موبایل‌ها: اشک‌ها و لبخندها و حسرت‌ها


این نوشته دو بخش دارد:

  • موارد استفاده از موبایل از زمان شروع کرونا
  • و خاطره‌بازی با حضور موبایل‌ها در زندگی شخصی‌ام

* این نوشته روایتی کاملا خطی ندارد و برای سر در آوردن از آن باید آن را تا آخر بخوانید.




موشِ آب‌کشیده که نه، خرسِ آب‌کشیده شده بودم. از پانزده فروردین گذشته بود و بارانِ شدیدی می‌بارید و من از ملالِ حبسِ خودخواسته‌ی کرونا به خیابان زده بودم تا پیاده‌روی کنم. بلکه کمی سرِحال شوم. از دهانه‌ی خیابانِ سهیل گذشتم تا دوباره در شریعتی بیفتم. سایه‌ای دیدم که از کنارم رد شد. با سری پایین و دو دستی که در جیبهای سوئیشرتی فرو رفته بود. خب! این هم سایه‌ای مانندِ همه‌ی سایه‌ها بود...

به راه رفتن ادامه دادم. حالا در شریعتی بودم که دستی سنگین بر شانه‌ام فرود آمد. صدایِ صاحبِ دست گفت: «پس تو که دوباره چاق شدی پسر!»

بی‌آنکه برگردم، چندثانیه‌ای فکر کردم... صدای گرمِ رادیوئی، دستِ سنگین و سایه‌ای که چندلحظه پیش سربه‌زیر و دست‌به‌جیب از کنارم گذشته بود. خودباهوش پندارانه گفتم: «تویی شازده کوچولو؟» و بعد برگشتم خودش بود. با همان نگاهِ سابقش...

اول: کرونا و اینستاگرام؛ لبخندها

از پیاده‌روی که برگشتم نه تنها سرِحال نشده بودم که حالم گرفته هم بود. روزی بود که می‌خواستم تولیدِ محتوا برای پیجِ اینستاگرامم را آغاز کنم و اتفاقا نیاز به انرژی و نشاط و امید داشتم: «تولیدِ محتوا برای صفحه اینستاگرام رو شروع می‌کنم با روزی ۳ پست به نیتِ کسبِ ۱۰ هزار فالوئر در ۳ ماه، علی برکت‌الله!» پست‌ها در ۵ زمینه‌ی خاص با فتوشاپ طراحی می‌شدند و بعد با AirDrop به گوشی منتقل و در اینستاگرام بارگذاری می‌شدند.

مدت‌ها بود که استفاده‌ی من از گوشی به چک کردن تلگرام و اینستاگرام و ایمیل و استفاده از Trello برای انجام پروژه‌های فریلنسری و دیکشنری FastDic برای ترجمه و البته استفاده از اپلکیشن‌های معامله‌ی آنلاین در بورس که توسطِ کارگزاری‌ها ارائه می‌شود، محدود می‌شد ولی حالا تولیدِ محتوای اینستاگرامی اقتضای دیگری می‌کرد.

گاه پیش می‌آمد که پستی را در خودِ گوشی طراحی کنم. برای این کار از اپلیکیشن‌های Canva و picsart استفاده می‌کردم و حاصلِ کار خوب هم از آب در می‌آمد.

گاهی از محتوای ویدئویی استفاده می‌کردم و برای تدوین نهایی ویدئو از اپلیکیشنِ inshot استفاده می‌کردم که خروجی خوبی به دست می‌داد.

از این که نتیجه‌ی این تولید محتوا چه شد در اینجا چندان سخن نمی‌گویم. البته به ده هزار فالوئر نرسیدیم ولی نتیجه قابل قبول بود. در نظر داشتم برای ادامه‌ی کارِ تولیدِ محتوا از موبایلم در ۲ زمینه استفاده کنم.

