خدای تیغ؛ خون و سایه‌ها

«هشدار: این مطلب شامل محتوای آزاردهنده‌ای است که شنیدن یا مطالعه آن به تمام افراد توصیه نمی‌شود.»

خیال می‌کرد دوباره توی یکی از همون خوابای هذیونیش گیر افتاده. چون ته یه کوچه‌ تاریک پر از سطلای آشغال افتاده بود. تا چشم کار می‌کرد پاهای بریده شده می‌دید که از لبه‌ سطل‌ها بیرون زده بودن. اولش فکر کرد همشون پای آدمک‌های لباس‌فروشین ولی نه همشون واقعی بودن. کف پاشون پر از تیغ و میخ بود و ازشون خون میومد. سایه‌ درازی آروم نزدیکش شد. نمی‌دونست از کجا می‌دونه ولی خیلی خوب می‌دونست خودش بود. یه آدم دراز با صورت سیاه، پاهای ریزشو تو دهن سرهای بریده برده بود. همینطوری که میومد سرها رو با خودش به زمین می‌زد و میومد. یکی از سرها سر یه زن با موهای خیلی بلند مشکی بود که موهاش مثل یه جارو رو زمین کش اومده بودن.

سلام شما شنونده‌ پادکست طلسم هستید. من لیدام و امروز با داستان ترسناک خدای تیغ در خدمتونم. نویسنده‌ داستان امروز ما جو آر لنزدیل «Joe R. Lansdale» هستش. لنزدیل نویسنده‌ بیشتر از چهل رمان و مجموعه داستانیه. اون برای خیلی از نشریات و مجلات ادبی قلم زده و خیلی از آثارش هم در قالب فیلم و سریال، پادکست و نمایش صوتی اقتباس شدن. لنزدیل برنده چندین جایزه معتبر ژانر وحشت، مثل جایزه‌ ادگار «Edgar Award»، برام استوکر «Bram Stoker Awards» و همین‌طور جایزه یک عمر دستاورد انجمن نویسندگان ترسناک آمریکا «Rick Hautala Bram Stoker Award for Lifetime Achievement » شده بود.

داستانی که امروز قراره بشنویم، راجع به عتیقه‌شناسیه که اتفاقی وارد قلمرو خداهای باستانی میشه. وقتی خدای باستانی وارد قلمرو ما آدم‌ها میشن چون غیرمادین نیاز به آدم‌ها دارن تا از مجرای اونا به چیزی که می‌خوان برسن. امیدوارم از داستان امروز خوشتون بیاد.

قبل از اینکه پادکست رو بشنوید باید بگم که توی برنامه‌ امروز قراره در مورد کشتن، سربریدن، قربانی کردن انسان، بریدن و سوراخ کردن دست و پا و تیغ و میخ و خوردن خون صحبت بشه. اگه شنیدن هر کدوم از این موضوعات براتون خوشایند نیست پیشنهاد می‌کنم برنامه‌ امروز رو گوش نکنین و به جاش یکی دیگه از پادکست‌های ما رو بشنوید.

ریچاردز حوالی هشت به خونه رسید. قرص ماه کامل بود. گرچه گه‌گداری سر و کله‌ ابرا تو آسمون پیدا می‌شد ولی شب مهتابی روشنی بود. اونقدری روشن بود که بتونه یه نگاهی به خونه بندازه. خونه درست همون طوری بود که صاحبش تعریف کرده بود. درب و داغون بود و قدیمی. در یک کلام، یه خونه‌ مزرعه‌ای بد ساخت. کلیدی که از صابخونه گرفته بود، از جیبش درآورد. این همه راه رو کوبیده بود اومده بود اینجا و حالا واقعا از ته دل می‌خواست زحماتش بی‌فایده نباشه. چند دفعه‌ دیگه هم همینجوری سر عتیقه پیدا کردن خیلی وقتشو تلف کرده بود ولی این سری دیگه واقعا ریسکش از ضعف‌های قبل هم بیشتر بود.

صاحبخونه کلاینِ پیرِ از کار افتاده، بیست سالی می‌شد که پاشو تو خونش نذاشته بود. توی این مدت کلی بلا می‌تونه سر عتیقه‌های خونه اومده باشه. درسته تمام در و پنجره‌ها رو تخته کرده بود ولی بازم دزد، حشره و موش، سوراخ‌سمبه‌ها و شاید یکی دو تا از این‌ها با هم، بهترین عتیقه‌ها و لوازم خونه رو می‌تونن درب و داغون کنن. اما این کار برای ریچاردز یه جور قمار بود. چند باریم شانسش زده بود و پولای شیرینی به جیب زده بود.

