نمازی اجباری، یقینی زورکی!




به نام خدا

نمازی اجباری، یقینی زورکی!

وقتی که پنج سالم بود، به خواندن نماز علاقه مند شدم و خواهرانم به من یاد دادند که چگونه آن را بخوانم. همه چیز خوب پیش می رفت و من در سنی که بر هیچ کودکی اعمال دینی واجب نبود، به خاطر همان علاقه ی کودکانه ام به اینکه دوست داشتم کارهای آدم بزرگ ها را تقلید کنم، شروع به خواندن نماز کردم. تا اینجا هیچ مشکلی نبود اما کار آنجا بیخ پیدا کرد که نماز به حکم مامانم که خود را مرجع تقلید ما می دانست، بر من در سن پنج سالگی واجب شد، در صورتی که هنوز ده سال دیگر فرصت داشتم.

این واجب شدن این گونه خودش را نشان داد که من که کودکی بیش نبودم، هنگام پخش اذان مشهد، از دیدن کارتون و برنامه ی کودکان که در دهه هفتاد فقط در ساعت مشخصی پخش می شد، محروم می شدم و اذان درست زمانی پخش می شد که مثلا یک کارتون یا یک برنامه به اوج خود رسیده بود و مامان درست همان زمان حکم می داد تا تلویزیون سیاه و سفید 14 اینچ را خاموش و همگی بروند نمازهایشان را بخوانند و بعد نماز این حق را داشتیم که تلویزیون را روشن کنیم که البته دیگر برای ما فایده ای نداشت و برنامه ی کودکان تمام شده بود.

آن سال ها به خاطر اینکه هنوز خردسال و فرمان پذیر بودم، زیاد متوجه این نوع دیکتاتوری مامانم نمی شدم اما وقتی به مدرسه رفتم و سنم کمی بالا رفت، در مقابل این زورگویی مامان شروع به مقاومت کردم به این صورت که یا به دروغ می گفتم که نمازم را خوانده ام یا تظاهر به نمازخواندن می کردم و این یک نوع لج بازی با مامان بود. از این متعجب بودم که مامان چرا با زبان خوش ما را با دین آشنا نمی کرد و همیشه می خواست با قُلدری کارش را پیش ببرد.

از طرفی مثل یک بیمار روانی دوست داشت مو را از ماست بیرون بکشد به طوری که مثلا من که از دبستان برمی گشتم، زمان پخش اذان را با زمان تعطیل شدن مدرسه مقایسه می کرد و اگر می فهمید من موقع پخش اذان در راه برگشت از مدرسه بودم، پی می برد که من دارم به او دروغ می گویم که در مدرسه نمازم را خوانده ام. یعنی این زن چقدر می توانست سادیسم و حوصله داشته باشد که به صورت موشکافانه ای اعمال دینی کودکش را زیر نظر داشته باشد در صورتی که هنوز بر او هیچ گونه اعمال دینی واجب نشده بود.

او نه تنها ما را تشویق نمی کرد بلکه همه ی کارهایش را با تهدید به کتک زدن یا محروم کردنمان از نعمتی، پیش می برد، تا جایی که من و بقیه ی بچه هایش را وادار به نماز خواندن می کرد و دقیقا همین کارش باعث شد تا من دروغ گفتن را برای دفاع در برابر تهدیدهای او یاد بگیرم و یا از نمازم بزنم تا زودتر از شرش راحت و از زیر بار منت ها و سرزنش های مامان خلاص بشوم.

هنوز هم بعد از گذشت سی سال از آن روزهایی که نماز خواندن را تازه یاد گرفته بودم، هر بار که اذان پخش می شود، در درونم حس بدی را احساس می کنم و ناخودآگاه به یاد آن روزهایی میفتم که مجبور بودم فقط برای رضایت مامان نماز بخوانم و نه برای رضای خدا. البته هستند کسانی که بیشتر از سر اجبار اعمال دینی را انجام می دهند درست مثل زمان خدمت که اگر سربازی نماز نخواند حتماً توبیخ می شود.

در مطالب بعدی بیشتر در مورد یقینی صحبت خواهم کرد که ما از روی تقلید از دیگران بدست آورده و نه آن که با زحمت و تفکر خود کسب کرده ایم و اینکه چرا به خود اجازه نمی دهیم یقین مان را به وادی شک برسانیم و از خود بپرسیم آیا آنچه ما بدان یقین پیدا کرده ایم، به راستی درست است یا نه؟ آیا نمازی که از روی تقلید آموخته ایم، عبادت واقعی است یا نه؟





5 دی 1402

یک روز نیمه برفی