تولیدِ عکس‌های RAW جهتِ خلقِ تصاویر مونتاژی

فرمت RAW یک فرمت حرفه‌ای در عکاسی است که فقط در دوربین‌های گران‌قیمت یافت می‌شود. من چنین دوربینی نداشتم و می‌دانستم اگر بخواهم با دوربینِ معمولی یا دوربینِ موبایل عکس بگیرم، دستم برای مونتاژها و تغییرات عجیب‌وغریب روی عکس باز نخواهد بود. به فکرم افتاد آیا اپلیکیشنی وجود دارد که عکس عادی را بگیرد و به فرمت RAW تبدیل کند؟ پاسخ مثبت است. چندین اپلیکیشن پیدا کردم. مثلا اپلیکیشن +RAW یکی از آن‌ها بود و تعدادی هم اپلیکیشن پریمیوم وجود داشت.

تولیدِ پادکست:

دیگر برنامه‌ام تهیه‌ی فایل‌های صوتی با موبایل و تبدیل کردنِ آن به ویدئو با اضافه کردن اکولایزرهای متنوع بود تا در اینستاگرام منتشر کنم. نمی‌خواستم در همان ابتدا برای خودم هزینه‌ی زیادی بتراشم. آیا می‌شد بدون استفاده از میکروفونِ حرفه‌ای و صرفا از طریق موبایل یک فایلِ صوتی با کیفیت یا ویدئویی با صدای با کیفیت داشت؟ البته که می‌شد!

ضبطِ تصویر و ضبطِ صدا به صورتِ همزمان ولی جداگانه

اگر به دنبالِ ویدئویی با صدای باکیفیت بودم از این شیوه استفاده می‌کردم. در ابتدا یک دوربینِ موبایل یا دوربینی معمولی با قابلیتِ ضبطِ ویدئو را در فاصله‌ی چند متری خودم و در زاویه و کادربندی دلخواه قرار می‌دادم. بعد موبایلِ ضبطِ صدا را با ژستِ میکروفن جلوی دهان می‌گرفتم و همزمان ضبطِ ویدئو و صدا آغاز می‌شد. در نهایت فیلم را به موبایلِ دوم که با آن صدا را ضبط کرده بودم منتقل می‌کردم و از طریق اپلیکیشن Inshot که معرفی کردم، صدای ویدئو را حذف و صدای جداگانه ضبط شده را به آن اضافه می‌کردم.

بدیهی است که چون ضبطِ تصویر و صدا همزمان انجام گرفته بود. تصویر و صدا به راحتی با هم سینک و هماهنگ می‌شدند.

ضبطِ صدای با کیفیت بدون میکروفون

اگر بحثِ ضبط صدای با کیفیت (فایلِ صوتی) بدون میکروفون مطرح بود، ابتدا در یک محیطِ ساکت با موبایل صدا را ضبط می‌کردم و بعد نویزهای احتمالی را از طریقِ اپلیکیشن Noise Reducer حذف می‌کردم. باز هم نتیجه قابلِ قبول بود.

درباره‌ی Kinemaster

در آن برهه‌ی ۳ ماهه زیاد از اپلیکشنِ Kinemaster شنیدم. میگفتند افترافکتِ دنیای موبایل است و با ویژگی‌هایش شما را از خرید یک کامپیوتر چند ده میلیونی راحت می‌کند. از آنجایی که سیستمِ موبایلِ من IOS است، استفاده از نسخه‌ی کاملِ این اپلیکیشن برای من مقدور نبود، بنابراین نمی‌توانم درباره‌ی این اپلیکیشن قضاوتی داشته باشم.

دوم: کرونا و کتاب‌ها؛ لبخندها

خب من پیش از این درباره‌‌ی رابطه‌ی خودم با کتاب‌ها در دو پستِ دیگر صحبت کرده بودم و در اینجا دوباره‌گویی نمی‌کنم. من دو کتابخانه دارم که دومی هم در آستانه‌ی پرُ شدن است و جایی برای سومی وجود ندارد. بنابراین استفاده از کتابِ الکترونیک و کتابِ صوتی گزینه‌های خوبی بودند. در این رابطه یک تقسیمِ وظیفه وجود دارد. کتاب‌هاب الکترونیکی را روی تبلت می‌خوانم و کتاب‌های صوتی را روی موبایل گوش می‌دهم. اخیرا چه کتاب‌های الکترونیکی را خوانده‌ام و کدام کتاب‌های صوتی را گوش داده‌ام؟

