قومی، به گمان فتاده در راه یقین!




به نام خدا

قومی، به گمان فتاده در راه یقین!

در مقدمه ی کتاب ماجرای غم انگیز روشن فکری در ایران، آقای دکتر سید یحیی یثربی چنین می نویسد :

هرگز آنقدر جدی نبوده ام که سیاسی باشم و هیچ وقت آن توفیق را نداشتم که در راه مکتب و مذهبی شمشیر بکشم. این نکته برای آشنایان من، آشکار آشکار است. اما از آنجا که دو درس خوانده ام، و به ناچار گاهگاهی، تن به تأمّل داده ام، هرگاه که با مغلطه ای روبرو گشته ام، نتوانسته ام بی تفاوت باشم.

چرا من دیگر مثل گذشته نیستم؟

البته سواد و دانش من هیچ به اندازه ی آقای یثربی نیست اما این قسمت از مقدمه ی ایشان واقعا حرف دلم بود. مدتی قبل دوستی برای مطلبی که نوشته بودم چنین نظری نوشت:

باید بگویم که در حین خواندن این متن به این فکر می کردم که قلم علی چقدر از آن روزهای اول تا امروز متحوّل شده است. آن قلم شاعرانه و حساس کجا و این قلم متفکرانه و تلخ و گزنده کجا؟ قلم اول قلب مخاطب را به هیجان می انداخت و این قلم مغز مخاطب را به چالش می کشد.

و در مطلبی، دوست دیگری برایم نوشت :

نظرته دادخواه فقط شعر بنویسه؟ :)) دادخواه بیخیال سایر علایقت شو، تو فقط شعر بنویس :))

به طور اتفاقی یکی از نوشته های قدیمی ام را در ویرگول خواندم و بعد دچار حیرت شدم. با خود گفتم آیا این ها را من نوشته ام ؟ و این چقدر عجیب است که حتی نمی توانم آن کسی که اکنون هستم را به درستی بشناسم. به راستی من کی هستم و علت این همه تغییر چیست؟

در این مورد می شود به اندازه ی یک کتاب چند جلدی مطلب نوشت اما فکر می کنم آنچه در درون من می گذرد چیزی نیست که بتوان در قالب جمله ها ریخت و آن را به این امید عرضه کرد که دیگران بتوانند درک و برداشت درستی از آن داشته باشند. به عبارت دیگر می شود گفت نوعی آگاهی یا انقلابی درونی که منحصر به فرد است و زمانی می توان آن را بیان کرد که کسانی باشند شبیه خودم با تحولی درونی که در این صورت اگر حرفی بزنم، برداشتی بر اساس معنی ظاهری آن نخواهند داشت. این حرف را از این جهت می زنم که آن را چند باری امتحان کرده ام و در همین ویرگول کسانی بوده اند که بعد از خواندن مطلبی از من، متاسفانه اصلا متوجه موضوع اصلی آن نشده و این باعث شد که شدیدا به مخالفت با آنچه گفته بودم بپردازند که البته این نشان می دهد که من تا حدودی کارم را درست انجام داده و همین که تعدادی هر چند اندک منظور را فهمیده بودند، برایم کفایت می کرد.

درد آگاهی

آگاه شدن هیچ وقت بدون درد و رنج نیست و من هر چه بیشتر می خوانم و تحقیق می کنم، بیشتر به سمت انزوا کشیده می شوم که علت آن فقط یک چیز است و آن دیدن گمراهی آدم هاست. لطفا اشتباه برداشت نکنید، مدعی نیستم و گمراهی من نیز هیچ کمتر از بقیه آدم ها نیست اما اگر در مسیر آگاه شدن قدم بگذارید، چیزی که شما را اذیت خواهد کرد، پی بردن به گمراهی خود است. انسان تا وقتی به جهل خود آگاه نیست، خیلی راحت و آسوده زندگی می کند اما امان از روزی که از این خواب غفلت بیدار شود.

من هنوز هم متن های عاشقانه می نویسم و هنوز هم این سبک نوشتاری را دوست دارم اما دیگر نمی توانم نسبت بعضی از اتفاقاتی که در جامعه می افتد بی تفاوت باشم و به قول آقای یثربی وقتی با مغلطه ای روبرو می شوم، بی اختیار ذهنم درگیر آن می شود.