همین حینی که ماه پشت ابرا قایم می‌شد، ریچاردز نور چراغ قوه رو جلوش گرفت و پا گذاشت روی ایون خونه. در توری شل و وارفته رو هل داد یه طرف و پشت سرش کلید انداخت و درو باز کرد. داخل خونه نور چراغ رو اینور اونور انداخت. تاریکِ تاریک بود. گردوخاک از سر و کول همه چی بالا می‌رفت. انگار باز ابرا کنار رفته بودن. چون روشنی قرص کامل ماه، از لای پنجره‌های تخته شده افتاده بود تو اتاق و چشم ریچاردز گرد و غبارها رو زیر نور ملایم می‌دید. می‌تونست ببینه بعضی جاها کاغذ دیواری‌ها پاره شدن و مثل شاخه‌های شکسته‌ درخت، آویزون موندن.

سمت چپش یه راه پله‌ مارپیچ بود. پایین راه پله، نرده‌ها شکسته‌ بودن و خود پله‌های چوبی هم تعریفی نداشتن. شک نداشت رطوبت چوب‌ها رو پوسونده. روبروش هم یه در کوچیک بود. توی این اتاق که چیز زیادی نبود. پس راهشو کج کرد طرف اتاق. با چراغ قوه راهشو از لای تارهای عنکبوت باز کرد و سمت در رفت. هوای یخ به تنش خورد. بوی ترش مونده‌ای زد به دماغش. مثل اینکه کسی در یخچال فریزر پر از گوشت گندیده رو باز گذاشته باشه. بو اون قدری بد بود که ریچاردز یه آن حس کرد دل و روده‌اش می‌خواد بیاد بالا.

درو بست و یه لحظه بی‌خیال همه چیز شد ولی خیالش دوباره به ردیف ردیفِ عتیقه‌جات رفت. همون چیزایی که شبا توی خواب با کلی کیف می‌دید. خیلی مطمئن جلو رفت. بعد از اون همه زحمت، گرفتن کلید و اومدن این همه راه حداقل باید یه سر کل خونه رو می‌گشت. اگه اثاثیه‌ قدیمی به دردبخوری توی خونه بود، دیگه نباید بو کردن و نکردن براش فرقی می‌کرد.

ریچارد با نور چراغ قوه و ماه تونست بفهمه یه زیرزمین پیدا کرده. پله‌هایی که به سمت زیرزمین می‌رفتن هم خیلی زوار در رفته‌ بودن. کف زیرزمین اونجوری که می‌دید حالت شیشه مانندی داشت. ریچاردز رفت طرف پله‌ها تا یه نگاهی به زیرزمین بندازه. خیلی با احتیاط یه پاشو روی پله‌ اول گذاشت. زیر پاش خالی نشد. سه تا پله‌ دیگه رو هم همینطوری آروم رفت پایین. پله‌ها زیر پاش به تقلا افتاده بودن ولی حداقل سالم بودن.

ریچاردز به پله‌ ششم که رسید، یه دفعه‌ای بدون اینکه بدونه چرا حس دلشوره‌ عجیبی پیدا کرد و سردش شد. انگار یه قالب یخ را انداخته باشن تو یقه‌اش. وقتی جلو رفت فهمید داستان چیه. اصلا خبری از زیرزمین شیشه‌ای نبود. چیزی که دیده بود آب بود. یه زیرزمینی که کفش سه متر آب جمع شده بود. جایی که نور چراغ قوه‌اش افتاده بود، دید یه چیزی داره تکون می‌خوره. نگاه کرد. چندتا موش بودن. موش‌ها با یه چیزی مثل یه توپ والیبال کهنه مشغول بودن.

کلا دو چیز حال ریچاردز رو خراب می‌کرد. یکی آب گند بود و یکی هم موش. اینجا هم هر دو تا به هم رسیده بودن. موش‌هایی که می‌دید واقعا از هر موشی که قبلا دیده بود بزرگتر بودن. آب واقعا از کثیفی فاجعه بود. پر از چربی و لجن.