رمانِ داستانِ جاوید از مرحوم اسماعیلِ فصیح، کتابِ هیچ‌دوستی به جز کوهستان از بهروزِ بوچانی، سفرنامه‌ی نیم‌دانگ پیونگ‌دانگ از رضا امیرخانی کتاب‌های الکترونیکی بودند که خواندم و مجموعه داستانِ عزاداران بِیِل از غلام‌حسین ساعدی و کتابِ انسان در جستجوی معنا از ویکتور فرانکل را به صورت صوتی گوش دادم. گوش دادنِ این ۲ کتاب بسیار لذت‌بخش بود.

سوم: کرونا و پادکست‌ها؛ لبخندها

در این یک سالِ کرونا، پادکست‌ها هم از چشم من دور نماندند. پادکست‌های احسانِ عبدی‌پور فیلم‌ساز و نویسنده‌ي خوش‌ذوق و خونگرمِ جنوبی که داستان‌هایش را با لحنی بسیار زیبا می‌خواند و منتشر می‌کند، بی‌گمان توجهِ هر علاقه‌مندی به ادبیاتِ داستانی را به خود جلب می‌کند.

پادکست‌های محمدرضا شعبانعلی هم همیشه برای من الهام‌بخش و جذاب بوده‌اند. شعبانعلی که بنیان‌گذارِ سایتِ متمم است در زمینه‌های موردِ علاقه‌ی من یعنی مدیریت، محتوا، توسعه‌ی فردی و روانشناسی و مذاکره بحث می‌کند و پادکست‌های خوبی در همین موضوعات منتشر کرده است.

از آنجایی که در مباحث سرمایه‌گذاری و بورس فعالیت می‌کنم از فایل‌های صوتی محمدحسن ادیب هم استفاده کردم که بیانی شیوا و معلوماتی قابلِ اتکا در این زمینه دارد.

چهارم: اولین موبایلِ خانواده‌ی حیدری! لبخندها و حسرت‌ها


دهه هفتاد بود فکر می‌‌کنم و اولین دوره‌ی ریاست جمهوری محمدِ خاتمی. نمی‌دانم! شاید هم دوره‌ی دوم خاتمی بود و اوائل دهه‌ی هشتاد. هر چه که بود پدرم وارد شد. تابستان بود و من داشتم توتِ سفید می‌خوردم. توت سفیدها مالِ درختِ همسایه بود. یک دستِ پدر خریدهایش بود و در دستِ دیگرش یک چیزی در مایه‌های بی‌سیم! (اگر بخواهم با عقل و اطلاعات آن زمانم تشبیه کنم، چیز دیگری به ذهنم نمی‌رسد!)

مادرم در حالی که کیسه‌های خرید را از پدرم می‌گرفت گفت: «پس این ماسماسک چیه؟» پدرم گفت: موبایله!

موبایلی که مدلش sgh-a800 بود.

مادرم گفت: حالا چرا یک کاره موبایل خریدی؟

پدرم تنها خبرِ خوشِ آن شب را داد: آخه ترفیع گرفتم! مادرم گفت: ااااِ! حالا چقدر به حقوقت اضافه میشه؟

پدرم جواب داد: به اون صورت اضافه نمی‌شه چیزی!

مادرم گفت: خدا‌به‌دور! پس چرا رفتی این گوشی رو خریدی؟

پدرم توضیح داد: اینو برای خودم جایزه گرفتم! و بعد در حالی که چرخشی به آرنجِ دست چپش می‌داد، مچِ دستش را جلو آورد و گفت: این ساع مچی رمانسون رو هم برای خودم جایزه گرفتم!

من گفتم: بابا برای من چیزی جایزه نگرفتی؟ بابام گفت: به چه مناسبت؟ گفتم: به مناسبتِ ترفیع گرفتنت! پدرم به کیسه‌ی خریدها اشاره کرد و گفت: چرا دیگه این ماستِ موسیر و نوشابه خانواده هم جایزه‌ی تو!

