در پادکست طلسم شما را میهمان داستانهای شنیدنی از جنس ترسناکهای ماورائی میکنیم
الهه خونآشام و فرقه خون
«هشدار: این مطلب شامل محتوای آزاردهندهای است که شنیدن یا مطالعه آن به تمام افراد توصیه نمیشود.»
از حال رفته بود ولی هنوز صدای جیغ بلندی رو توی سرش میشنید. انگار به جای دیوارها صداها توی سرش اکو شده باشن. نمیدونست چند بار از حال رفته و به هوش اومده. هنوزم همه جا رو تار میدید. اگه به تیرک نبسته بودنش، اونقدری رمق نداشت که سر پا وایسه. سرشم مثل اینکه با پتک به جمجمهاش کوبیده باشند به حد مرگ درد میکرد ولی همه این دردها با دیدن چیزی که حالا داشت جلوش میومد، بیارزش شدن و از یاد رفتن.
زن مو بلوندی با لباس یک دست سیاه رو میدید که با یه خنجر داشت نزدیکش میشد. قبلا با چشمای خودش دیده بود سر بقیه چه بلایی آوردن. دیده بود که چطور با خنجر استخونای قفسه سینه رو مثل اینکه از مقوا باشن میبرن. قلب رو هم همون طوری که هنوز گرمه بیرون میارن. قلبی که زنده زنده از تن آدم بیرون آورده باشند هنوز حس داره. جون توشه. میتونی ببینی مثل یه پرنده کوچیک که سرشو کنده باشن، هنوزم جستوخیز میکنه و خون ازش به بیرون میزنه.
سلام. شما شنونده پادکست طلسم هستید. من لیدا هستم و با یه داستان ترسناک دیگه در خدمتتونم. امشب قراره در مورد داستانی یه فرقه مذهبی عجیب حرف بزنم. گرچه شاید این داستان شبیه به صدها و چه بسا هزارها سال پیش باشه اما باید بگم که همه اینا توی اواسط قرن بیستم یعنی سال ۱۹۶۳ اتفاق افتاده.
قبل از اینکه پادکست رو بشنوید، باید بگم که توی برنامه امشب قراره در مورد قتل، قربانی، سلاخی کردن انسان، همینطور خونآشامی صحبت بشه. اگر شنیدن هر کدوم از این موضوعها ناراحتتون میکنه، پیشنهاد میکنم برنامه امشب رو گوش نکنین. میتونید به جاش یکی دیگه از برنامههایی که بیشتر با روحیاتتون سازگاره رو بشنوید.
داستان ما سال ۱۹۶۳ توی روستایی به اسم یربابهاونا «Yerbabuena» شروع میشه. این روستا دامنههای کوهستان سیرا مادره «Sierra Madre» و نزدیکی شهر مونتری «Monterrey» توی شمال شرقی کشور مکزیک قرار دارد. روستای بسیار کوچیک یربابهاونا اون اون موقع حدودا بیست خونوار سر جمع نزدیک هفت هشتاد نفر جمعیت داشت.
یکی از روزای گرم بهاری اون سال سر و کله دو برادر به اسامی سانتوس و کاریانیان هرناندز اونجا پیدا میشه. برادران هرناندز تا اون موقع بیشتر با کلاهبرداریهای کوچیک خرج زندگیشون رو درمیآوردن اما روستای کوچیک و دوزافتادهای مثل یربابهاونا اون فرصت عالی برای اونا بود تا دست به یک کلاهبرداری خیلی بزرگتر بزنن. تو این روستا خبری از مدرسه، کلانتری و یا حتی کلیسا هم نبود. اهالی روستا اکثرا کشاورزای فقیر و بی چیزی بودند که فقط با کاشتن محصولاتی مثل لوبیا، ذرت و غیره خرج و مخارج زندگیشون رو به دست میآوردن.
دیدن این همه فلاکت و بدبختی نه فقط دل برادرای هرناندز رو نسوزوند؛ بلکه اشتهاشون رو هم زیادتر کرد. پس اون همون صبحی که به یربابهاونا رسیدن همه اهالی روستا رو دور خودشون جمع کردن و بهشون گفتن که هر دوشون از کاهناعظم اینکاها «Inca» هستن. دو برادر به مردم بهتزده که با چشمای گرد از تعجب نگاشون میکردن گفتن اونا از طرف خدا یعنی اینکا مامور شدند تا به این روستا بیان و مردم به رستگاری برسونن.
برادر هرناندز گفتن که قراره به زودی همه کفار و کسایی که نافرمانی کردند به سزای اعمالشان برسند اما خداهایی که واقعا به دینشون ایمان داشته باشند رو هیچ وقت فراموش نمیکنن. بعد برادرای هرناندز اشاره کردن که خدای اینکا در عوض پرستش و پیشکشهای مردم، جای گنجی که جایی توی کوهستان اطراف روستا مخفی شده رو بهشون نشون میدن. برادر هرناندز همون اول کار که اشتباه خیلی وحشتناک مرتکب شدن. اونم این بود که بدون اینکه خودشون بدونن از اینکا حرف زده بودن.