بازم توی خونه‌ قدیمی سایه افتاد. ریچارد دید که ماه دوباره رفته پشت ابرها. اینو به فال نیک گرفت. توی زیرزمین دیگه چیزی نبود. پس بهتر بود برگرده بالا ولی هنوز پاشو روی پله‌ اول نذاشته بود، سر جاش میخ شد. شکل و شمایل یه مرد کل چارچوب درو پر کرده بود. مرد قد بلند و هیکلی بود. یه کلاه سیلندری خیلی دراز هم سرش بود ولی ریچاردز زود فهمید اشتباه کرده. انگار سایه افتاده بود. مردی که می‌دید اصلا اونقدری که خیال می‌کرد هیکلی نبود. کلاهی هم سرش نبود. سن و سال مرد هم معلوم نبود. نصف بیشتر صورتش زیر موهای ژولیده‌اش قایم شده بود.

مرد بی مقدمه گفت: «زیرزمینای این حوالی به لعنت خدا هم نمی‌ارزن. هر کی اینجا رو ساخته هیچی از سفره‌ آب زیرزمینی و آب و هوا و این چیزا سرش نمی‌شده.»

ریچارزد گفت: «نمی‌دونستم کسی اینجاست. کلاین تو رو فرستاده؟»

«نه کلاینی نمی‌شناسم. صاحب خونه خودش کلید رو بهم داده.» لحظه‌ای سکوت شد.

بعد مرد گفت: «می‌دونستی ماه پشت ابراس؟ یه تیکه ابر پشت‌ ماه میتونه کل ریخت شب رو عوض کنه. همونجوری که یه سری آدما هی لباساشونو عوض می‌کنن یا مثل زنا که موهاشون دم به دیقه عوض می‌کنن.»

ریچاردز با دلواپسی جابه‌جا شد. دوباره صدای مرد اومد. «می‌دونی امروز صبح نتونستم ریشمو تیغ بزنم؟»

ریچاردز جا خورد. «چی؟»

«وقتی خواستم تیغه رو تو دستش بردارم، دیدم یه چشم و صورت روشه. خیلی تند هم داره پلک می‌زنه. اینجوری. اه! تو که نمی‌تونی از اون پایین ببینی. می‌تونی؟ دستپاچه شدم و انداختمش زمین. از روشویی افتاد. افتاد کنار وان حمام و از اونجا خیز برداشت. رفت تو جا صابونی. بعد چشماشو بست و مثل بچه گربه‌ای که شیر بخواد، صدای موش در اومد. می‌دونستم چی می‌خواد. چیزی که همیشه می‌خوان، چیزی که همه‌ چیزهای تیز می‌خوان، چیزی که می‌خواست حالمو بهم میزد. تو توالت بالا آوردم. یه تیغ از دهنم در اومد. اونقدری چاق و چله بود که خیال می‌کردی حامله‌اس. هنوزم داشت پلک می‌زد که سیفون رو کشید. این سری یه تیغ دیگه صداش دراومد. فهمیدم چطوری اون تیغی که بالا آوردم رفته تو تنم.»

مرد جابه‌جا شد و با انگشتاش گلوشو نشون داد. «امروز صبح اینجام یه خراش کوچیک بود. جای زخمش خشک بود. یکی دوتا تیغ همیشه یه جوری میان تو تنم. گاهی وقتا هم یه میخ میاد تو تنم. وقتی می‌خوابم از کف پا میان تو. منم دیگه کفشام پا می‌کنم و می‌خوابم.»

زیرزمین خیلی خنک بود ولی ریچارد انگار گرمش شده باشه. هی عرق می‌کرد. فکر کرد چه خوب میشه اگه بتونه مرد کنار بزنه یا اینکه یه جوری از کنارش رد بشه ولی به پله‌ها اعتمادی نبود. ریچاردز فکر کرد شاید همین کله‌پوک حرفاشو بزنه و بعدم راهشو بکشه بره. مرد گفت: «اصلا مهم نیست چقدر زور می‌زنم جلوشونو بگیرم. آخرش کار خودشونو می‌کنن.»