من لبم را ورچیدم و مادرم عصبانی به آشپزخانه رفت. پدر اما کبکش خروس می‌خواند!

نکته‌ای که در این باره به نظرم می‌رسد، ذائقه و سلیقه‌ی آدم‌هاست. در آن زمان همین گوشی موبایل برای من زیبا‌ترین گوشی بود و یادم است با چه حیرتی به آن نگاه می‌کردم و به آن دست می‌زدم. در آن زمان برای من رویایی‌ترین گوشی موبایل همین مدل و رویایی‌ترین ماشین دوو سیلو بود!

پنجم: مدرسه از ما بهترون، به این نشون و به اون نشون! حسرت‌ها

پیش از این گفته بودم که در مقطع‌ِ دبیرستان تصمیم گرفتم به عشقِ کامپیوتر به هنرستان بروم. هنرستانی که من می‌رفتم با مدارسی که قبلا می‌رفتم قدری متفاوت بود. کویت بود! اکثرِ بچه‌ها از خانواده‌ای بسیار پولدار بودند، مثلا بچه‌ی ۱۶ ساله‌ای را تصور کنید که در آن زمان خودش ماشین داشت و آن ماشین پرشیا یا زانتیا بود! در چنین مدرسه‌ای اردوهای مدرسه سفر به جزیره‌ی کیش بود و من هم بالاخره موفق شدم رضایت پدرم برای شرکت در این سفر را جلب کنم. قصد داشتم برای خودم یک کتونی حسابی از کیش بخرم!

در آن چند روزِ سفر، ما بچه‌ها از این پاساژ به آن پاساژ رفتیم. کیش برای ما سرزمینِ عجایب بود و تاکسی‌های شیک و ویترینِ مغازه‌هایش عجیب‌ترین قسمت‌های این سرزمین. بعضی مانندِ من به دنبالِ کتونی بودند، بعضی شلوارِ جین و بعضی... صبر کن ببینم! آن پولدار پولدارها به دنبالِ گوشی موبایل بودند! در آن سن و برای خودشان! مثلِ الان نبود که بچه‌ی ۵ ساله آیفون دارد. یکی از بچه‌ها برای خودش گوشی نوکیا ۸۱۱۰ را خرید، اگر اشتباه نکنم.

در آن لحظات منی که برای وصال به کتونی موردعلاقه‌ام لحظه شماری می‌کردم ناگهان مایوس و سرخورده شدم. انگار که غذای موردِعلاقه‌ی شما کوبیده باشد و بعد ببینید همه در رستوران شیشلیک و ماهیچه سفارش می‌دهند. به محضِ اینکه متوجه شوید نمی‌توانید شیشلیک یا ماهیچه سفارش دهید، از کوبیده هم متنفر می‌شوید! آرزوهای ما را داشته‌های دیگران می‌سازند و نه خواسته‌های خودمان...

ششم: این موبایل حق منه! سهم منه! حسرت‌ها و اشک‌ها

حالا دیگر من رو به جوانی بودم و سیم کارتِ موبایل رو به ارزانی. یک عدد سیم کارت ۹۷۰ هزار تومان. هنوز از سیم‌کارت‌های اعتباری خبری نبود. ماهِ رمضان بود و روزه گرفتن در ۳۰ روز ماهِ رمضان شرطِ خوبی بود که برآوردنش نه تنها به عبودیت به در گاهِ حق و کسبِ ثواب و کاهش وزن، منجر می‌شد که پدرم هم قول داده بود چنانچه از عهده‌ی این مهم برآیم، یک سیم‌کارت و گوشی موبایل برای من بخرد.

پس من برای اولین بار در عمرم ۳۰ روزِ رمضان را روزه گرفتم و روزِ عید فطر منتظر شدم که پدرم اجر دنیوی‌ام را بدهد! مطابقِ انتظار پدرم به وعده وفا کرد، ولی چه وفا کردنی! یک گوشی پیرمردی نوکیا و سیم‌کارتی که سندش به نامم نبود! مگر می‌شود چیزی برای آدم باشد و به نام آدم نباشد؟ مگر می‌شود برای یک جوان گوشی یک پیرمرد را خرید؟ چه اجری! چه خرجی! عذابِ اخروی بود و منتِ بیخودی!

