استرس

دوش حمام را باز کرد.

کش دور موهای خرمای کوتاهش که وقتی انرا میبستی که اندازه پنج سانت هم نمیشد را در اورد.

اب دوش موهایش را خیس میکرد.

نگاهش را به انگشتان پاهای خیسش انداخت.

رطوبت و خیسی‌ای را در بینی‌اش احساس کرد.

نادیده اش گرفت.

دستانش را برای شستن موهایش بالا اورد.

قطره‌ای قرمز روی دستش چکید.

خون‌دماغ شده بود‌.

سریع دوشش را گرفت و تکه‌ای پنبه داخل بینی‌‌اش گذاشت.

خودش را در آينه نگاه کرد.

کل صورتش خونی بود.

اما او چند بار دماغ‌اش و اطراف ان را شسته بود.

اما نه...

خون ها،از دماغ‌اش نبود...

روی صورتش ده‌ها زخم کوچک و بزرگ دیده میشد.

تعجب ک...نکرد...

چرا باید تعجب میکرد؟

خودش آن کار را کرده بود.

با ناخن هایش.

از استرس بود.

استرسی که مدرسه و هم کلاسی هایش به او وارد کرده بودند.

امتحان ها...

اذیت های آن گراز های کوچولوی وحشی(بچه های کلاس)...

متلک های معلمین...

دعوا های معاونین...

زندگی کوفتی...