اگه سه روز مونده باشه به مرگت چیکار میکنی

سلام این اولین نوشته ی منه 16 ساله است پس ازش انتظار خاصی نداشته باشین.

این متن از روی چیزایی که‌ خودم دوست دارم و بخشی از جواب های بچه های طاقچه نوشته شده(:

_اگه سه روز مونده باشه به مرگت چیکار میکنی؟

چهار زانو میشینم جلوی کولر صدای پوریا احمدی پور رو پلی میکنم یه کارتن ویفر کاکائویی کنارم میزارم قلعه ی متحرک هاول بی صدا از پروژکتور پخش میشه و من خرت خرت ویفر میخورم.

به ریحونام آب میدم و به محدثه ای فکر میکنم که بعد من قراره با وسواس ساعت ها بهشون نگاه کنه.

موهام رو از ته میزنم کاری که هیچوقت دلم نیومده انجامش بدم ولی اون موقع دیگه این چیزا مهم نیست

انقدر چاووشی گوش میدم که گوش هام از جا دربیاد

فیلم دوازده مرد خشمگین رو میبینم زیر آفتاب میشینم یه جوری که گونه هام داغ بشن. مینویسم.

شاملو میخونم و نزار قربانی و محمود درويش

شمع روشن میکنم یه شمع سفید با اسانس یاس یا پرتقال نقاشیش رو میکشم دلارا رو حتی اگه درست درنیاد

شب های روشن و تموم میکنم سمفونی مردگان رو میخونم بانوی قصه رو بازخوانی میکنم

میشینم زیر پنکه و انار های نمک زده توی ظرف سفالی رو با لذت می‌خورم

میرم شیرینی فروشی و با لذت نفس میکشم

ساعت 4 صبح موقعی که شب خیابونا خلوت و مملو از نارنجی ترین نورهاست که کف صاف و خاکستری خیابون رو برق انداختن با ماشین میرم بیرون بدنم رو از شیشه میبرم بیرون و باد منو میبوسه و پوستم لیز میشه زیر قدرت اون وزش مطبوع

در حالی که بلند بلند آواز میخونم روی پیاده رو میرقصم

میرم خیابون انقلاب همونجا که تو داستانکی که نوشتم کارکتر مرد، :) یا کنار کشتارگاه دور میدون بهمن جیگر میخورم

میرم خیابون انقلاب همونجا که تو داستانکی که نوشتم کارکتر مرد ا کنار کشتارگاه دور میدون بهمن جیگر میخورم

می ایستم بارها و بارها عنوان کتاب‌های دست فروش رو میخونم.

دوچرخه ای که توی انبار خاک میخوره رو برمیدارم و دوباره با مریم تموم شهر و زیر پا میزارم یجور که تمام سنگ ریزه ها رو بشناسم

کسی که قراره عاشقش بشم رو پیدا میکنم

باهاش میرم سینما، تئاتر نمایشگاه کتاب چرخ میزنم بین تابلو های رنگ روغنی

کیک لیمویی میپزیم

باهاش روی سقف یه ساختمون نیمه کاره دراز میکشم و ستاره می‌شمارم

باکتونی های رنگی تجریش و بالا پایین میکنیم فلافل کثیف میزنیم بر بدن

باهاش لبو میخورم لپامو باد میکنم تا شمع کیک لیمویی مون رو فوت کنم، بوی چای هل دار رو نفس میشکم.

تو خيابون بلند بلند میخندیم. میرقصم . کتاب می‌خونیم. و بعد آروم چشمام رو میبندم مثل بستن یه کتاب.

اما شاید اون بتونه رویامو زندگی کنه میتونم تصورش کنم که توی پاریس یا لندن داره راه میره با دستای رنگی، لوور آکادمی هنر های زیبا یه جای خوب.شاید اون بتونه جای من با چتر از هواپیما بپره جای من اون دو هزار تا کتابو بخونه شفق های قطبی رو ببینه تو فستيوال رنگای هند شرکت کنه یا بره سوئد و دراز بکشه بین چمنای خونه ای که شبیه خونه ی پدربزرگ هایدیه و در حالی که صدای زنگوله ی گاوها توی گوشش طنین میندازه به من فکر کنه




شما اگه سه روز مونده باشه به مرگتون چیکار میکنید؟!