در حضیض مرگ
وقتهایی که ذوقزدهام یکریز حرف میزنم. سر همین بود که پشت تلفن به فرشاد شروع کردم از تجربه آخرین فاز زندگی گفتم:
«نمیفهمم روزها چه طور میگذرد. اگر بگویی کی آخرین تماس را داشتیم، کی آخرین پیامک را رد و بدل کردیم، کی آخرین بار هم را دیدیم، میگویم همین دیروز بود. دیگر نمیفهمم زمان چگونه میگذرد. فقط میفهمم سرعتش زیاد شده و حالا دیگر من امیرش نیستم، اوست که مرا با خود میبرد. این چیز عجیبی نیست که زمان هزاران هزار سال به همین ریتم رفته و پس از این هم مثل گذشته خواهد بود؛ اما درک ما از زمان میتواند سرعت بگیرد یا آهسته شود.(اینجا را بخوانید) حالا همه چیزهای زندگی را تجربه کرده ایم. مثل آهنگی که بار دوم میشنویمش. همین است که میگویند زندگی بعد از بیست و چهار سالگی به سرعت میگذرد، دیگر هیچ تجربهای مثل تجربیات دوران کودکی آن قدر نو نیست که زمان برایت کش بیاید و طولانی شود. همهچیز را میدانی، تجربه کردهای و از عاقبتش خبر داری. تنها وقتی خطر مرگ با آهستگی حلزونوارش از کنارت میگذرد، زمان آن قدر کش میآید که زجرکشت کند. حالا در نشیب مرگ روزاروز سرعت میگیریم».
مطلبی دیگر از این انتشارات
دعایی به حبیب لاجوردی و تابعینش
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنها شدم
مطلبی دیگر از این انتشارات
حوزههای تککرسی یا نظام تناسبی؟