چگونه با پدرت آشنا شدم
قفسه : #طنز
طنز پردازان قطعا به بهشت میروند ?
چگونه با پدرت آشنا شدم ،اولین کتاب مونا است ولی روون و راحت و بانمک.
شخصیت اصلی داستان که تا آخرش هم اسمش را نمیفهمیم، ? یک روز صبح از خواب بلند میشود و میفهمد دلش شوهر میخواهد. از آن لحظه به بعد، هیچ پسری از دستش در امان نبوده.
راننده تاکسی و معلم خصوصی و کارمند اداره آب هم برایش فرقی نمیکند.
صد البته که این دختر، از در دسترس ترین افراد (یعنی فامیل خودش) شروع کرده اما چون هیچ کدام جواب نداده، مجبور شده به سراغ غریبهها برود. یک فامیل عجیب و غریب دارد، با عادتهای عجیب و غریب تر!
مثلا کامران هرچه را که عصبی اش میکند، میخورد. خواه دستهی مبل باشد یا عکسهای دوران کودکیاش یا حتی آدمها!
سینا هم که روی تخم اژدها مینشیند و هدفش نابود کردن تمام آدمها توسط همین اژدهاست. البته سینا پانزده بار سابقه خودکشی به روش حبس نَفَس هم داشته که طبیعتا همگی ناموفق بوده.
مجتبی، پسری است که دخترِ داستان، شماره اش را توی دفترچه تلفن پیدا کرده و از روی اسمش به این نتیجه رسیده که خیلی دوستش دارد و بعد از اولین دیدار متوجه میشود که به یکی از پیرمردترینهای فامیل پیام داده.
دست آخر هم دخترک مجبور میشود اعلامیه چاپ کند و بگوید هر کسی بیاید من را بگیرد، ماشین بابایم را هم بعنوان اشانتیون دریافت میکند و بالاخرههه در همین فراخوان عمومی همسر فعلیش را انتخاب میکند.
یادگاری از کتاب:
مادرت راست میگوید که هیچ چیز عشق اول نمیشود. چون مضحکترین و احمقانه ترین عشق است. مثل این است که بروی اولین رستوران بین راهی غذایت را بخوری و فکر کنی بهترینش را خوردهای. نه عزیزم! از این خبرها نیست. بعدش که میروی جلوتر، میبینی که رستوران جلویی نه تنها گوشتش تازهتر است، دستشویی تمیز هم دارد. خوبی من هم این بود که عشق اول مادرت نبودم اما دیگر سی و چند مورد هم وقتی فکرش را میکنی، کمرت را میشکند. صد بار هم برایش گفتهام که اسم این سی و خُردهای مرد را جلوی من نیاور؛ چندشم میشود. اما اصرار دارد دانه به دانه، جزء به جزء با هیجان برایم بگوید کدامشان خلبان بود، کدامشان دیپلمات، کدامشان معلم خصوصی و بقیه ماجراهای آن آدمهای چندشآورِ زیرخاکی.
.
.
توی همان عروسی بی سر و ته همدیگر را دیدیم. مادرت موهای فرفری و آشفتهاش را روی سرش پف داده بود و با آن قد و هیکلش از زیر دامن عروس پول جمع میکرد و جفت انگشتانش را توی دهانش فرومیکرد تا سوت بزند که جز حباب چیزی هم از دهانش بیرون نمیآمد. من هم چون رقصیدن بلد نبودم کاری نداشتم انجام بدهم جز اینکه عاشق مادرت شوم. برعکس بقیه دخترها که وقتی توی چشمانشان را نگاه میکردم پشت چشمشان را نازکتر میکردند و تکانهایشان را بیشتر، مادرت خیرهام میشد و شاباشهای ریخته شده روی زمین را که جمع کرده بود، با من نصف میکرد. شبیه دختر رویاهایم نبود اما کارهایش جذابتر از دخترهای رویایی بود. همانجا بود که حس ازدواج بر من مستولی شد و دلم خواست با او ازدواج کنم...
پ. ن.
۱. هنر میخواهد کتابی بنویسی، که از اول تا آخرش نامه باشد، ولی از ریتم نیفتد. البته انگار در پایانبندی هنوز جای کار دارد و میشود بهتر باشد اما برای تجربه اول، خوب است.
۲. کتابخوان را درست منطبق با شخصیت اصلی انتخاب کردهاند. ? آزاده مویدی، جدای از صدای خوبش، اینقدر پرجنب و جوش و با انرژی است که شیطنتهایش از بین عروسکگردانیهایش یا صفحه اینستاگرام و خوانشش پیداست.
۳. اگر میخواهی نویسندهای را بشناسی و با فضای ذهنش آشنا شوی، نیاز است که حرفهایش را جدای از کتابش بشنوی. مونا، از گرافیک وارد نویسندگی شده و شخصیتهای نیمه تاریک وجود خودش را میآفریند. در ظاهر دختری آرام و شاید حتی خجالتی و توی خود است اما شخصیتهایش پر است از شیطنت و طنز و البته از آن قالب کلیشهای زن بودن بیرون آمده اند. میگوید وقتی کار برایش لذت دارد که همه چیز را به خود او بسپارند. فضا سازی و خلق شخصیتها و روند داستان. اینکه قصه و کارکتر را به او بدهند و بگویند بنویس، آزارش میدهد. (همه اینطوری نیستن آیا؟ ?) و یک چیز دیگر: عموما نویسندگی کتاب نان و آب ندارد. خوش شانسهای نویسندگی از راه نمایشنامه و فیلمنامه نویسی میتوانند خوب و قابل توجه کسب درآمد کنند و خوشبختانه مونا توانسته به این عرصه وارد شود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: هویت
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: عشق با صدای بلند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
امید واقعی