اینکاها توی کشور پرو حکمرانی کرده بودن و قاعدتا خداهاشون هم باید همون حوالی ساکن میبودن. در عوض کشور مکزیک برای صدها سال محل تاخت و تاز خداها آزتک «Aztecs» بوده. پس منطقیتر بود که برادرای هرناندز میگفتن از طرف آزتکها اومدن اما از شانس خوب اونا هیچ کدوم از اهالی روستا از اینجور مسائل تاریخی سررشتهای نداشتن و حرفاشونو باور کردن. با به میون اومدن حرف گنج همه اهالی روستاها سراپا گوش شدن. هر کدوم از روستاییان فقط به این فکر میکرد که چه کارهایی میتونه با این گنج بکنه؟ اگه این گنج به اونا داده میشد میدونستن برای همیشه با فقر و بیچاره که خداحافظی کنن.
شایعه گنج مخفی به گوش همه اهالی کوهستان آشنا بود. چون از قرنها قبل گفته میشد جایی توی غارهای کوهستان سیرا مادره یک گنج بزرگ مخفی شده. حالا هم برادرای هرناندز به اهالی روستا قول میدادند که خدای کهن قراره در ازای ایمان راسخ جای گنج رو بهشون نشون بدن. تیر برادرای هرناندز به هدف خورده بود. اونا خیلی زود توی روستا ساکن شدند و یکی از غارهای کوهستان رو تبدیل به معبد مقدس اینکاها کردن. اونا هر چند روز یه دفعه توی این غار یه مراسم مذهبی اجرا میکردند.
اهالی هم دائم برای خداها پیشکش و هدیه از وسایل و لوازم خونه باارزش تا خوراکیهای جورواجور و حتی پول میآوردن. توی مراسمها با گیاهان معطر و بوخورهای خوشبو کلی دود و دم راه مینداختن و به حاضران معجونای مخصوصی میدادند تا بخورند. این مجموع مخلوطی از خون مرغ، برگهای ماریجوانا و مخدر روانگردان پیوتی «Peyote» بود. معجون طبق ادعای برادری هرناندز به اونا نیروهای جادویی و ماورایی میداد. برای همین پیروان فرقه با اشتیاق ازش میخوردند. توی بعضی از مراسم حیوانات اهلی رو قربانی میکردند.
سکس گروهی هم جز جدا نشدنی از مراسمهای فرقه بود. برادران هرناندز به اهالی گفته بودن که سکس با کاهنان میتونه باعث بشه بدنشون از شر شیاطین رها بشه. پس سانتوس راحت میتونست با هر کدوم از زنان و دختران کشاورزی که جذابتره بخوابه. برادرش کایتونا هم که همجنسگرا بود از همآغوشی با کشاورزای ورزیده و قوی هیکل کیف میکرد. توی همین مدت یکی از اهالی روستا به اسم «ژسوس روبیو» به برادران هرناندز نزدیک شد و بهشون گفت که از جریان کلاهبرداریشون خبر داره و بهتره تا قبل از اینکه به مردم روستا همه چیز نگفته گورشون از روستا گم کنند.
برادران اما خیلی زود فهمیدن که ژسوس اهل معامله است و میخواد باهاشون شریک بشه. ظاهرا ژسوس برای مقام کاهناعظم دندون تیز کرده بود. اونا بعد از کلی جروبحث ژسوس رو با دادن پول راضی کردن و قرار شد او در ازای پول و همینطور سکس با هر زنی که میخواد عضو ساده فرقه بمونه تا بتونه براشون خبرچینی کنه. برادرای هرناندز بعد از اینکه خودشون از سوء استفاده جنسی از مردم سیر شدن، چند تا از دخترهای نوجوان روستا رو به قاچاقچیهایی آدم فروختند اما در کمال تعجب مردم روستا هنوز بهشون وفادار مانده بودند.
فعالیت فرقه برای مدتی بدون هیچ مشکلی ادامه داشت ولی از یه مدتی به بعد اهالی روستا که میدیدن کاهنهای اعظم هیچ حرفی از گنج نمیزنن، تحملشونو از دست دادن. با بلندشدن سروصدای اهالی روستا یه ژسوس به برادرای هرناندز قول داد کمی براشون وقت بخره تا بتونن وضعیتو کنترل کنن. حالا برادرای هرناندز به فکر یک راه حل خوب بودن تا به فعالیت فرقهاشون ادامه بدن. اونا به مونتری جایی که با شرکای قاچاقچی آدمشون در ارتباط بودند رفتن تا شریکی برای فرقشون پیدا کنن.