بی تفاوت نبودن به مسائل پیامدهایی هم دارد

قسمت بد یا شاید خوب این ماجرا این است که قدم گذاشتن در مسیر دغدغه هایم باعث می شود که دوستانم به دشمن تبدیل شوند. همچنین تکلیف آنهایی که از قبل مخالف من بودند هم مشخص است و شاید از این که دیگر دوستی برایم باقی نمی ماند، آنها را خوشحال کند.

آدم ها تا زمانی در کنار ما خوش هستند که به عقاید آنها کاری نداشته باشیم. مثلا تا زمانی که فقط متن های عاشقانه بنویسم کسی با من کاری ندارد اما همین که عقایدشان را به چالش بکشم، مخاطبانم به دو گروه تقسیم می شوند، اول گروهی که به مخالفت می پردازند و دوم گروهی که چالش را می پذیرند. ولی معمولا تعداد افراد گروه اول بیشتر هستند.

من اگر حکومت و دین را نقد کنم به مذهبی ها بر می خورد و اگر در برابر شعارهایی مثل زن،زندگی،آزادی موضع بگیرم، به من می گویند ساندیس خور و دقیقا همین جاست که پی می برم بین افراط و تفریط گیر افتاده ایم و حاضر نیستیم که حداقل برای یک بار به آنچه باور داریم، دوباره بیاندیشیم، شاید واقعیت هایی که طی چند هزار سال عمر بشر شکل گرفته و به ما رسیده، واقعا درست نباشند.

داستان گربه و معبد

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم آن ها می شد. استاد بزرگ دستور داد زمان مراقبه یک نفر گربه را به درختی ببندد. این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد. سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت.
گربه هم مرد. راهبان آن معبد گربه ای خریدند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده شود. سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه.

عادت کرده ایم که چشم بسته به تقلید بپردازیم، چه در راه دین و چه در راه کفر و وقتی هم که کسی به ما بگوید که این راه به ترکستان می رود، او را کافر می پنداریم و به دارش می زنیم. و این مقاومت در برابر آگهی به این خاطر است که نمی خواهیم درد و رنج آگاهی را بپذیریم. ما به عقاید آماده و دم دستی عادت کرده ایم. عده ای مرجع شان شبکه های مجازی و عده ای دیگر مرجع شان کتاب های نا معتبر دینی که به نظرم این دو دسته هیچ باهم فرق نمی کنند.

و اما حال امروز ما

امروز صبح به علت سردرد شدید،کمی مانده به ساعت شش از خواب بیدار شدم، همان میگرن لعنتی که هر چند وقت یک بار خودش را نشان می دهد تا فراموشش نکنم. در گیر و دار درد و سرگیجه، ذهنم مشغول حادثه ی کرمان است و این بیشتر بر دردم می افزاید. بالاخره پس از استفاده از یک نوع مسکن خاص که دوستان اهل دل خودشان می دانند چه نوع است، دست به کیبرد می زنم تا ذهن آشفته ام قدری را آرام کنم.

این جان هایی که بیهوده تباه می شوند

فکر می کنم کشور ما رکورد بیشترین راهپیمایی ها را در بین کشورهای جهان داشته باشد، کافیست سری به تقویم بزنیم، همچنین تعداد این مناسبت ها رو به افزایش است و فکر کنم به مرحله ای برسیم که هر روز مردم در خیابان در حال شعار دادن باشند. اما چرا حکومت این قدر اصرار بر گرامیداشت ها دارد، از چه چیزی می ترسد که این قدر خواستار حمایت مردم است؟

یعنی نمی شود بدون راهپیمایی و بزرگداشت، بدون خون ریزی و دادن شهید، مشروعیت نظام را به مردم اثبات کرد؟ مگر همین حکومت تلاش نمی کند تا از جان و مال مردم در برابر دشمن دفاع کند، پس چرا همین مردم را می برد داخل قتلگاه؟ آیا این گونه می خواهد ذهن مردم را برای جنگ آماده کند؟

آقایان، جنگ واقعی خیلی وقت است که شروع شده، همان زمان که پیمان آتش بس میان ایران و صدام بسته شد. نگاهی به اقتصاد و فرهنگ جامعه بیاندازید و عمق فاجعه را ببینید. اگر می خواهید ذهن ما را برای نبرد آماده کنید باید بگویم که سالهاست در حال جان دادنیم منتها اینکه وقتی مسئولین در خواب هستند، دشمن بیدار، جنگ را به داخل خانه و خانواده کشانده است و نتیجه اش می شود اتفاقات سال 1401 و نمونه های مشابه آن.