هم سیم‌کارت هم گوشی موبایل از بدترین هدیه‌هایی بود که گرفتم...


هفتم: یایائه کوکو جامبو! یایائه! لبخندها

با همان گوشی زشتم به باشگاهِ بدنسازی در بولینگِ عبدو می‌رفتم. عادتی که من داشتم این بود که به هیچ‌وجه نمی‌توانستم بدونِ آهنگ ورزش کنم. هنوز MP3 player سونی را نخریده بودم و اتکایم به سیستم صوتی باشگاه بود که انصافا آهنگ‌هایی مناسبِ ورزش را با کیفیتی خوب پخش می‌کرد. آن روز سیستمِ صوتی باشگاه خراب بود و من روی تردمیل مردد مانده بودم که بدوم یا ندوم؟ احتمالا بدون آهنگ نمی‌توانستم. در همین فکرها بودم که بوقِ تردمیلِ بغلی که یکی از بچه‌ها روی آن داشت می‌دوید به نشانه‌ی پایانِ تمرین به صدا در آمد و فردی که با هدفونِ توی گوشش داشت روی آن می‌دوید تردمیل را متوقف کرد.

ناگهان فکری به ذهنم رسید و قبل از اینکه طرف تردمیل را ترک کند به شانه‌اش زدم و گفتم: ببخشید میشه این موبایلت رو بدی من ۴۵ دقیقه باهاش آهنگ گوش بدم که بتونم تمرینم رو انجام بدم؟

گفت: اووووووو ۴۵ دقیقه؟ گفتم: من تازه یک ساعت برنامه‌ی دویدنم هست، یک ربعش رو کم کردم!

گفت: آخه من ۲۰ دقیقه دیگه کارم تموم میشه. گفتم: باشه. هر وقت خواستی بری بیا گوشیت رو بگیر.

پسر که تحت تاثیر پررویی من قرار گرفته بود زیر چشمی نگاهی کرد و گفت: خیلی خب!

من تشکر کردم و مشغول دویدن شدم. پسر کنارم وایستاده بود و جایی نمی‌رفت. نگهان به شانه‌ام زد و گفت: ببین من می‌رم دستشویی! گفتم: به سلامت.

گفت: ببین! من نیستم پیام‌هام رو نخونی‌ها! دفترچه تلفنِ گوشی رو نگاه نکنی‌ها!

گفتم: داداش شوخیت گرفته؟ من پیام‌ها و شماره تلفن‌های تو رو می‌خوام چه کار؟ برو خیالت راحت!

پسر که رفت فرصت کردم با دقتِ بیشتری به آهنگ‌ها گوش دهم. خواننده می‌خواند: یایائه کوکو جامبو! یایائه!

نوچ! چه آهنگِ مزخرفی! همین مزخرفات را گوش می‌کرد که هیکلش بالا نمی‌آمد و ۲۰ دقیقه بیشتر نمی‌توانست بدود! البته که من هم دیگر نمی‌توانستم روی آهنگ تمرکز کنم، بیشتر حواسم به پیام‌ها یا شماره‌های تلفن بود! ببینم یا نبینم؟ بخونم یا نخونم؟

هشتم: حیدری فامیلی بند پروداکشن تقدیم می‌کند! حسرت‌ها و لبخندها

این عکس گوشی من است.۱۵ سال قبل. عکس را همین امروز گرفتم. ۱۵ سال قبل به خانه‌ی خواهرم رفته بودم، مادرم هم بود. به آن‌ها گفتم ضبطِ صدای گوشی را روشن می‌کنم تا آن‌ها ترانه‌ای قدیمی را به صورتِ دوصدایی بخوانند. می‌خواستم هر وقت دلم برای آن‌ها تنگ شد، این ترانه را با صدای آن‌ها و به یادگار از آن‌ها گوش کنم.