برادرای هرناندز تو مونتری با یه خواهر و برادر به اسم الیازول و مک دلینا آشنا شدن. مک دلینا که اون موقع هجده سالش بود از دوازده سالگی فاحشگی کرده بود. برادرش الیزازول هم از بچگی برای خواهرش مشتری جور میکرد. این دختر به جز فاحشگی واسطه روحی و فالگیر هم بود. تخصص ویژه مک دلینا ارتباط گرفتن با ارواح ساحرهها بود. برادرای هرناندز به مک دلینا گفتن که میخوان برای تکمیل فرقه مذهبیشون از اونا استفاده کنن. اونا گفتن که دنبال یه زن خوش بر و رو میگردند. تا قبل از اینکه بحث گنج وسط بیاد، الیازول خیلی توجهی به حرفهای برادران هرناندز نداشت.
حالا که ماجرا برای الیازول جالب شده بود اما با صدایی که سعی داشت خیلی عادی باشه پرسید: «اومم خب جریان گنج چیه؟» سانتوس خندید. «گنج خارقالعاده اینکاهای باستان که به اندازه باج و خراج صد تا پادشاه بلکه هم بیشتر ارزش داشت.» مک دلینا که از همون اول به جریان مشکوک شده بود، داشت به این فکر میکرد که اگر این دو تا برادر واقعا همچین گنجی دارن پس چرا رفتن تو یه روستای فقیر و کشاورزای اونجا رو سرکیسه میکنن؟ اصلا این کار چه ربطی به یه روستایی دور افتاده تو مکزیک داره؟ مک دلینا همینا رو به برادرهای هرناندز گفت. کایتونا خیلی ساده جواب داد که کل جریان یک کلاهبرداری خیلی تروتمیزه.
سانتوس با خنده گفت که «فکر میکنی یه عده کشاورز کلهپوک میدونن اینکاها ما پرو بودن و اصلا هیچ وقت پاشونو تو مکزیک نذاشتن؟ سانتوس کل جریان کلاهبرداری رو برای مک دلینا و الیازول توضیح داد توضیح داد. طبق برنامه باید چند ماهی توی غار زندگی میکردن و مراسمهای مذهبی انجام میدادند. باید به کشاورزان قول میدادند که اگه مرتبط با خودشون پول بیارن و به دعا خوندن برای خداها ادامه بدن، میتونن خدای اینکا رو راضی کنند تا جای گنج بهشون بگن.
سانتوس گفت که اوایل جریان خوب پیش میرفت و کشاورزا براشون پول میآوردن و تونسته بود هر کدوم از زنای خوشگل روستا که میخواد رو به خودش به رختخواب ببره. کایتونا هم که فهمیده بود الیازول مثل خودش همجنسگراس، از مردای خوش هیکل و عضلانی روستا گفت که اونا هم بعد از مدتی تن به همخوابگی دادن. کایتونا بعد به الیازول گفت که اون و برادرش به مردم روستا گفتن سکس با کاهنان میتونه شر شیاطین رو از بدنشون کم کنه و با گفتن این حرف مک دلینا و الیازول زدن زیر خنده.
برادرای هرناندز بعدا گفتن که وقتی کشاورزان خواستههاشونو بیشتر کردن، اونا هم یه زن خیلی خوشگل به اسم سلینا سالدانا رو از یکی از روستاهای اطراف استخدام کردند تا توی معبد خدمت کنه. هیکل تراش خورده، چهره دلربا و رقصهای برهنه این دختر واقعا هوش از سر مردان روستا برده بود. برای همین چند هفته کسی از گنج حرفی نمیزد اما دوباره بعد از مدتی روستاییها بیتاب شدن. اونا از شنیدن داستانهای تکراری، پاک کردن بدن از شیاطین خبیث خسته شده بودند و واقعا دلشون میخواد سهمشون رو از گنج بگیرن.
برادرای هرناندز برای خوابوندن سروصداها به اهالی روستا قول داده بودند که شفابخش معروف روستا رو زنده کنند. این شفابخشی محبوب در بین تمام مردم منطقه پنجاه سال پیش فوت کرده بود. خیلی از مردم معتقد بودند که این شفابخش بعد از مرگ الهه شده. حالا تنها کاری که برادرای هرناندز میکردند این بود که بهشون قول بدن این زن به صورت یکی از الهههای اینکا پیششون برمیگردن. پس برادری هرناندز به مردم قول دادند که برای مهیا کردن مقدمات ورود الهه به روستا، باید چند روزی رو توی قله کوه اعتکاف کنن تا خداها درخواستشون رو قبول کنن.
حالا هم از این فرصت استفاده کرده بودند تا بیان مونتری و آدمی پیدا کنن که حاضر باشه این نقشو بازی کنه. کایتونا تا اون موقع با حرف زدن از کشاورزای ورزیده روستا الیازول رو حسابی برانگیخته کرده بود. مک دلینا هم با این که همیشه از راه همخوابگی با مردای غریبه پول درآورده بود، هیچ وقت از کسی پنهان نمیکرد که دلش فقط سکس با زنا رو میخواد. پس کایتونا برای راضی کردن مک دلینا بهش گفت میتونه سلینا رو تمام و کمال برای خودش داشته باشه و هر کاری که میخواد رو میتونه باهاش بکنه.