ریچاردز دلشو به دریا زد. می‌خوام بیام بالا. مرد پاشو محکم گذاشت روی پله. و تخته پاره‌ها به ناله افتادن. ریچاردز هل زده عقب کشید. مرد همونطوری که داشت پاشو روی پله‌ها می‌زد گفت: «وضعش خیلی خرابه. کار داره. گمونم یه تعمیر درست و حسابی بخواد.» ریچاردز دوباره آروم شد. توی این حال عجیب نمی‌دونست عصبانی شده یا ترسیده ولی اصلا از جاش تکون نخورد. بالای این آقای دیوونه راه‌پله‌های پوسیده بودند و پشت سرش هم پر از موش و آب. نه راه پس داشت نه راه پیش.

مرد گفت: «شاید ابر جمع بشه و بارون بزنه. تو چی میگی؟ امشب بارون میاد؟» «نمی‌دونم. خیلی ابر سیاه تو آسمونه. شاید ابرهای بارونی باشن.» «هی راستی از خدای تیغ چیزی بهت گفتم؟ جدی میگما. اون فرمانروای همه‌ چیزای تیزه. خدای همه‌ کسایی که روزگارشون با تیغه. اون خدای رفیقم دانیه. می‌دونستی خدای جک قصاب هم بوده؟» مرد دستشو توی جیبش کرد و سریع درآورد. ریچارد نگاش کرد و یه چیز آهنی بلند توی دستش دید. نور مهتاب هم یه لحظه روش افتاد و برقی زد. ریچاردز دوباره چراغ قوه رو روشن کرد. مرد اون چیزو جلوی خودش گرفته بود و تو فکر رفته‌ بود. اشتباه نمی‌کرد. چیزی که می‌دید یه تیغ خیلی بلند و بزرگ بود.

مرد گفت: «اینو از دانی گرفتم. اونم از یه مغازه‌ کهنه فروشی پیداش کرده بود. فکر کنم از گوایدواتر. مال لوازم سلمانی بوده. خود تیغ با کل لوازم همراهش ساخت انگلستانه. حداقل رو جعبه‌ چوبیش که اینجوری نوشتن. باید ببینی چه جواهریه! دسته‌ عاج با کلی شکل که روش کنده‌کاری شده. دانی شکل‌های روشو نگاه کرده. می‌گه همشون سمبل‌های باستانین که برای احضار شیطان و خداها استفاده می‌شدند.

می‌دونی دیگه دانی چیا گفت؟ می‌گفت جک قصاب جراح نبوده. اون آرایشگر بوده. می‌دونی چطوری؟ وقتی تیغ دستِ دانی افتاده، کلی مکاشفه داشته. با جک قصاب و خدای تیغم حرف زده. خودش بهم گفت تیغ برای چیه. دانی گفت دلیل اینکه اونا می‌تونن باهاش حرف بزنن، این بوده که اشتباهی با تیغ خودشو بریده بوده. خون روی شکل‌های تیغ ریخته و یه دریچه باز شده. همین دریچه هم خدای تیغ دراومده و رفته توی سر دانی زندگی کنه.

جک قصاب هم به دانی گفته بود که آهنی که تیغ ازش درست شده، مال یه جور محراب قربانی بوده.»

مرد تیغ رو کنار گذاشت و یه نگاه به پنجره کرد. «اونم خیلی سیاهه. یواش یواش می‌ره. شرط می‌بندم که بارون بزنه.» برگشت طرف ریچاردز.

«ببینم تو چی میگی؟ به نظرت امشب بارون می‌زنه؟» ریچاردز متوجه شد یه کلمه هم نمی‌تونه حرف بزنه. انگار زبونش توی دهنش چوب پنبه شده باشه. مرد هم ظاهرا متوجه نشد یا شاید اصلا براش مهم نبود.

«بعد از اینکه دانی اون مکاشفه‌ها رو داشته یه ریز از این خونه حرف می‌زنه. بچه که بودیم اینجا بازی می‌کردیم. تخته‌های کفپوش رو باز می‌کردیم و می‌ذاشتیم مثل درای تله‌ای باز و بسته بشن. هنوزم همینطورن. دانی می‌گفت این خونه یه گوشه کنارایی داره که مثل سوهان ذهن آدمو تیز می‌کنه. الان می‌دونم منظورش چیه. خونه‌ خوب و راحتیه. نه؟ نظرت چیه؟»

ریچاردز که هر چیز بود جز راحت هیچی نگفت. فقط خیلی ساکت یه جا وایساد. هی عرق می‌کرد. ترس به دلش افتاده بود. برای همین گوش تیز کرده بود.