خواندند:

یه مسافر یه غریبه یه شبم بی پنجره میروم با کوله بار سرگذشت و خاطره
خسته ام از خستگی ها خسته از این لحظه ها گفتنی ها دارم اما بر نمی آرم صدا
قصه های منه غمگین اگه تلخه اگه شیرین میروم تا واسه فردا بسازم دنیای رنگین
هر جا میرم لبا میگن یه غریبه اومده نمیبینم هم صدایی اینم از بخت بده


نهم: معادله‌ی معلومِ سابقا مجهول؛ لبخندها و حسرت‌ها

خانواده‌ای در همسایگی ما ساکن بود که به تدریج تبدیل به دوست خانوادگی ما شده بودند. رفت‌و‌آمد ما و آن‌ها یک طرفه بود به این معنا که آن‌ها به خانه‌ی ما می‌آمدند و ما به خانه‌ی آن‌ها نمی‌رفتیم. معمولا هفته‌ای یک بار شام مهمان ما بودند و مرغ و کوبیده و چلو و پلو و ماست و سالاد میل می‌کردند.

یک بار به پسر آن‌ها که هم‌سن‌وسال خودم بود گفتم: «فلانی! چگونه است که تو N95 داری، بابات پرشیا داره. من یه موبایل زشت دارم، بابام پراید داره، ولی شما همش راه‌به‌راه میاین خونه ما؟ خب چرا ما نمی‌یایم خونه‌ی شما؟» فلانی که از این سول بفهمی نفهمی هنگ کرده بود، گفت: «خب شمام بفرمایین!» گفتم: «‌آره! از این به بعد میام!»

بعد از آن چندین بار شام و ناهار به خانه‌ی آن‌ها رفتم. همیشه سوپ داشتند! همیشه! معما بر من معلوم شده بود. آن‌ها مهمانی نمی‌دادند و ناهار سوپ می‌خوردند و پسرشان N95 داشت و پدرشان پرشیا!

ما مهمانی زیاد می‌دادیم آن هم به صرف شام. مهمان هم اگر نداشتیم سفره‌مان رنگین بود. در نتیجه من موبایلی زشت داشتم و پدرم پراید!


دهم: مَلی خانوم! لبخندها

اولین گوشی دوران بزرگسالی. اولین گوشی خودم که آن را دوست داشتم. دربِ تاشوی گوشی شیشه‌ای بود و وقتی کسی زنگ می‌زد یا آهنگی پلی می‌شد، دربِ شیشه‌ای گوشی در حالتِ بسته با نمایش‌های گرافیکی و انیمشنی زیبا آن‌ها را منعکس می‌کرد. حتی گمانم چیزی شبیه اسکرین سیور هم داشت! بگذریم این گوشیِ من در اولین سال‌های دانشجویی هم بود. نیم نگاهی به درس و نیم نگاهی به پیدا کردن نیمه‌ی گمشده‌مان داشتیم.

یک همکلاسی دختر داشتیم که من فکر می‌کردم اسمش «مَلی» است که البته نبود! به هر حال شعری در وصفِ ملی خانوم سرودم و آن را از طریقِ همین گوشی سروپا تقصیر ضبط کردم. بعد در حالی که ژستی شبیه استاد شهریار! به خود گرفته بودم، رفتم جلو و گفتم: سلام ملی خانوم! من یک شعری برای شما سروده‌ام. جسارت نیست که آن را بلوتوث کنم؟

دخترک گفت: آقای حیدری به پیر به پیغمبر اسم من مَلی نیست! جمله‌اش هنوز تمام نشده بود که دوستانش با خنده گفتند: بلوتوث کن آقای حیدری! بلوتوث کن!

بلوتوث کردم و چند ثانیه بعد از گوشی‌شان آوازی به هوا خاست:

ملی خانوم! تو چقد ناز و زیبایی!

با اون چشمات! تو چرا رخ نمی‌نمایی؟

چشمهای سبزت مثلِ جنگل! من رو کشته، منِ خاک‌برسر! :))

وای ملی وای ملی! ملی خانوم! وای ملی وای ملی! ملی خانوم!

چه می‌شود کرد! جوانی بود دیگر...

