وقتی از وطن حرف می‌زنیم از چه چیز حرف می‌زنیم؟

چرا نظام ارزشی ما این قدر متحول شده که پول جای ارزشی به اسم وطن را می‌گیرد؟ رضا مهماندوست، اگر سرمربی آذربایجان می‌شود یک انتخاب حرفه‌ای و شغلی کرده است. او به هیچ وجه قابل نقد نیست. اما میلاد بیگی وقتی تابعیت یک کشور دیگر را می‌گیرد، یک انتخاب سیاسی خیانت‌آمیز کرده است.خیانت به جایی که به او امکانات رشد داده، او را بزرگ کرده و به نقطه‌ای رسانده که برایش امکان انتخاب‌های گوناگون بوده.  اگر او را زیر بیرق آذربایجان راه داده اند، باز هم به لطف تربیتی بوده که در این کشور به او عرضه شده است، اما او با این امکان انتخاب و در پاسخ به آن سخاوت هم‌وطنانش چه انتخابی کرد؟

چرا نسل ما به جای ایستادن و مبارزه کردن و پیدا کردن جای خودش در جامعه، به خدمت دیگران می‌گریزد؟ اگر این‌جا جای زندگی نیست، تو بمان و جای زندگیش کن. نسل ما گمان می‌کند اگر بماند و تنها کارش فراهم کردن شرایط برای آیندگان باشد، عمرش تباه شده است:‌ بهتر است بروم جایی که گذشتگانش، برای امروز شرایط مناسبی فراهم کرده است. چرا به این فکر نمی‌کنیم که شاید مهم‌ترین وظیفه ما همین فراهم کردن شرایط مناسب برای دیگران باشد؟ آیا این اوج خودخواهی نیست که توقع داریم همه چیز برای پرواز ما به ماه فراهم باشد و حاضر نیستیم عباس بن فرناس باشیم که فقط و فقط ایده کنده شدن از زمین را آزمود! چرا همیشه می‌خواهیم بر دوش غول گذشته بایستیم، اما دلمان نمی‌خواهد زیر انگشت پای این غول بایستیم و سانتی‌متری به قامت آن اضافه کنیم؟

اینجا مفصل‌تر در این باره بحث کرده ام:
https://plus.google.com/u/0/113149218806970318969/posts/3CZs97oZfvQ