«دانی می‌گفت بهترین خاصیت گوشه کنارای خونه موقع ماه کامله. اون موقع نمی‌دونستم داره از چی حرف می‌زنه. چیزی از قربانی کردن‌ها سر در نمی‌آوردم. شاید تو چیزی ازش بدونی. توی روزنامه و تلویزیون غوغا کرده بود. اون موقع‌ها به کله‌بُر معروفش کرده بودن. کل این جریان‌ها کار دانی بود. از روی کاراش فهمیدم. هی میومد از خدای تیغ، جک قصاب، این خونه‌ قدیمی و گوشه کناراش برام تعریف می‌کرد. منم مشکوک شدم. هر وقت قرص ماه کامل بود، دانی هم غیبش میزد. شبای دیگه خیلی وضع و حالش عوض می‌شد. خیلی آروم می‌شد.

چند بار دنبالش کردم ولی شانس نداشتم بگیرمش. می‌رفت جلوی یه فروشگاهی چیزی ماشینشو پارک می‌کرد. بعدا پیاده‌ گم‌وگور می‌شد. لعنتی مثل گربه تند و فرز بود. فوری من رو از سرش باز می‌کرد ولی یه سری یادم افتاد بهم گفت میاد تو یه خونه‌ قدیمی. شصتم خبردار شد که میاد اینجا. یه شب ماه کامل اومدم اینجا و منتظرش موندم. دیدمش. می‌دونی داشت چیکار می‌کرد؟ کلی سر بریده همراش بود. مثل سرخ‌پوستای آمریکای جنوبی که جسد قربانیانشونو می‌انداختن تو حوضای مخصوص قربانی. اونم کله‌ها را انداخته بود تو حوض.»

دوباره همون حس افتادن قالب یخ تو یقه به جان ریچاردز افتاد. حالا می‌فهمید موشا چیو گاز می‌زدن؟ مرد گفت: «به خیالم هفت تا سر انداخته بود پایین. دیدم یکی پرت کرد طرفم.» مرد با تیغش اشاره کرد. «اون موقع همین جایی که الان هستی وایساده‌ بود. وقتی برگشت منو دید. فوری دویید طرفم. منم خشکم زد. یه ذره هم نتونستم تکون بخورم. همون جوری سر جام وارفتم. دانی اون آدم همیشگی نبود. انگار غریبه باشه. وقتی بهم رسید معطل نکرد. تیغشو کشید به تنم. روی سینم رو برید. زخم خیلی بدی بود. کلی خون ازم رفت. سرم گیج رفت و افتادم زمین. دانی بالای سرم وایساد. تیغش خم برداشته بود.»

مرد تیغشو نشون ریچاردز داد. «فکر کنم جیغ کشیدم. اون دوباره بریدم. انگار رعشه گرفته باشه. تمام تنش می‌لرزید. انگار داشت جلوی تیغو می‌گرفت. خیلی سفت و محکم وایساده‌ بود. بدون اینکه یه ذره جم بخوره با تیغ توی دستش مثل سربازهای اسباب بازی شده بود. بعدش از پله‌ها اومد پایین و جایی که تو الان هستی وایساد. زل زده بود بهم. جوری تیغ رو محکم به گلوی خودش گرفته‌ بود که نزدیک بود سر خودش کامل ببره. بعدشم با گلوی بریده و پر خون مثل یه تیکه آهن قراضه افتاد تو حوض. تیغ روی پله‌ آخر موند.

رفتم از زیر آب درش بیارم ولی فایده‌ای نداشت. اصلا اونجا نبود. انگار هیچوقت نبوده. نه صدای آبی شنیدم. نه چیز دیگه‌ای ولی تیغ همونجا بود. صداشو می‌شنیدم. با گوش‌های خودم می‌شنیدم. داشت خون دانی رو لیس می‌زد. مثل بچه‌ای که آبنبات لیس بزنه. هول‌زده تمومش کرد. یه چیکه خونم نموند. من تیغو برداشتم. لعنتی خیلی براق بود. از پله‌ها اومدم بالا ولی همونجا بی‌هوش افتادم. اولش خیال کردم خواب و هذیونه. آخه ته کوچه‌ تاریک و کثیف، پر از سطل آشغال دراز به دراز افتاده بودم. پشتم به دیوار تکیه داده شده بود.