ما موشک هایی ساخته ایم که بردشان تا فلسطین اشغالی است اما غافل از این که اسرائیل واقعی در خود ایران خانه دارد که دست به کشتار و نابودی مردم بی گناه می زند و نمی دانم آیا موشکی ساخته خواهد شد تا با آن دشمنی که در کشورمان نفوذ کرده، مقابله کند؟

فقط در نیمه ی نخست امسال، آمار فوتی های حاصل از تصادفات رانندگی با آمار شهدای سی روز اول جنگ غزه برابری می کند، یعنی چیزی بیش از ده هزار نفر! آیا به نظر شما ما قبل تر از فلسطین در حال جنگ نبوده ایم؟ تازه این آمار فقط مربوط به تصادفات جاده ای است و شما فوتی های مربوط به حوادث کار و غیره را هم می توانید به این عدد اضافه کنید.

کسانی که خودروی بی کیفیت تولید می کنند، باعث گرانی و فساد می شود، در برابر سال ها نفوذ فرهنگی آمریکا منفعل بوده اند، آیا این ها اسرائیلی نیستند؟

سردار سلیمانی وظیفه اش را در برابر کشورش انجام داد و پاداشش را هم از خدا گرفت، اما این ها که به خاطر شرایط بحرانی کشور و نزدیک شدن زمان انتخابات، حاضرند مردم را به هر قیمتی به خیابان ها بکشانند و با جان آنها بازی کنند، چگونه آن دنیا جواب خدا را می دهند؟

وزیری که وزیر نیست

در این مدت کوتاه که جنگ غزه شروع شده، فضای امنیتی کشور هم تحت تأثیر قرار گرفته است، دیروز شهدای مرزبانی و امروز به خون کشیده شدن مردم بی گناه کرمان. چرا حالا که کشور در شرایط حساسی قرار دارد، آن طور که باید نسبت به تأمین امنیت مکانی که مردم تجمع کرده اند کوشا نیستید؟ چرا وقتی یکبار به شاه چراغ حمله شد، برای امنیت آن فکری نکردید؟ چرا برای مرز ایران و پاکستان فکری نمی کنید تا این قدر خون ندهیم؟ وقتی ما ارتش داریم، چرا باید نیروی انتظامی با امکانات محدودش مسئول حفاظت از مرزها باشد؟ وقتی ما سپاه داریم چرا باید سربازهای بی تجربه را در مرزها به خدمت بگیریم و بعد جنازه شان را به خانواده تحویل بدهیم؟ آیا همه ی مردم به دنبال شهادت فرزندشان هستند؟ آیا می دانید آن پدر و مادر با چه زحمتی فرزند خود را بزرگ کرده اند؟

شهدا را راحت بگذارید

بعد از چهل و پنج سال که از انقلاب می گذرد، مسئولین ما هیچ تغییری در روش خود نداده اند و می خواهند با فرهنگ شهید پروری، به جنگ تهاجم غرب بروند اما شما خودتان قضاوت کنید، این همه شهید گمنام که در دانشگاه و مکان های مختلف دفن شده اند، آیا توانسته اند جلوی نفوذ دشمن را بگیرند؟

چرا ما داریم یه شهدا بی احترامی می کنیم؟ کاش آنها را در همان گلزار شهدا به خاک می سپاردیم تا اینکه که در پارک یا دانشگاه برای شان آرامگاه درست کنیم، جایی که پسر و دختر در حال مخ زدن یکدیگر هستند. آقایان شهدا وظیفه ی خودشان را انجام دادند و حالا نوبت شماست، چرا فکر کردید تنها با ایجاد فرهنگ شهید پروری می توان تمام مشکلات کشور را حل کرد؟

اگر جنگی بشود و من در آن کشته بشوم، قبلش وصیت می کنم که جنازه ام را هزار تکه کنند تا بدست این جماعت ریاکار نیفتد. ترجیح می دهم مفقودالاثر باشم تا اینکه وسیله ای برای پوشاندن فساد.


قومی متفکرند اندر ره دین

قومی به گمان فتاده در راه یقین

میترسم از آن که بانگ آید روزی

کای بیخبران راه نه آنست و نه این




14 دی 1402