بالاخره با دو برادر مک دلینا و الیازول با وسوسه پول و شهوت رسما وارد فرقه شدن. مک دلینا با رفتن تو نقش شفابخش سابق و الهه زیبا غرور از دست رفته زندگیشو دوباره به دست آورد. برادرش الیازول هم تبدیل به یکی از کاهنان اعظم فرقه شد. برادری هرناندز که خیلی برای ورود باشکوه الهه زحمت کشیده بودن، یه سری وسیله خریدن تا بتونن ورود مک دلینا رو خیلی جادویی و اسرارآمیز نشون بدن. اونا یه بعدازظهر تمام اهالی روستا رو توی غار جمع کردن. پردهای توی غار نصب شد و سعی کردن بازی با سایهها جلوه فوقالعاده ماورایی به صحنه ورود مک دلینا بدن.
برادرش الیازول هم قرار شد نقش کاهن همراهش رو بازی کنه. برنامه اون شب مثل تمام مراسمهای قبلی با خواندن ادعیه و اوراد، رقص، شهوترانی و خوردن معجونهای هذیانآور شروع شد. بعد نوبت به ورود الهه رسید. برادری هرناندز با نارنجکهای دودزا فضا را پر از دود و دم کرده بودن. وقتی از حجم دودودم کم شد از پشت پرده مک دلینا ظاهر شد. چیزی که مردم روستا میدیدن واقعا یه الهه باستانی با تمام شکوه و عظمت بوده. مک دلینا که همیشه زن زیبایی بود برای خودش نقش الهه مادر آزتکها یعنی کواتلیکوئه «Coatlicue» رو بازی کرده بود.
اون گردنبندهایی از استخوان به گردنش آویزان کرده بود و ردای مخصوص کاهنای اعظم آزتکها رو به تن داشت. روی خرمن موهای طلایی مک دلینا هم یه تاج نقرهای خیلی براق بود. با همچین جو جادویی و حماسی، جذابیت و برازندگی مک دلینا تمام شک و تردیدها را از ذهن روستایی محو کرد. روستاییها اوایل گیج و منگ بودن. یه جورایی از دیدن یک الهه وحشت داشتند اما کمکم به خودشون اومدن و به پای مک دلینا افتادن. دست و پاش رو بوسیدن و بهش التماس کردن رستگارشون کنه.
مک دلینا از بازی توی نقش الهه به وجد اومده بود. به روستاییها گفت قبل از اینکه بتونه قدرت شفابخشی خودش رو به کار ببره یا اینکه جای گنج و نشون بده بهتر از پاک شدن شهوت و شیاطین داخل بدن اونها مطمئن بشه. چیزی که تا قبل از اون کسی اصلا روش حساب نمیکرد این بود که مک دلینا خودش همه این دروغها رو واقعا باور کنه. برادرای هرناندز خیلی زود فهمیدن این زن چقدر استعداد نهفته برای درست کردن آیینها و تشریفات سرهمبندی شده داره. مثلا اون شب ورود قدیسان یه مراسم خیلی باور نکردنی و عجیب اجرا کرد. توی این مراسم که همهی کشاورزان و زنهاشون شرکت داشتند، اوایل فقط یه سری ورد و دعای عجیب خونده شد. بعد نوبت رقصهای اروتیک رسید.
در ادامه هم حاضران با هم سکس کردن و نهایتا اعضای فرقه جامهای آهنی رو دست به دست کردن و از معجون مخصوص خوردن. توی این دوران کاهنان و الهه توی اوج لذت و خوشی بودن. الیازول و کایتونا هم تو این اوضاع دست روی هر کشاورزی که میذاشتن نه نمیشنیدند. بعد سانتوس طبق قول و قرار سلینا زیبا رو با کلی تشریفات به الهه مادر تقدیم کرد و خودش رو هم مثل سابق با زنای روستایی مشغول نگه داشت.
هر روز که میگذشت مک دلینا جنبهی تازهای از نقش جدیدشو رو میکرد. این زن برای اولین بار توی زندگی پرفلاکتبارش طعم قدرت رو میچشید. از اینکه همه مثل یه الهی واقعی ازش حساب میبردن و بهش احترام میذاشتن دیوانهوار به وجد اومده بود. شاید کل این جریانها اگه ربطی به آزتکها نداشت نمیتونست خیلی مشکل حادی باشه اما خب خدایا و الهههای آزتک هیچکدومشون به بخشندگی و مهربونی مشهور نیستند و میل زیادی به خونخواری و آدمکشی دارن.
مک دلینا هم کمکم سرمست از این تجربههای ماورایی تعبیروتفسیرهای مذهبی خودش رو به پیروان فرقه تامین میکرد. هر روز با فرایض دینی تازهای سراغشون میومد. دوباره یه مدت گذشت و نارضایتیها بیشتر شد. این دفعه هم ژسوس پیش برادرای هرناندز و مک دلینا اومد و گفت مردم دلزده شدن. دیگه کم کم دارن اعتمادشونو از دست میدن. مک دلینا بهتر دید که این شورشهای احتمالی رو با بالا بردن مقدار ماریجوانا و پیوتی توی معجونها آروم کنه اما همونطوری که قابل انتظار بود بالاخره روزی اومد که مواد روانگردان و سکس گروهی هم نمیتونستن فکر روستاییها رو از گنج دور نگهدارن.
