در مذمت بی سوال زیستن

این تصویر توسط هوش مصنوعی طراحی شده است
این تصویر توسط هوش مصنوعی طراحی شده است
ارزش آدمی، به عظمت سوالاتی است که با آنها زندگی می‌کند.

یکبار برای یکی از دوستانم، هوش مصنوعی چت جی پی تی را توضیح می‌دادم. شنیده بود که هوش مصنوعی چیست و دلش می‌خواست با چشمان خودش ببیند. رفتیم در سایت و برایش اکانت ساختم و رسیدیم به لحظه‌ی شیرین وصال. صفحه ای سفید که در پایین آن جعبه‌ای منتظر بود تا ما درخواستمان را در آن ثبت کنیم.

پرسیدم: «خب حالا چه سوالی بپرسیم؟ چه سوالی داری؟»

لحظه ای سکوت کرد. خندید و گفت : «من که سوالی ندارم!» . هر دو خندیدیم. گفتم «حالا بیا یک چیزی ازش بپرسیم.» یادم نمی‌آید چه سوالی پرسیدیم و چه جوابی داد. اما صدای خنده‌هایمان من را به فکر فرو بُرد. مگر می‌شود یک نفر سوالی نداشته باشد؟! یعنی هیچ سوالی نداری؟! باور کنید سوال نداشتن من و او در آن لحظه از این جهت نبود که "سوالی که هوش مصنوعی بتواند پاسخ دهد ندارم!" واقعاً سوالی وجود نداشت.

می‌خواهم از اینجا به بعد را اندکی فلسفی‌تر بنویسم. به خواندن ادامه دهید.

بگذارید با خودمان رو راست باشیم. سوال داشتن در این دوره و زمانه نقص است. فکر کردن به سوالات بنیادین و غیر بنیادین نان و آب نمی‌شود. سوال و حیرت، کاربردی نیست. آخر و عاقبت نمی‌شود. بهترین نوع تفکر، خصوصاً لا به لای پست‌های انگیزشی اینستاگرام، تفکر استراتژیک است.

فرض کنید، هوش مصنوعی در 100 سال آینده چنان پیشرفت کند که زیر آن جعبه‌ی سفید دیگر ننویسند «این هوش مصنوعی می‌تواند اشتباه کند. اطلاعات مهم را (با منابع معتبر) چک کنید» فرض کنید سامانه‌ای وجود داشت که پاسخ صحیح تمام سوالات شما را بیان می‌کرد. (میدانم که فرض کردن چنین سامانه‌ای ایرادات فلسفی دارد ولی فرض محال که محال نیست.) فرض کنید که فردی بود که در مقابل شما می‌نشست و می‌گفت من پاسخ تمام سوالات شما را دارم. شما چه سوالی از او می پرسیدید؟

سوال شما چیست؟

ممکن است بپرسید «به من بگو چگونه پولدار شوم؟» «بهترین فیش اند چیپس در لندن را کجا سرو می‌کنند؟» «موهای سر من چند تاست؟» «دیابت چگونه درمان می‌شود؟» «الگوریتم وایرال شدن ریلز در اینستاگرام چیست؟» «برنده‌ی بوندس لیگا کدام تیم خواهد بود؟» «ماشین خودم را چگونه می توانم تعمیر کنم؟» و ...

اما ممکن است بپرسید: «از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود // به کجا می روم آخر؟ ننمایی وطنم؟» «من کیستم؟» «انسانیت چیست؟» «یک جامعه عادلانه، چگونه است؟» «چرا این همه ظلم در جهان وجود دارد؟» «چگونه می‌توانم صلح را در جهان گسترش دهم؟» و ...