یازدهم: دنا و سامسونگ نوت ۸؛ لبخندها و حسرت‌ها

یک همکاری داشتم که مدام از وضعش گله می‌کرد، دنا داشت و سامسونگ نوتِ ۸. جالب این بود که من همیشه آرزوی دنا و موبایلِ نوت داشتم ولی این دوستم همیشه غر می‌زد که: حیدری تو رو به خدا من باید چه کار کنم که زندگی روی خوش‌تری به من نشان دهد؟!

من هم می‌گفتم این نوتت رو بده به من! منم دعات می‌کنم! نفسم حقه، شفا پیدا می‌کنی. آخر من بسیار اهلِ یادداشت‌نویسی هستم و از طرفی بسیار شلخته و بدخط. اغلب، یادداشت‌هایم را گم‌وگور می‌کنم، تازه اگر هم پیدا کنم چه حاصل؟ من اینقدر بدخطم که حتی خط خودم را هم نمی‌توانم بخوانم! اگر گوشی نوت داشتم با قلمش یادداشت‌برداری می‌کردم و از شر یادداشت‌های کاغذی خلاص می‌شدم.

شرکتی که من در آن کار می‌کردم یک موسسه‌ی آموزشی بود و من برای آن‌ها کار ایده‌پردازی هم می‌کردم. قرار بود با یک ایده، اساتید آموزشگاه را به نحوی جذاب معرفی کنیم. تازه از دستِ این همکارمان خلاصی یافته بودم که دیدم همه سر در گوشی‌اش کرده‌اند و می‌خندند. عکس یکی از بچه‌ها تبدیل به کاریکاتور بامزه‌ای شده بود!

همانجا ایده‌ای به ذهنم رسید. این همکارمان را می‌فرستیم دنبالِ این اساتید تا از آن‌ها عکس بگیرد و بعد ایموجی‌های بامزه و کج‌وکوله‌ای از آن‌ها درست می‌کنیم و در یک ایده‌ی گیمیفیکیشن از مخاطبان می‌خواهیم حدس بزنند که این طرحِ بامزه متعلق به کدام استاد است؟

ایده را با مسئول مربوطه در میان گذاشتم. گفت ایده‌ی خوب و خلاقانه‌ای است ولی به استادها برمی‌خورد! با خودم گفتم عجب! و چند بار این عجب گفتن را ادامه دادم!



آخر: صد سال به این سال‌ها؛ اشک‌ها و حسرت‌ها


خودباهوش پندارانه گفتم: «تویی شازده کوچولو؟» و بعد برگشتم خودش بود. با همان نگاهِ سابقش...

در هنرستانِ پر از بچه پولدار و مرفهِ بی‌دردِ ما از معدود کسانی بود که آزارش به کسی نمی‌رسید و من حاضر بودم به او تقلب برسانم. بسیار کم‌حرف و مودب بود. کنگ‌فو کار می‌کرد و غمی عجیب در چشمانش بود. در آن مدرسه وصله‌ی ناجوری بود. اما اگر قرار بود از آن مدرسه کسی را از سایه‌اش در حالِ پیاده‌روی باز شناسم، همین یکی بود.

این که من به او می‌گفتم شازده‌کوچولو، دلیلِ خاصی نداشت. می‌خواستم از طرفی وانمود کنم که آدمِ خاصی هستم از طرفی برای غمِ ساکن در نگاهِ او و دلسوزی خودم، کلمه‌ی محترمانه‌تری پیدا نمی‌کردم. حالا پس از سالها او را دیده بودم. همه چیز همان بود با این تفاوت که چشم‌ها گود رفته بود و مویِ فرقی که کج باز شده بود حالا جوگندمی می‌نمود.

این دومین بار بود که او را بعد از دوران مدرسه می‌دیدم. بارِ اول زمانی بود که می‌خواستم بلیطِ مترو بخرم و او در باجه‌ی بلیط‌فروشی نشسته بود.

گفتم: من اصلا لاغر میشم که چاق بشم و چاق میشم که لاغر بشم!

