ضرورت ترسیم مجدد نقشهٔ دانشگاه

دست‌ازپادرازتر از کتابخانهٔ دانشکدهٔ ادبیات و علوم انسانی برمی‌گشتم به دانشکدهٔ خودم -علوم اداری و اقتصاد- که دوباره این فکر چندساله مثل خوره به جانم افتاد. گفت‌وگوی درونی امروز عنوانش «ضرورت ترسیم نقشهٔ دانشگاه» بود. هر بار هم که قصد جدی گرفتنش را می‌کنم یاد انضباط داشتن و کوتاهی عمر و ضرورت تمرکز بر پروژه و تخصصم می‌افتم و کوتاه می‌آیم. این دفعه گفتم مغزش را در جای عمومی بنویسم، بلکه پیگیریش در محل کار از سرم بیفتد. چون ظاهراً به «تخصص» اصلی من ربطی ندارد و احتمالاً در تخصص «فلسفهٔ علم» یا «دانش‌شناسی» باشد.

در دانشگاه تخصص‌گرای امروز، وحدت ما در گرو دیوان‌سالاری واحد است: یعنی قلب و مغز و دست و پای دانشگاه به لطف شبکهٔ عصبی هیئت علمی به یکدیگر متصل نیست، بلکه دیوان‌سالاری یعنی پوست دانشگاه این انسجام را به وجود آورده است، چرا که شبکهٔ عصبی دچار ازهم‌گسیختگی شده و مرکزیت واحد، بزرگ و بسنده‌ای مثل مغز در دانشگاه ما وجود ندارد؛ بلکه هر دانشکده، بلکه هر رشته، بلکه هر گروه برای خودش یک مرکزیت عصبی جزیره‌ای درست کرده که این جزیره‌ها به علّت وسعت کم و ظرفیت اندک، آن عاقلهٔ حیاتی را فراهم نمی‌کنند.

توقع این بوده که دانشگاه عاقلهٔ خودبنیادی داشته باشد که محور انسجام آن شود، اما در شرایط فعلی به دلیل این تخصص‌گرایی، همهٔ قلمرو آن تجزیه شده و تنها یک چیز در این ملوک‌الطوایفی واحد است، آن هم بخش اداری دانشگاه است. دانشگاه گوش‌به‌فرمان بروکراسی شده که در ایده‌آل‌ترین حالتش (می‌گویم در ایده‌آل‌ترین حالت؛ چون هر کسی دیوان‌سالاری ایرانی را بشناسد، می‌داند آخرین فعلی که ممکن است از این مجتمع سر بزند، اجرای دقیق سیاست‌ است. آن هم یک خودبنیاد باری به هر جهت است.) پیرو عاقلهٔ دستگاه ادارهٔ مملکت، به عنوان متکفل ادارهٔ همهٔ مشترکات است.

باری، هر کسی به کلاس درس خود مشغول و از جزیره‌های همسایه بی‌خبر است. اما چه چیزی ما را یک سازمان می‌کند که نیازمند آن پوستهٔ بروکراتیک باشیم؟ «روش»؛ که خود برخاسته از صورت‌بندی‌های بنیادی در باب علم و شناخت -یا به عبارت دیگر «فکر دانشگاهی»- است. اما هر گروهی تکه‌ای از گوشت روش را که باب میلش بوده، بریده و موجودیت فکر دانشگاهی، به عنوان مغز منسجم‌کنندهٔ شبکهٔ عصبی دانشگاه را با تهدید مواجه کرده است.

به نظرم باید بنشینیم و نقشهٔ دانشگاه را از نو بکشیم. جایگاه مغزش را مشخص کنیم، قلبش را که روش باشد احیا کنیم و خون را به دورترین نقاط دانشگاه برسانیم. دانشکده‌ها باید مجدداً قلمروهای خاک گرفته را معین کنند تا در عین تمییز مجدد تفکیک‌های کارويژه‌ای، استقلال‌های نابجای سازمانی هم از بین برود. کتابخانهٔ مرکزی دانشگاه، مرکز بدون استثنای همهٔ منشورات دانشگاهی باشد و در سطح آموزشی دروس عمومی تنها فصل مشترک رشته‌های دانشگاه نباشند. بلکه درس‌های پایهٔ یکسانی برای همهٔ دانشکده‌ها از پزشکی تا انسانیات؛ و سپس برای رشته‌های یک دانشکده تعریف شود. به همین ترتیب سازمان پژوهش را نیز بازآرایی کنیم، و متناسب با نقش رشته‌های بنیادی و محض در توسعهٔ بخش‌های تجاری و کاربردی دانشگاه به آن‌ها یارانه بدهیم و در تقسیم امکانات و لجستیک دانشگاه، از قبیل دانشجو، تجهیزات و منابع انسانی، توازنی بلندمدت‌تر از نیاز روزانهٔ بازار ایجاد کنیم.