ژسوس به برادری هرناندز و مک دلینا گفت مردهای روستا واقعا از این که الیازول و کایتونا انقدر ازشون استفاده جنسی میکنند خسته شدن. وضع زنای روستا هم خوب نبود. اونام دیگه نمیخواستن تن به پاکسازی شیاطین از بدنشون بدن. روستاییها واقعا تو این مرحله فقط دلشون طلا میخواست. مک دلینا به بقیه گروه گفت اصلا نگران نباشن. خودش میدونه چیکار کنه؟ اون اطلاعات زیادی راجع به آزتکها داشت و طبق اساطیر آزتکها خون تنها غذای حقیقی خدایانه. خون باعث میشه خدا برای همیشه جوان بمونن و به زندگی جاودانه خودشون ادامه بدن.
مشخص بود مک دلینا از یه جایی به بعد تنها به داشتن یه روستا پر از بردههای جنسی قانع نباشه و بخواد تمام مراسمها و آیینهای آزتک رو موبهمو و طبق دستورالعملهای باستانی اجرا کنه. حالا هم موقعیتی پیش اومده بود تا مک دلینا با نقشهاش خشم خودش رو نثار مردم بیچاره روستا کنه. نقشه مک دلینا این بود که چنان وحشتی تو روستا به پا کنه تا دیگه هیچ کس حتی جرات فکر کردن شورش به سرش نزنه.
پس مک دلینا یه بعدازظهر تمام اعضای فرقه رو توی غار جمع کرد و رو به جمعیت گفت: «درسته بیشتر شماها توی این مدت از جون مایه گذاشتین و به من الهه کواتلیکوئه وفادار بودین ولی کسایی توی همین جمع هستند که به من و کاهنان اعظم بیحرمتی کردن. همه روستای ماتشون برده بود. صدا از کسی در نمیومد. مک دلینا که از این سکوت لذت میبرد، کمی مکث کرد تا تاثیر حرفاش بیشتر بشه. بعد با صدای بلندی گفت بهتره بدونید این خداها نیستن که طلاها رو ازتون دور میکنند؛ بلکه شک و تردید تو دل شماهاست که هر ایمانی رو از وجودتون پاک میکنه و باعث میشه تمام وجودتون پر از پلیدی و خباثت بشه.»
مک دلینا دوباره مکث کرد تا سکوت کار خودشو بکنه. حالا بین روستایی پچپچهای در گوشی میشنید. لابهلای زمزمهها و نگاههای عصبی، تردید و سردرگمی رو حس میکرد. مک دلینا حرفشو از سر گرفت. «این خواست و آرزوی قلبی خدایانه که مردم شاد و خوشحال باشن ولی بدونین خداها هیچ وقت طلاهای پرارزش باستانی رو به دست آدمای شکاک و بیایمان نمیدن. افسوس و هزار افسوس که پاداش اعمال خیر شما به خاطر بیاعتقادی چند تا آدم حقیر ازتون گرفته شده.»
حالا روستاییها که کامل متوجه حرفای مک دیلنا شده بودن با داد و فریاد میگفتن که همیشه وفادار بودند و هیچ وقت حتی ذرهای به الهه خودشون شک نکردن. مک دلینا با اشاره دست همه رو ساکت کرد. بعد به ژسوس اشاره کرد و اونم دو مرد رو به وسط غار جایی که تیرک چوبی و محراب قربانیها بود هل داد. ژسوس با صدای بلند گفت «ای الهه مقدس! این خوکهای کثیف خدایان و کاهنان را انکار کردن. اونها به مقدسات ما کفر گفتن. به ما رحم کن ای الهی مقدس! گناه به گردن بقیه نیست؛ بلکه به گردن این سگهاست.»
مک دلینا قبل از اینکه کسی فرصت حرف زدن پیدا کنه، دستور به مجازات دو مرد رو داد. چون همه از قدرتهای ماورای مک دلینا واقعا میترسیدن، همگی ازش اطاعت کردن. مک دلینا گفت اینها باید به سختترین شکل مجازات بشن. وگرنه خداها هیچ وقت طلاهای باستانی رو به مردم نمیدن. هنوز بعضی از روستاییان گیج و منگ این منظره عجیب و صحبتهای مک دلینا بودن که نفراتی جلو اومدن. به دو مرد حمله کردن. مک دلینا نفرات رو مرد مرتد و گناهکار دور کرد و خودش خنجر به دست نزدیک شد. الهه چند رگ دست دو مرد با خنجر برید. بقیه جامها و کاسهها رو زیر زخمها گرفتن تا خون رو داخلش جمع کنن.
