ما مستحق امیدیم

نشستم و ترکیبی از چند خبر بی‎ربط را به عنوان تحلیلم از وضعیت معیشت خودمان و امثال خودمان در دو-سه سال آینده دادم. تحلیل یک چیز مسخره‌ای بود که یک‌سرش به بهره‌برداری از پروژه‌های مسکن مهر به عنوان عاملی که باعث شکستن بهای مسکن خواهد شد بسته بود و سر دیگرش به عزم عالی آقایان برای جمع کردن بساط نقدینگی و اشاره‌ای هم داشتم به هرم جمعیتی در حال پیر شدن که نتیجه اش معطل ماندن یک سری فرصت‌های شغلی در آینده میان‌مدت بود. مثلا به این نتیجه رسیدم که تا سال 95 دندان روی جگر بگذارید، خوب می‌شود. همه چیز خوب می‌شود.

درآمد که قبلا تحلیل‌هایت خیلی بهتر بود، مثل تجربه‌های شغلیت که روزهای اول فوق‌العاده خوبی و به مرور ضعیف می‌شوی، تحلیل‌هایت روز به روز زهوار در رفته‌تر می‌شوند. زنش خندید که چهار سال است به این امیدیم که فردا بهتر می‌شود و هر روز بدتر شده.

کم نیاوردم، گفتم ببین، در شهرهای کوچک زندگی این قدر سخت نمی‌گذرد. تازه موج تورم رسیده به آن‌جا. هزینه زندگی در تهران بیش از حد بالاست. همه چیز این قدرها بد نیست. خوب است. شاید اگر به کوچ بشود فکر کرد، از امکانات پایتخت دست شست، زندگی خوب می‌شود. خودم هم می‌دانستم دارم مهمل می‌گویم.

چرا این طور می‌گفتم؟ چون به نظرم باید جایی برای امید باشد. ما مستحق امیدیم. سر شب هم حسین را دیده بودم که خسته بود. گرچه خودم را منادی امید کرده بودم با مسخره‌ترین تحلیل‌ها، آخر شب که از آن‌جا زدیم بیرون، به شهاب گفتم همه آن عقلانیتی که به من می‌گوید بقای این وضعیت به فروپاشیش ترجیح دارد، زیر سایه یک آرزوی شاعرانه و رمانیتک قرار دارد. زیر سایه این آرزو که یک روز صبح بیدار شوم و ببینم کابوسی که داشتیم تمام شده.