جلوم یه سری پا مثل آدمک‌های لباس فروشی افتاده بودن ولی هیچ‌کدومشون مال آدمک‌ها نبودن. کف پاها رو هم با تیغ و میخ سوراخ کرده بودن. خونم همینجوری از پاها چیکه می‌کرد. بعد یه صدایی شنیدم. مثل صدای خوردن توپ بادی به کفپوش چوبی. همین جا بود که خدای تیغو دیدم. اولش هیچی اون دور و ورا نبود ولی یهو جلوم ظاهر شد. قد و بالای دراز و سیاهی داشت. صورتش مثل اینکه قیر مالیده باشن بهش سیاهِ سیاه بود. چشماش دوتا تیله و دندونش مثل آهن جلاخورده بود. تو اون تاریکی برق می‌زدن.

کلاه سیلندری با نوارهای تیغه‌ای سرش بود. لباسش انگاری از گوشت و پوست آدمی‌زاد بود. از کناره‌ جیباش چند تا انگشت گاز زده بیرون زده بود. مثل تنقلاتی که بخوای بعد از شام بخوری. ساعت جیبی هم با بندی که تیکه‌ای از یه روده بود از جیبش بیرون زده بود. راه که می‌رفت ساعتم کنارش مثل پاندول می‌رفت و میومد.

اون صدای تالاب تالاب می‌دونی از چی بود؟ از کفشاش. خدای تیغ پای ریزی داشت که صاف می‌رفتن تو دهن سرای بریده. یکی از این سرها مال یه زن بود که موهای مشکی درازی داشت. موهاش همینجوری پشت سر خدای تیغ کشیده می‌شدن. هی به خودم می‌گفتم بلند شو ولی نمی‌تونستم. نمی‌دونم خدا از کجا صندلی آورد؟ پایه‌هاش انگار از استخون آدم درست شده باشن و بقیشم انگار تیکه‌های گوشت و مو بودن. روش نشست و پاهاشو رو هم گذاشت. یکی از کفشاش سر یه آدم بود. جلوم تاب می‌داد.

بعدم یه چیزی مثل عروسک جلوم ظاهر کرد. خود دانی بود. همونجوری که دفعه آخر روی پله‌ها دیده بودمش. لباس پوشیده بود. خدا عروسک‌ دانی رو روی زانوش گذاشت. بعد دانی چشماشو باز کرد و حرف زد.

بهم گفت هی رفیق چطوری؟ خب ببینم با تیغ چطوری؟ آره رفیق می‌بینی؟ اگه در اثر تیغ نمیری مثل جای گاز خون‌آشام‌ها اثرش بهت منتقل میشه. تو هم باید بدیش به بقیه. چیزهای تیز بهت میگن که کِی باید این کار بکنیم. اگه یه وقت نخوای کاریو بکنی، اونقدر اذیتت می‌کنن که به راه بیای یا انقدر خودت رو ببری که بیای اینجا سمت تاریکی‌ها پیش خودم. یک قصاب و بقیه هم هستن البته. من باید برم. زودی میام تو سرت زندگی کنم. بعدا باهات حرف می‌زنم.

بعد رفت روی زانوی خدا. خدام کلاهشو برداشت. وسط سر تاسش یه زیب بود. عجب زیپی لعنتی! بازش کرد. توش پر از دود و آتیش، صدای جورواجور مثل جیغ‌وداد آدم‌ها بود. عروسک‌ دانی که واقعا کوچیک بود و پرتش کرد اون تو. بعد دوباره زیپ رو بست. کلاهو روش گذاشت. هیچی نگفت ولی جلوم خم شد. ساعت جیبیشو جلوم گرفت تا صفحشو ببینم. جای عقربه‌های ساعت انگشتای اسکلتی بودن. یه صورتم روش بود که دماغش به شیشه‌ ساعت فشار می‌داد. نمی‌تونستم بشنوم ولی دهن صورت باز بود. داشت جیغ می‌زد.