حالا دیگه کسی کاری به قربانیها نداشت. همه منتظر بودند تا دو مرد آروم آروم با خونریزی بمیرن. بعد نوبت به خوردن معجونی بود که از خون قربانیها برای ماریجوانا و پیوتی تهیه میشد. بعد از مراسم مجازات روستاییان واقعا به وحشت افتاده بودند و هر کدوم سعی میکردن هر چه بیشتر وفاداری خودشون رو به الهه فرقه ثابت کنند. ظاهرا مک دلینا واقعا موفق شده بود به قیمت جان چند روستایی بیچاره عمر فرقه رو بیشتر کنه. حالا مک دلینا متوجه شده بود که هر وقت که سروصدایی به پا بشه، میتونه با روش باستانی قربانی کردن انسان سراغش بره و در دم هر شورشی رو باهاش خاموش کنم.
داخل حلقه قدرت اوضاع کمکم از دست برادران هرناندز در میومد. چون دیگه هیچ کدوم از اونا جلوی روستاییها اعتبار و احترام سابق را نداشتند و به نظر اونا همه کاره الهه بود. برادری هرناندز هم از خدا خواسته تصمیم گرفتند به این روال ادامه بدن و مراسمهای قربانی کردن رو با شهوترانیهای خودشون مخلوط کنند. ظاهرا معامله دو سر بردیم بود. چون مک دلینا اجازه نداده بود ایمان هیچکدوم از پیروان فرقه متزلزل بشه. فرقه هنوز هم با تمام بهرهکشیهاش سرپا مونده بود.
سلاخیها برای شش هفته ادامه داشت و فرقه بیشتر وارد منجلاب تاریکی میشد. توی این مدت دست کم هشت نفر از روستاییان به دستور مک دلینا قربانی شدن. یه سری از زن و مردهای روستا که حس میکردند ممکنه بعدا نوبت قربانی کردن اونا برسه، قبل از اینکه اتفاق بیفته شبونه از یربابهاونا فرار کردن. توی همین مدت یه روز ژسوس به برادری هرناندز و مک دلینا گفت «روستاییا تا جایی که امکانش بود از جان و مالشون مایه گذاشتن. دیگه نمیشه به جریان ادامه داد. خیلی وقت نمیبره تا کسانی که از روستا فرار کردن جریانو به پلیس خبر بدن.»
کایتانو، سانتوس، ژسوس و الیازول همه نظرشون این بود که بهتره هرچه زودتر فرقه رو تعطیل کنن و از روستا در برن. اما مک دلینا مخالف بود. مک دلینا که بعد از مدتها تحقیر و سرخوردگی حالا روح مسبت بیدار شده بود، به این راحتیا نمیخواست دست بکشه. پس اون رو به برادرای هرناندز و الیازول گفت «هر فرقهای برای آخر کارش واقعا احتیاج به یه اختتامیه خاطره انگیز داره.»
بعد از کلی جر و بحث و داد و فریاد بالاخره همه به یه شرط با نمایش آخر مک دلینا موافقت میکنند. شرط این بود که تا قبل از اینکه اتفاق دیگهای بیفته از روستا فرار کنند. مک دلینا برای مراسم اختتامیه فرقه سنگ تموم گذاشت. با وجود مخالفت شدید برادرای هرناندز بالاخره قرار شد سلینا در راه فرقه قربانی بشه. سلینا دختر دوست داشتنی و زحمت کشی بود که با تمام سختیها ساخته بود و همه جوره هر چی تو توانش بود برای خدمت به فرقه گذاشته بود. حالا اما توی ذهن مریض مک دلینا کشتن این دختر به مصلحت فرقه بود.
برای اون بعدازظهر مقدمات مراسم بسیار ویژه و مفصلی چیده شد. توی این مراسم تمام تشریفات روزهای دیگه منتها با شدت چند برابری اجرا شدن. توی همین حین اتفاقی افتاد که هیچکس فکرشو نمیکرد. در حینی که توی غار مراسم قربانی کردن سلینا برگزار میشد، پسر چهارده سالهای به اسم سباستین گوئرو از اون حوالی میگذشت.
سباستین شاید تنها آدم توی روستا بود که اصلا روحش از ماجراهای فرقه و معبد داخل غار خبر نداشت. اول صدای زوزه وحشتناکی به گوش سباستین رسید. زوزهای که به نظرش چیزی شبیه به ناله وحشتناک یه موجود نیمه انسان ـ نیمه حیوان بود. سباستین دنبال جایی که صدا ازش اومده بود رفت تا به دهانه غار رسید.
وقتی نزدیک غار رفت متوجه مشعلهای روشن داخلش و بوی دودهای معطر و بخورهای خوشبو شد. سباستین پسر خیلی جاهطلب و باانگیزهای بود. چون روستای یربابهاونا هیچ مدرسهای نداشت، اون مجبور میشد هر روز قبل از طلوع آفتاب از خونه بزنه بیرون و فاصله ۲۵ کیلومتری خونه تا مدرسهاش رو هم توی شهر کوچیک ویلاگرام «Villagram» رو پیاده بره.
