کیمیاگر


مدتی قبل از دوستی هدیه گرفتم.

هدیه طاقچه ای?

فکرکنم کتاب را به من عیدی داد ?

چه شیرین است که میشود در طاقچه هدیه گرفت و هدیه داد آن هم وقتی با عزیزترین هایت کیلومتر ها فاصله داری.

انگار وقتی مطمئنی یک کتابی را داری دیرتر سراغش میروی.

مدام می‌گفتم بذار اول کتاب های طاقچه بی نهایت را بخوانم بعد... خلاصه دیشب انگار نوبتش رسید.

خلاصه دیشب انگار نوبتش رسید.

شیرین بود و لطیف

داستان بانویی فاضل و شیعه

مباحثه ای سنگین با علمای اهل سنت

انگار شبیه این کتاب زیاد است خودم حداقل ۲موردش را خوانده ام.

فرزندان قابیل، پسران دوزخ

خاطرات مدرسه

این هم چیزی بود شبیه همان ها

البته هر گلی عطر خودش را دارد.

من لذت بردم و مهم تر اینکه مستندطور بود.

*این داستان برای اساس ماجرایی واقعی است که اصل آن را ابوالفتوح رازی، از علمای بزرگ قرن ششم هجری، با عنوان «مکالمات حسنیه» نقل کرده است. سالها بعد حسنیه، در پی زیارت امام رضا (ع)، راهی طوس شد. او در میانهٔ راه بیمار شد و درگذشت. اکنون آرامگاه حسنیه در تربت حیدریه است*

*«ای رسول خدا! به ما می‌گویند علی وقتی ایمان آورد، بچه بود. ایمانش فایده ندارد.» پیامبر لبخندی زد و فرمود: «وقتی عیسی (ع) به دنیا آمد، مردم به مادرش مریم تهمت می‌زدند و سرزنشش می‌کردند که بدون همسر فرزنددار شده است. مریم سکوت کرد و با اشاره به آنان فهماند که در این زمینه با نوزادش سخن بگویند. مردم با تمسخر گفتند: “چگونه با نوزادِ در گهواره سخن بگوییم؟” عیسی به سخن آمد و گفت: “من بندهٔ خدا هستم و خدا به من کتاب آسمانی داده است.” (۱) همان‌گونه که می‌بینید عیسی در همان روز اول ولادت، پیامبر خدا بود. شما نیز بدانید خدا من و علی را هزاران سال قبل‌از آدم (ع) از یک نور آفرید. ما بودیم و بودیم تا زمینه و زمان تولد ما که رسید، از پدر و مادرمان متولد شدیم. علی در همان‌لحظهٔ تولد به نبوت من شهادت داد و شروع کرد به خواندن آیاتی از سورهٔ مؤمنون. (۲) یاران من! از این حرف‌های مخالفان اندوهگین نشوید که هیچ ارزشی ندارد و فقط شیعیان علی در قیامت رستگارند*

*اما بگذار ماجرایی را برایت تعریف کنم. صفوان از تو به دستگاهِ خلافت و خلیفه نزدیک‌تر بود. پیمانی با خلیفه بست و اسباب سفر حجِ هارون را برعهده گرفت. امام موسی‌الکاظم به او فرمود: «صفوان، همه‌چیز تو خوب است، جز این‌که شترانت را به این مرد کرایه داده‌ای!» صفوان با تعجب گفت: «من برای سفرِ حج به هارون کرایه داده‌ام. خودم همراهش نخواهم شد.» امام پرسید: «او شتران تو را خواهد بُرد و تو هم اُجرتت را از او طلب‌کار خواهی شد. دوست نداری که هارون لاأقل این‌قدر زنده بماند که طلب تو را بدهد؟» صفوان سر پایین انداخت و گفت: «بله.» امام فرمود: «هرکس دوست داشته باشد ستمگران لحظه‌ای باقی بمانند، از آنان است.»*

*«آیا پیامبر پیش‌از رحلت خویش وصی خود را تعیین کرده بود یا نه؟» ابراهیم لبخندی زد و گفت: «معلوم است که نه. پیامبر برای پس‌از خودش نه جانشین تعیین کرد و نه وصی.» خُب به نظر شما، این کار پیامبر اشتباه نبوده؟ حتماً کار پیامبر درست بوده. یعنی شما می‌گویید پیامبر برای خود جانشین تعیین نکرد، اما پس‌از درگذشتش عده‌ای در سقیفهٔ بنی‌ساعده جمع شدند و برای ایشان جانشین تعیین کردند؟! سکوت تمام رگ و جان حاضران را فراگرفت. نورا مانند آهنگری نیرومند، تیشه‌به‌دست افتاده بود به جان آهن روح حاضران. چنان با هیبت و استوار و بلند ابراهیم را خطاب کرد که موهای تن یونس سیخ شد. لابد می‌خواهی بگویی کار پیامبر غلط بود که برای خود جانشین تعیین نکرد، و کار ابوبکر و عمر و عثمان و دیگران درست بوده که برای او جانشین تعیین کردند!»*

فقط همیشه برایم سؤال است که واکنش دوستان اهل سنتم به همچین کتاب هایی چیست؟

میخوانند؟ نمیخوانند؟ سوالی برایشان ایجاد میشود؟ نمیشود؟

کتاب را می‌توانید از طاقچه مطالعه کنید.

https://taaghche.com/book/72346/%DA%A9%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%A7%DA%AF%D8%B1