قبول دارید بین سوالات بالا فرق است؟ این سوالات شبیه هم نیستند! شاید همه ی سوالات نوع 1 را در یک سوال بتوانیم خلاصه کنیم: «من چگونه می‌توانم زنده بمانم؟» راستش را بخواهید فکر می‌کنم حیوانات هم این سوالات را داشته باشند. حالا آنها با استفاده از غریزه به این سوالات جواب می دهند؛ ما یک مقدار پیچیده‌تر. گوسفندان می پرسند: «چمن کدام قسمت بهتر است؟» و غریزه به آنها پاسخ می‌گوید «برو آنطرف!» . ما انسان ها ولی برای پیدا کردن رستوران بهتر از اینترنت استفاده می کنیم و پیدایش می کنیم. اشتباه نشود. پاسخ دادن به این سوالات بد نیست. پرداختن به این سوالات هم بد نیست. به هر حال ما باید زندگی کنیم. بنظرم احمقانه است کسی بداند که فلافل با قارچ و پنیر وجود دارد ولی باز فلافل با ترشی بخورد. (البته با فرض مسلّم اینکه فلافل با قارچ و پنیر خوشمزه تر است. حالا شاید ضرر هایی هم داشته باشد. ولی به هرحال...) ویژگی دیگر این نوع از سوالات همین است. جواب آنها قاطع است. معلوم است که پاسخ چیست. فکر کردن ندارد. معلوم است که پیتزای سیر و استیک خوشمزه تر از فلافل است ولو فلافل قارچ و پنیر باشد.

اما سوالات نوع 2، سوالات درجه ی اول هستند. این سوالات را هیچ موجودی جز انسان در این عالم با خود حمل نمی کند. نه؟! سوالات درجه ی اول سوالاتی هستند که اصل حیات انسانی ما را نشانه گیری کردند. راستش را بخواهید بر خلاف دسته ی دیگر سوالات ، این ها پاسخ‌هایشان قطعی نیست. جالب تر اینکه سوالات قبلی، سوالاتی بودند که شکل و ظاهرشان با گذشت زمانه عوض می شد. مثلاً قبلاً انسان ها می پرسیدند که «اگر از غار بیرون برویم زنده می مانیم؟» الان می پرسند «اگر قیمت دلار از مرز 60 تومن عبور کند، اجاره خانه ها چه می شوند؟» اما این دست از سوالات درجه ی اول، ظاهرشان هم خیلی تغییر نکرده است... سن و سال این سوالات بیشتر از تصور ماست. شاید به اندازه ی سن بشر روی این کره خاکی. انسان همیشه پرسیده است: «من اینجا آمده ام تا چه کنم؟»

راستش را بخواهید این سوالات باعث می شوند آدم ها یک نفس عمیق بکشند. به افق خیره شوند. به آسمان نگاه کنند. عجیبند این سوالات! سر آدم را خم می کنند اگر کمر انسان را نشکنند. امروزه که خیلی بازارشان داغ نیست. خب ما آدم ها این روز ها مشغله های مهم تری داریم ولی خیلی قبل‌تر ها انسان ها برای گفت و شنود در مورد این سوالات سفرهای طولانی می کردند. در این راه کشته می شدند. خوراک گرگ بیابان می شدند یا مثل این.

شما را نمی دانم ولی من با مواجهه با این سوالات سرگیجه می گیرم. این سوالات یأس آور هم هستند اما معنای زندگی ما را می سازند. شاید اصلاً زیستن یعنی همین تحمل ابهام. این سوالات جواب قطعی ندارند. به همین خاطر هم هست که زنده می مانند.

پاسخ قاطع سوال را می کُشد.

نه اینکه پاسخ دادن کار بدی است. اتفاقاً انسان همواره به دنبال پاسخ است. سوال می آید ما را با طعمه ی پاسخ به تفکر وا دارد. اما نباید پاسخی به این سوالات داد که صدایشان بلند نشود. باید خیلی با ملاطفت با این سوالات برخورد کرد. باید با آنها زندگی کرد. درد دارد می دانم! چاره چیست؟ این خودش هم سوالی است.

به هر حال؛ آدمی اگر سوالی نداشته باشد با دیگر موجودات چه فرقی دارد؟! به سوالهایمان احترام بگذاریم.


ضمیمه:

راستی اگر معلم هستید، من در قسمت هفتم پادکست درایت تدریس کتابی از آقای دکتر حکمت را با عنوان «مسئله چیست؟» گزارش کرده ام. دوست داشتید گوش دهید. همین بحث را با نتایج تربیتی اش گفته ام. ممنون میشوم اگر دستی بر کامنت ها هم ببرید و نظراتتان را با من به اشتراک بگذارید.