صورت روی صفحه ساعت خود من بودم. بعد خدا× اون کوچه، سطل‌های پر از پاها غیب شدن و رفتن. بریدگی رو سینم هم کلا پاک شد. خوبِ خوب شد. اصلا یه خراش هم ازش نبود. از اونجا بیرون رفتم. به هیچکی هیچی نگفتم. دانی هم همونطور که خودش گفت اومد توی سرم زندگی کرد. تیغ شبا برام آواز می‌خوند. احتمالا یه جور آهنگی مثل همون آهنگ‌هایی که سایرن‌ها برای سربازها می‌خونن تا به کشتنشون بدن. تیغ‌ها بعضی وقتا غرغرو می‌شدن. اذیتم می‌کردن. بعدا فهمیدم باید چیکار کنم تا آروم بشم. امشب کاری که باید رو کردم. اگه بارون می‌بارید مجبور نمی‌شدم.»

مرد حرفش تموم کرد و رفت داخل خونه. یه لحظه غیبش زد. یه لحظه خیال ریچاردز راحت شد ولی مرد دوباره برگشت. این سری از پله‌ها پایین اومد. توی دستش یه سر با موهای بلوند بود. سر یه دختر نوجوون بود. دست دیگشم اما تیغ رو محکم چنگ می‌زد. پرده‌ ابرها از روی ماه کنار رفت. هوا روشن شد. مرد سر رو پرت کرد طرف ریچاردز. سر خورد به سینه ریچاردز و چراغ قوه افتاد توی آب. ریچارد گفت: «گوش کن چی میگم؟» ولی هر حرفی که می‌خواست بگه رو یادش رفت. دهنش همینطوری باز بود.

مرد که حالا نور مهتاب شکل و قیافش کامل نشون می‌داد، از پله‌ها اومد پایین. تیغ رو هم مثل پرچم توی جنگ‌ها جلوی خودش گرفته بود. ریچارد ماتش برده بود. برای یه لحظه به نظرش اومد مرد کلاه سرشه. یه کلاه سیلندری بزرگ با نوارهای تیغه‌‌ای براق. حالا هیکل بزرگی هم داشت. بین لباش هم می‌تونست دندونای براقشو ببینه. مرد محکم پاشو می‌زد روی پله‌ها و میومد پایین. صورتش سیاه شده بود. انگار توی پاهاش کدو تنبل باشه. یکی از کدوتنبل‌ها موهای سیاه بلندی داشت.

ریچاردز جیغ زد. صداش مثل صدای توپ بادی که به در و دیوار بخوره رفت و بین در و دیوارها خونه محو شد. چشم‌های مرد برق میزد. می‌تونست لبخندشو حس کنه. با دست سیاهش تیغ رو شلاقی توی هوای این طرف اون طرف می‌زد. مثل شیری که برای طعمه‌اش چنگ بندازه. صدای ریچاردز توی گلوش خفه شده بود. وقتی تیغ به طرف ریچارد پرت شد، اون سریع جاخالی داد. پاش رفت تو آب. زیر آب یه پله بود ولی پله پوسیده زیر پاش شکست و مچ پاش در رفت. ریچاردز توی آب سرد یخ زد. جلوی چشماش مثل اینکه از روی پنجره‌های کشتی شکسته غرق شدنشو ببینه، خدای تیغ رو دید.

با اون هیبتش توی آب و با اون سرهای بریده بین پاهاش میومد طرفش. ریچاردز تکونی به بدنش داد و شناکنان تا ته زیرزمین رفت. چیز سرد و نرمی توی دستش حس کرد. تکه‌ای ازش لای انگشتاش موند. روی آب سر دختر بلوند رو جلوی خودش می‌دید. دوتامون موش سوار بودن که داشتن کاسه‌ چشمشو می‌خوردن. یه‌دفعه‌ای سر دختر بالا رفت. زیرش کلاه بلند خدای تیغ بود. بعد موش‌ها و سر پرت شدن. حالا می‌تونست صورت کهربایی خدای تیغ رو ببینه. دهنش باز بود.

قبل از اینکه دهنش ببنده، برق دندوناشو دید. خدای تیغ یقه‌ ریچارد رو گرفت و اونو جلو کشید. خدای تیغ عقب رفت تا ضربه بزنه. ماه رفت پشت ابرها و همه جا تاریک شد. وقتی دوباره نگاه کرد، دید همون مرد قبلی با موهای پریشون و صورت رنگ‌پریده‌اش تیغ به دست یقشو گرفته. چارلز با دیدن مرد قوت قلب گرفت. خودشو از دست مرد آزاد کرد و اون زیر مشت گرفت. مرد دوباره رفت زیر آب. وقتی برگشت تیغ پرت شد توی هوا. مرد جیغ می‌زد. نمی‌تونم شنا کنم! نمی‌تونم! اون رفت زیر آب و دیگه بالا نیومد. ولی ریچاردز حس کرد چیزی اون پایین داره بهش ضربه می‌زنه. اونم با لگد پروندن مرد رو از خودش باز کرد و تند شنا کرد.