سباستین بخاطر همین برنامه سخت و فشرده و تلاش بینظیری که داشت تا یه روز دکتر بشه، اصلا حتی شایعهای هم در مورد فرقهای که توش مراسمهای سکس گروهی و قربانی کردن آدم برگزار میشد نشنیده بود اما سرنوشت این نوجوان کنجکاو رو به در معبد فرقه رسونده بود.
سباستین جلوتر رفت و پشت یه تخته سنگ پناه گرفت. پسرک در کمال تعجب جلوی خودش صحنهای از یک آیین کهن رو میدید. انگار پنجرهای از دنیای باستان جلوی روش باز شده باشه. اوایل صحنههایی که سباستین میدید خیلی هم جالب بودن. چون یه سری زن و مرد برهنه به جون هم افتاده بودند و به هر طریقی که ممکن بود از بدن همدیگه لذت میبردن. احتمالا چیزی که سباستین میدید رویای هر پسر بچه نوجوونی بود و شاید فکر میکرد میتونه فردا کل این ماجراها رو موبهمو برای همکلاسیهای خودش تعریف کنه اما کمی که گذشت منظره وحشتآور شد.
نفراتی که توی غار بودن دختر جوانی رو جلو آوردن و به یه تیرک چوبی بستن. از سر و صورت کبود دختر مشخص بود که قبلا کلی کتک خورده. شاید هم زوزهای شنیده بود از همین دختر بود. بعد یه زن مو بلند بلوند با ردای سیاه نزدیک شد. وقتی زن جلو اومد همه نفرات سکوت کردن. زن با چماقی که دستش بود چند ضربه به سر قربانی زد و اونو بیهوش کرد. بعد چماق رو به دست بقیه داد و بقیه هم شروع به ضربه زدن به قربانی کردن.
توی همین حین مردی که مشعل دستش بود جلو اومد. این مرد یکی از اهالی روستا بود که سباستین خوب میشناختش. مرد عصبانی به سر زن رداپوش فریاد زد و گفت «همتون دروغگواید کثافتا! چرا نمیخواید جای طلاها رو به ما نشون بدید؟» اما قبل از اینکه مرد چیز دیگهای بگه با دستور زن همه بهش حمله کردن. حالا جسد دختر از تیری چوبی باز کردن. گوشهای انداختند و جاش اون مردو بستن.
زن به نفرات دستور داد تا به مرد حمله کنند. چند لحظه بعد سباستین صحنهای دید که از ترس نزدیک بود زهر ترک بشه. یکی از مردان با خنجر بزرگی به سینه مرد ضربه بزند و بعد از پاره کردن قفسه سینه قلب اونو که هنوز میتپید بیرون آورد و به دست زن داد. زن هم قلب رو سر دست گرفت و رو به مشعلها بالا برد و چیزهای نامفهومی گفت. زن بعد قلب رو به دهنش نزدیک کرد و خونش رو خورد. اون بعدا قلب مرد رو به بقیه داد. در همین کسانی کاسهای رو زیر زخمهای مرد گذاشته بودند تا خونشو جمع کنن.
سباستین که با چشمای گشاد شده و ناباور این صحنهها رو میدید کمی بعد به خودش اومد و تا جایی که در توانش بود دوید. پسر بیچاره بدون اینکه حتی لحظهای استراحت کنه تا خود کلانتری ویلاگرام گردید. اون تو کلانتری به ماموران گفت که با چشمای خودش توی غاری حوالی روستای یربابهاونا دیده که عدهای یه آدم دیوونه مثل خونآشامها آدم کشتن و خونشو خوردن. البته که کسی حرفهای اونو باور نکرد. همه مامورا بهش خندیدن و خیال کردن که سباستین مواد زده و داره هذیون میگه اما پسر نوجوان اصلا نمیخواست کوتاه بیاد. هنوزم اصرار داشت که واقعا همچین اتفاقی خودش از نزدیک دیده.
صبح روز بعد ستوان لوئیس مارتینز رئیس کلانتری به اصرار سباستین حاضر شد همراهش به روستا برگرده تا در مورد این جریان تحقیق کنه. این آخرین باری بود که این دو نفر زنده دیده شدن. بعد از ناپدید شدن ستوان مارتینز و سباستین، آبلاردو گومز معاون کلانتری به ماجرا مشکوک شد و تصمیم گرفت جریانو خیلی جدی دنبال کند. برای همین از طرف کلانتری ولاگرام با پلیس شهرستان سیوداد ویکتوریا «Ciudad Victoria» تماس گرفت و قرار شد با همکاری اونا تحقیقات جدی در این مورد انجام بشه.