گفت: پس من رو دیدی و خودتو زدی به کوچه‌ی علی‌چپ؟ گفتم: نه! از صدات بود که شناختم. چه خبر؟ کاروبار چطوره؟ هنوز تو مترویی؟ گفت: نه دیگه اونجا نیستم. گفتم: پس چیکار می‌کنی؟ گفت: قرار بود برم توی بنگاهِ بزرگ.

با تردید گفتم: تو که خیلی کم‌حرف بودی، سر و زبون پیدا کردی؟

گفت: نه قرار بود برم از سایتِ دیوار براشون اطلاعات بردارم و بگذارم.

گفتم: چه خوب. خب. چی شد؟ گفت: نشد. لپ‌تاپ که نداشتم. موبایلِ درست‌درمونی هم نداشتم. نشد.

خواستم بحث را عوض کنم تا تلخی فضا کم شود. گفتم: اشکالی نداره. شمارت رو بده. اوندفعه که نشد بگیرم. شماره‌اش را داد و خداحافظی کرد. بعد از چند گام برگشت و گفت: راستی عیدت مبارک! گفتم: عیدِ توام مبارک. صد سال به این سالها. این را بلند گفتم و در دلم ادامه دادم: هر چی سنگه مالِ پایِ لَنگه و هر چی اشکه برای چشمهای غمگینه!



پی‌نوشت:

درست است که ما نویسنده هستیم و برای سرگرمی، خنداندن، آگاهی و ابرازِنظر می‌نویسیم اما همه‌ی اینها عقیم است اگر در خدمتِ اهدافِ بلند‌تری نباشد. به خصوص که این نوشته در قالب یک کمپین منتشر می‌شود و امروزه اثربخش‌ترین کمپین‌ها در دنیای تبلیغات، «کمپین‌های مسئولیت‌های اجتماعی» هستند. کوتاه سخن آنکه تصویری که می‌بینید از کودکی به نامِ سیدمحمد موسوی‌زاده اهلِ بوشهر است که به دلیلِ عدمِ برخورداری از گوشی مناسب و دسترسی نداشتن به شبکه‌ی آموزشی شاد، خودکشی کرد و دل‌های بسیاری از ایرانیان را به درد آورد.

همچنین و با توجه به ادامه‌ی وجود کرونا و لزوم ادامه‌ی آموزش دانش‌آموزان از طریق شبکه‌ی شاد، اخیرا در خبرها آمده بود که محمدجواد آذری جهرمی وزیر ارتباطات گفته است: «۹ هزار میلیارد تومان بودجه برای تامین تبلت دانش‌آموزان محروم بودجه نیاز است.»

با توجه به وجود چنین مشکلی که مستقیما کودکان محروم و سرنوشت آنان را هدف قرار می‌دهد، انتظار می‌رود که هر فرد و گروهی به سهم خود قدمی بردارد. نظر به این مسئله پیشنهاداتی را برای یک کمپین از نوعِ مسئولیت اجتماعی به مسئولان موبایلِ سامسونگ در ایران تقدیم می‌کنم:

  • سامسونگ می‌تواند با همکاری مردم (مشتریان) و سلبریتی‌ها پویشی را در این زمینه ترتیب دهد.
  • می‌توان از خرید هر یک از هم‌وطنان سهمی را به تامینِ اعتبارِ تبلت‌های دانش‌آموزی سامسونگ برای دانش‌آموزان محروم اختصاص داد.
  • سامسونگ می‌تواند کمک‌هایی داوطلبانه را از افراد خیر و ثروتمند نظیرِ علی دایی و محمدرضا گلزار جذب کند و با آن‌ها بخشی از اعتبار لازم را برای تامین این تبلت‌های دانش‌آموزی فراهم کند.
  • همچنین به واسطه‌ی این افراد معروف و خیر می‌توان مردمِ عادی را از این کمپین خداپسندانه اگاه کرد تا آن‌ها نیز در صورت تمایل از کمک به این کودکان سهمی داشته باشند.
  • می‌توان مناسبت‌های خاصی نظیر جشنِ شکوفه‌ها را به تکرار این کمپین اختصاص داد.

امید است که با یاری یکدیگر در آبادانی کشورمان و سعادت هموطن‌های خود کوشا باشیم.