بعد دیگه خبری از ضربه‌های مرد نبود. آب هم آروم شده بود. چارلز تا جایی که نا داشت سمت پله‌های شکسته شنا کرد. سعی کرد توجه‌ای به اون سر بلوند که حالا چهار تا موش روش بودن نکنه. نرده‌ای شده پله‌ها رو گرفت و خودشو بالا کشید. نرده داشت از جاش در میومد. وقتی ریچارد بالا رسید نرده هم از جاش کنده شده و افتاد جایی که سرها و بقیه جنازه‌ها لاشه‌ خدای تیغ بودن. ریچاردز روی دست و زانوهاش داخل اتاق خزید و به پشت افتاد.

چیزی بین پاهاش برق می‌زد. تیغ بود که ته کفشش چسبیده بود. ضربه‌ای که پایین حس کرده بود احتمالا از همین بود. شاید مرد پاهاشون بریده بود یا شاید آخرین لحظه‌ها تصادفی بهش خورده‌ بود. نشست و دسته عاج رو از تیغ جدا کرد. از جاش بلند شد و رفت سمت در. پاهاش از مچ به بالا به حد مرگ درد می‌کردن. وقتی قد راست کرد و وایساد از درد به زور می‌تونست راه بره. بعد یه مایع گرم و چسبناک زیر پاش حس کرد که با آب توی کفشش قاطی می‌شد.

فهمید تیغ بدجوری پاشو بریده ولی بعد خیلی بهش فکر نکرد. دیگه دردم نداشت. ماه مثل یه چشم بزرگ مات از پشت ابرها دراومد. همونجا وایستاد. به سایه‌ خودش روی چمن نگاه کرد. سایه‌ مرد قدبلندی با کلاهی بزرگ رو می‌دید. توپ‌های گنده‌ای توی پاش بود. یه تیغ خیلی بزرگ هم دستش بود.

به پایان قسمت هفتم پادکست طلسم رسیدیم. امیدوارم از شنیدن پادکست امروز اصلا خسته نشده باشید. لطفا از هر اپ پادکستی که به برنامه ما گوش میدید ما رو سابسکرایب کنید تا یه خونواده بزرگتر داشته باشیم و بتونیم صدامون رو به گوش ادم‌های بیشتری برسونیم.

اگه هم از قبل جز مخاطبای ما بودید و برنامه‌های ما رو دوست داشتید، حتما ما رو به دوستانتون هم معرفی کنید. همین جا از طرف خودم همکارام از تمام دوستان عزیزی که تا اینجا از برناممون حمایت کردند و با نظرات خوبشون به هممونم انگیزه خیلی زیادی دادن تشکر می‌کنم.

دوستان فرهیخته‌ای مثل انور، لیلی، ماریا هاشمی، امیرمحمد سروری، امین و فرهاد جواهری. راستی قراره از این به بعد یه مقداری پادکست طلسم رو منظم‌تر منتشر کنیم. می‌خوایم هر یکشنبه شب یه داستان تازه منتشر کنیم. البته اگه یکشنبه داستان منتشر نشد، دیگه تا آخر هفته منتظرش نباشید تا یکشنبه بعدی. در ضمن اصلا نظر یا پیشنهاد یادتون نره. اگر فکر می‌کنید موضوعی هست که جاش توی پادکست طلسم خالیه حتما بهمون در موردش بگید. می‌تویند از ایمیل پادکست طلسم یا وبسایت ماورایی با ما تماس بگیرید.

تا برنامه بعدی در پناه خدای تیغ!



بقیه قسمت‌های پادکست طلسم را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/خدای-تیغ؛-خون-و-سایه-ها-id4963250-id530241036?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%AE%D8%AF%D8%A7%DB%8C%20%D8%AA%DB%8C%D8%BA%D8%9B%20%D8%AE%D9%88%D9%86%20%D9%88%20%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%20%D9%87%D8%A7-CastBox_FM