوست گرامی.چه کاری برایت از دست من ساخته است؟
_از لطف بی نهایت شما سپاس گذارم اقا.پرنس نیکلایویچ،چطور بگویم ... همانطور که در جریان هستید بدلیل بیماری تنفسی که دارم خیلی از مشاغل مناسب وضع حال من نیست.از راه نوشتن برای روزنامه ها و مجلات مبلغ کمی بدست میاورم که ان هم بزور تا اخر ماه دوام می اورد.شنیده ام بهترین دست خط این شهر را دارید.من داستان زیبایی نوشته ام که اگر ناشر معتبری چاپ انرا قبول کند مسیر زندگی ام عوض میشود.خواهش من این است که گوشه ای از این داستان را با دست خط زیبایتان برایم بنویسید تا به ناشران مختلف نشان دهم.دست خط شما قطعا تاثیر داستان مرا دو چندان میکند.
پرنس دست اش را جلو اورد و فنجان کوچک تر را برداشت و با لبخند گفت : بله بله حتما، تو بخوان و من مینویسم.
و اینگونه،وجود و هستی این داستان از من و پرنس معنا دار شد.
#چالش_کتابخوانی_طاقچه
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: یک عاشقانه آرام
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: کیمیاگر