کتابخوانی طاقچه: کتاب اِلدورادو

کتاب اِلدورادو نوشته ی لوران گوده که نشر چشمه آن را منتشر کرده است.

داستان کتاب درباره ی مهاجرت غیرقانونی کسانی است که کشورشان درگیر جنگ و بحران شده و روایت انسانی هایی که برای دستیابی به سرزمین رویایی فارغ از جنگ، غم و فقدان حاضرند هر هزینه ای را متحمل شوند که کمترین هزینه دل کندن از خاطرات، خانواده، دوستان و تمام فضاهایی است که باعث اتصالشان به این خاک شده و از نگاه من یکی ار اثرگذارترین بخش داستان هم اینجا اتفاق می افتد که راوی برای آخرین بار از خانه خارج می شود و از کوچه و خیابان ها که انباشت خاطرات هستند گذر میکند و به این می اندیشد که دیگر این‌به این مکان ها برنخواهد گشت و امیدی که برای آینده ی بهتری دل دارد و تا ماجراهایی که در مسیر اتفاق می افتد و اراده ای که کم نمیشود. خواندن این کتاب را توصیه می‌کنم. چون خودم از خواندنش بسیار لذت بردم. در ادامه بریده هایی از کتاب را می‌گذارم امیدوارم از خواندنش لذت ببرید.

*در زندگی پیش رویش نه طلایی در کار بود و نه خوشبختی می دانست دنبال این چیزها نیست. چیز دیگری میخواست. می‌خواست چشم هایش از برق اراده ای بدرخشد که همیشه با حسرت، در نگاه کسانی که دستگیرشان می‌کرد می‌دید.

*برادرم را می‌بینم که به میدان زل زده. خورشید نرم نرمک پایین می‌رود. بیست و پنج سال دارم. بقیه زندگی‌ام جایی خواهد گذشت که نه چیزی از آن می‌دانم و نه می‌شناسمش، حتی شاید انتخابش نکنم. می‌خواهیم مقبره اجدادمان را پشت سر رها کنیم. می‌خواهیم اسم‌مان را ترک کنیم، همان اسم زیبایی که اینجا برایمان، عزت و احترام می‌آورد. چون تمام محله از تاریخ خاندان ما اگاه است. در خیابان‌های اینجا، هنوز پیرمردهایی هستند که پدربزرگ‌هامان را بشناسند. این نام را به شاخه‌های درخت آویزان می‌کنیم و می‌رویم، درست مثل لباس بچگانه بی‌صاحبی که کسی برای بردنش نمی‌آید. آن‌جا که می‌رویم، کسی نیستیم. بینوا. بی اصل و نصب. بی‌پول…
*من اشتباه می‌کردم. از هیچ مرزی نمی‌شود راحت گذشت. پشت سر حتماً باید از چیزی دل کند. فکر کردیم می‌شود بدون دردسر عبور کرد، ولی برای ترک وطن باید از پوست خود جدا شد. نبودن سیم‌های خاردار ومامورهای مرزی چیزی را عوض نمی‌کند. برادرم را مثل لنگه کفشی که کسی در یک مسابقه دو گم می‌کند پشت سرم رها کردم. هیچ مرزی به انسان اجازه نمی‌دهد با خیال راحت از آن بگذرد. تمام شان آدم را زخمی می‌کنند.

* دیگر هیچ‌وقت برنمی‌گردم. قرار است خیابان‌های زندگی‌مان را ترک کنیم. دیگر از فروشنده‌های این خیابان چیزی نمی‌خریم. دیگر این‌جا چای نمی‌خوریم. این قیافه‌ها به‌زودی مبهم می‌شوند و ناشناس.این‌ جمله‌ها را سلیمان می‌گوید؛ با تلخی ناشی از دلتنگی ترک دیار و شیرینی رویارویی با زندگی آزاد و رها در بهشت آرزوها. از بزرگ‌منشی کسانی برخوردار است که دست روزگار بی‌هیچ دلیلی سیلی‌شان می‌زند و با این حال سرپا می‌مانند.

*پشت سر ما چیزی برای جا گذاشتن نیست، جز لباس سنگین فقر.
*به نمونه‌هایی فکر کرد که بدن‌ها، روح را پیش از موعد ترک می‌کنند، همه‌ی موجوداتی که به‌خاطر از بین رفتن بدن‌شان می‌میرند اما موردِ او برعکس شده بود. بدنش می‌توانست باقی بماند. او نه پیر بود و نه بیمار. اما روحش خشک شده بود. پس دو راه داشت: باقی ماندن تا وقتی که خودِ بدن کنار بکشد یا رفتن ِ همین حالا. هیچ دردی نداشت. هیچ فریاد یاسی در وجودش نمانده بود. فقط زندگی از او فاصله گرفته بود.


https://www.google.com/amp/s/amp.taaghche.com/book/81459/%25D8%25A7%25D9%2584%25D8%25AF%25D9%2588%25D8%25B1%25D8%25A7%25D8%25AF%25D9%2588