برنامهنویس از عقب💻 معلم انگلیسی 👨🏫 تشنه ریاضیات و هر چیز دانستنی! عاشق تکنولوژی🖥
کوری
خیلی تصادفی با این کتاب آشنا شدم،فروشنده ای دورهگرد به دنبال مشتری و من هم از آن بدتر مشتاق کتاب های فیزیکی در این دنیای مجازی؛دلتنگ آن بویی که لای ورق های کتاب که تازه باز میکنی،اگر هرچقدر هم میگفت میخریدمش،بدون نگاه کردن به درامد و مخارج و اهدافم.البته فکر کنم شاید تابحال شما هم این حس را داشته اید که هر از چند گاهی در مترو،بازار یا محل کارتان وقتی بساط چنین کتاب هایی را میبینیم،حسی روشنفکرانه در درون مان موج میزند تا برویم و کتابی بخریم و کمی احساس ارزشمند بودن و دانا بودن کنیم با این وجود سرنوشت آن کتاب که اکثر پرفروش هایشان هم جزو دسته روانشناسی زرد هستند و به اصطلاح میگویند فکر کنید تا ثروتمند شوید و …. پس از اندکی خواندن و ارضای نیاز در قفسه و کمدی میرود که کتاب های دیگری هم آنجا خاک میخورند و هنوز منتظرند تا صاحابشان از خریدن انها تکلیف آنها را روشن کند.حداقل کاغذی که روزی جنسش از موجودات زنده بوده هم اگر زنده میبود از اینهمه احساس بی ارزشی به وجد میامد.بگذریم خیلی وقت ها هم هست که خلاف این داستان پیش میاید.اینبار با خودم قول دادم کتابی را که میخرم تا آخر تمام کنم یا حداقل اینکه کتاب های خودیاری که خواندن و به اتمام رساندنشان اندکی دشوار است نگیرم.جواب میدهد و غیر از آن به سرنوشت کتاب های قفسه «بعداً خواهم خواند» نمیرود و احساس بدی نسبت به خودم پیدا نمیکنم.یا شاید هم حداقل برای من اینطور است.این رمان جنسش با بقیه فرق داشت.نوع زندگی را در ذهن خواننده خلق میکرد که اولش معمولی،میانه اش تلخ و تاریک و آخرش هم….
فکر میکنم بر علاوه نوع نوشتن و شیوه نگارش نویسنده،محتوای داستان آن،تلخ گونگی و تراژدیک گونه بودنش آن را خاص میکند.
از خود داستان که بگویم ماجرای بیماری واگیر داریست که ما شبیه اش را شاهد بودیم.پاندمی ای همسان کرونا ولی مرضی به شدت بدتر از آن که جای شکرش باقیست که درد ما فقط کرونا بوده.آقای ژوزه ساراماگو نویسنده ای که آن را در سال 1995 منتشر میکند؛و جایزه نوبل ادبیات را نیز بدست می آورد، راوی سرزمینیست که انسانهایش از ویروس کوری و هاله سفید رنگی که بعد از کور شدن افراد جلوی چشمانشان قرار میگیرد رنج میبرند.او به نوعی ناتوان بودن انسان را با تصور اینکه عضوی که حیاتی نیست ولی برای زندگی لازم است از آنها بگیرد،و جامعه و پیشرفت انسانها را در طول این همه سالها،در زمانی که انسانها به خود افتخار میکنند و متصورند که در بالاترین نقطه و در اوج تمدن و انسانیت به سر میبرند را به سخره میگیرد.وای که چه تلخ است سرزمین این کوران، چه چیز های بی ارزشی که با ارزش میشوند و چه چیز های باارزشی که یک شبه از عرش به فرش میرسند.وضعیت انسان ها،اینکه اخلاقیات دیگر معنایی ندارند و چطور این موجودات همه رده حیواناتی میشوند و چه بسا بدتر که به غیر از خوردن غذا و رفع غذای حاجت هیچ ارزش دیگری ندارند.ولی سر انجام……
قصد اسپویل کردن داستان را ندارم و هدف من هم صرفا تشویق شما برای خواندن این رمان جذاب است و اگر خوانده اید هم خوشحال میشوم نظرتان را به اشتراگ بگذارید.
بیشتر از این درباره داستان نمینویسم چون که مطمئن نیستم این نوشته ام چه ارزشی ایجاد خواهد کرد که بخواهم ریسک کنم و وقتی زیادی رویش بگذارم.لایک هایتان باعث دلگرمی بنده خواهد گشت.
جملاتی از کتاب:
تنها وضعیت وحشتناکتر از کوری، این است که تنها فردِ بینای جمع باشی.
آن قدر از مرگ می ترسیم که همیشه سعی می کنیم از تقصیرات اموات بگذریم، انگار پیشاپیش می خواهیم وقتی نوبت خودمان شد از تقصیرات ما هم بگذرند!
با خودمان می گوییم، عادت می کنیم و با صراحت زیادی، این جمله را تکرار می کنیم. آن چیزی که هیچ کس نمیپرسد، این است که: "به چه قیمتی عادت می کنیم؟"
من عمرم را با نگاه کردن در چشم مردم
گذرانده ام، چشم تنها جای بدن است که
شاید هنوز روحی در آن باقی باشد!
نمیتوانید بدانید در جایی که همه کورند چشم داشتن یعنی چه!
من که اینجا ملکه نیستم، نه، فقط کسی هستم که برای دیدن این کابوس به دنیا آمدهام.
شما حسش میکنید ولی من هم حس میکنم و هم میبینم...
این جواب «خوبم» را معمولاً وقتی نمیخواهیم تمارض کنیم، به عنوان عادت میگوییم. حتی اگر از شدت ضعف رو به موت هم باشیم، وقتی حالمان را میپرسند میگوییم خوبیم. به این کار معمولاً میگویند آبروداری و فقط در نسل بشر مشاهده شده است!
وقتی متولد میشویم، گویی قراردادی را برای تمام زندگی امضا میکنیم، اما روزی فرا میرسد که از خود میپرسید چه کسی آن را به جای ما امضا کرده است؟!
لینک کتاب در طاقچه:
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: از قیطریه تا اورنج کانتی
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: کافکا در ساحل
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: خالکوب آشوویتس