کمی بعد معلوم شد که پلیس سیوداد ویکتوریا در مورد فعالیت یک فرقه شیطانی در کوهستان سیرا مادره شایعاتی شنیده. در همین حین در روستای یربابهاونا بعد از قربانی شدن مارتینز و سباستین جو پر از تشویش و اضطرابی حکمفرما بود. کایتونا هم بعد از قربان کردنهای بعدازظهر به ضرب گلوله ژسوس کشته شده بود. خود ژسوس هم متواری شده بود. حالا سانتوس، الیازول و مک دلینا خسته و درمانده نقشی فرار میچیدن. پلیس بعد از تحقیقات اولیه عملیات دستگیری تمام اعضای فرقه را شروع کرده بود.
نهایتا اون روز مامورای پلیس به روستایی یربابهاونا یورش بردن. اونا تو مزرعهای که طبق تحقیقاتشون محل اختفای مک دلینا و برادرش ایازول و برادرای هرناندز بود رفتند و با شکستن درها وارد شدن. خواهر و برادر هر دوتاشون در حالت نشئگی روی تختخواب افتاده بودند و هر دو نفر راحت دستگیر شدن اما از طرف دیگه دستگیری سانتوس کار سادهای نبود. چون اون اصلا نمیخواست گیر پلیس بیفته.
سانتوس بعد از اینکه با تیراندازی چند مامور پلیس رو زخمی کرد، به سمت کوه فرار کرد. بعد از تعقیب و گریز یکی از ماموران از پشت سر چند گلوله به سانتوس شلیک کرد و اون درجا کشته شد. با مرگ سانتوس تمام اهالی روستا به وحشت افتاده بودند. توی این احوال هیچ کدوم از اونا انتظار نداشتند مک دلینا رو با دستبند ببینن. با دیدن دستگیری مرگ مک دلینا و الیازول روحیه نفرات به هم ریخت و بیشتر نفرات تسلیم شدند اما هنوز هم چند نفری سعی کردن با رسوندن خودشون به کوه و پناه گرفتن تو غار فرار کنن.
وقتی مامورا به غار رسیدند، اونجا هم درگیر شدن و چند نفر باقی مونده تا جای ممکن مقاومت کردند اما بالاخره اونها هم تسلیم شدند. با تمام شدن عملیات تمام اهالی روستا رو همراه با مک دلینا و الیازول دستبند زدن و سوار کامیون ارتشی به زندان شهر سیوداد ویکتوریا بردن. بعد از دستگیری تمام اعضای فرقه نوبت تفتیش و بازرسی محل رسید. توی غار مامورا به جنازه تیکه پاره شده سباستین و ستوان مارتینز رسیدند که هر دوشون قربانی شده بودن.
قلب مارتینز رو هم از سینهاش بیرون آورده بودن. در کنار اونها چهار جنازه دیگه هم پیدا شد که اونا هم دست کم دو نفرشون قربانی شده بودن. با مرگ برادرای هرناندز و دستگیری مک دلینا و برادرش این واقعیت که تمام پیروان فرقهای یا حالا مرده بودن یا تو زندان بودن، دیگه داستان این فرقه برای همیشه تموم شده بود. قاضی پرونده نتونست دست داشتن خواهر و برادر توی قتلهای دیگر ثابت کنه. چون مدرک کافی برای علیهشون وجود نداشت و البته که هیچ کدوم از پیروان فرقه حاضر نشدن بر علیه اونها شهادت بدن.
پس قرار شد قاضی تمام اهالی روستا رو توی قتل شریک جرم بدونه. هر چند بیسوادی، زندگی در منطقهی دور افتاده و محرومیت بالا باعث شد تا قاضی پرونده توی رای نهایی تخفیف قائل بشه اما بالاخره تمام دوازده نفر باقی مونده روستاها هر کدوم به خاطر نقش داشتن در قتل و اعدام غیرقانونی به سی سال زندان حبس محکوم شدن. مک دلینا و برادرش هم شانس آوردن. چون چند سال قبل ایالت تامائولیپاس مجازات اعدام رو لغو کرده بود. برای همین برادر و خواهر هر کدوم به پنجاه سال زندان محکوم شدن.
به پایان برنامه امشب پادکست طلسم رسیدیم. امیدوارم از شنیدن این پادکست اصلا خسته نشده باشید. همینجا از همه دوستانی که همچنان پیگیر برنامههای ما هستن و ما رو از نقد و نظراتشون بینصیب نذاشتن تشکر میکنم. مخاطبان خوب و فرهیختهای مثل امین، سبحان آفیشیال، عبادیان، زهرا، ندا، اسپلینگش و نفیسه. واقعا یه دنیا ازتون ممنونم و دست تک تکتونو میبوسم که اینقدر پیگیر پادکست طلسمید و حتی توی این روزای تاریک تنهامون نذاشتید.
به امید روزهای پر از روشنایی برای همه مردم عزیزمون. تو این روزا بیشتر مراقب خودتون باشید.
بقیه قسمتهای پادکست طلسم را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دختری که بروس کمبل را دوست داشت
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای تیغ؛ خون و سایهها
مطلبی دیگر از این انتشارات
زامبیهای واقعی: ارواح در بند