حکایت های ملا نصرالدین:9

حکایت های ملا نصرالدین:8
حکایت های ملا نصرالدین:8

زن ملا دل درد شديدي گرفت و ملا براي آوردن طبيب بيرون رفت. چون به كوچه رسيد زنش از پنجره گفت : دلم آرام گرفت، طبيب لازم نيست. ملا به حرف او گوش نداد و به خانه طبيب رفت و او را از اندرون بيرون كشيد و گفت: زن من دل درد شديدي گرفته بود ومن براي آوردن شما مي آمدم كه از پنجره صدا كرد دلم آرام گرفته و به طبيب احتياجي نيست. من هم آمدم كه به شما اطلاع دهم كه به آمدن شما نيازي نيست!

***

ملا الاغش را گم كرده بود و در كوچه و بازار دنبال آن مي گشت و خدا را شكر مي كرد . وقتي علت شكر را از او پرسيدن ، جواب داد : براي اين كه اگر من هم سوار آن بودم حالا بايد ديگري دنبال من و الاغ مي گشت.