در پادکست طلسم شما را میهمان داستانهای شنیدنی از جنس ترسناکهای ماورائی میکنیم
راز هیولای ژودون
«هشدار: این مطلب شامل محتوای آزاردهندهای است که شنیدن یا مطالعه آن به تمام افراد توصیه نمیشود.»
ترسیدن از هیولا یه جورایی جز جدانشدنی از زندگی هر آدمی توی دوران بچگیه ولی شاید هیچ کدوم از ما هیچوقت نفهمیدیم هیولا واقعا چه شکلیه؟ بعضیا میگن هیولا اصلا وجود خارجی نداره؛ بلکه زاییده اضطراب جدایی یا ترس ما از تاریکیه ولی کی میتونه بگه فقط به این خاطر که در مورد چیزی نمیدونیم حق نداریم ازش بترسیم؟
ماجرای هیولایی که توی قرن هجدهم توی یکی از ناحیههای تاریخی جنوب فرانسه به اسم ژودون اتفاق افتاد واقعا مصداق عینی هیولای مرموزه. هیولای اسرارآمیزی که از زمان قتلعامهای وحشتناکش تو قرن هجدهم تا حالا هنوز هم به شکل یک افسانه ترسناک باقی مونده و ظاهرا قرار نیست هیچ وقت رازش حل بشه. خود فرانسویا به این موجود مخوف «Beast of Gévaudan» یا هیولای ژودون میگن.
سلام شما دارید به پادکست طلسم گوش میکنید. من لیدا هستم و با قسمت پنجم پادکست طلسم همراه شمام. اگه اولینباره پادکست طلسم گوش میکنید باید بهتون بگم تو این برنامه در مورد ترسناکترین و اسرارآمیزترین اتفاقات واقعی صحبت میشه. توی برنامه امروز قراره در مورد هیولای ژودون حرف بزنم. این هیولای مخوف بین سالهای ۱۷۶۴ تا ۱۷۶۷ به بیشتر از ۳۰۰ نفر حمله کرد و نزدیک به ۱۰۰ نفر رو هم کشته. هیوای ژودون با حملههای وحشتناکش نه تنها مردم منطقه بلکه تمام فرانسه را به وحشت انداخت و صدها نفر برای شکارش به منطقه اومدن ولی با این که حالا بیشتر از ۲۵۰ سال از ماجرای حملههای هیولای ژودون میگذره هنوز کسی نمیدونه دقیقا چه موجودی عامل اون قتلعامهای وحشتناک بوده.
قبل از اینکه پادکست امروز رو بشنوید باید بگم که توی برنامه امروز قراره در مورد شکار گرگ و سایر حیوانات وحشی، حمله حیوانات وحشی به انسان و کشتن و تکه پاره کردن انسان و مرگ کودکان صحبت بشه. اگه شنیدن هر کدوم از این موضوعات براتون ناخوشاینده پیشنهاد میکنم برنامه امروز رو گوش نکنین و به جاش یکی دیگه از برنامههای پادکست طلسم رو بشنوید.
داستان ما از اواخر ژوئیه ۱۷۶۴ شروع میشه. اون موقع دختر ۱۴ سالهای به اسم ژان بوله که کارش چوپانی بود، به همراه گوسفنداش به چراگاههای اطراف دهکده میرفت. تقریبا خود مردم منطقه یا چوپان بودن یا کشاورز و تمام بچههای خانواده پا به پای والدینشون کار میکردند. ژان بوله هم یکی از بیشمار دختر پسرای جوانی بود که باید هر روز گوسفندهای خانواده رو برای چرا به دامن یک کوهستان میبرد. ژودون ناحیه کوهستانی و سردسیر پر از چراگاهای سرسبز بود.
البته درسته توی کوهستان پر از حیوونای وحشی از سگهای وحشی تا کایوتی و گرگ بودن ولی اصلا منطقه جای خطرناکی نبود. چون هیچ کدوم از اینا حیوونایی نبودن که یه چوپان باتجربه نتونه از پسشون بربیاد ولی وقتی اون شب ژان به خونه برنگشت خانواده به اهالی روستا نگران شدن. کسایی برای پیدا کردن دخترک به کوهستان رفتن.
اون شب زیر نور چراغهای نفتی و فانوسهاشون صحنه دلخراشی دیدن. جسد دختر بیچاره جوری تکه پاره شده بود که کار هیچ چیز جز یک هیولای واقعی نمیتونست باشه. درسته این اتفاق برای مردم روستا ناراحتکننده بود ولی اصلا غیر عادی نبود. تو هر هجدهم مرگ و میر بالا بود و مرگهای اینطوری اصلا تعجب آور نبودن ولی چند روز بعد روز ششم اوت یک دختر نوجوون دیگه از یکی دیگه از روستاهای اطراف به سرنوشت ژان بوله گرفتار شد. جسد این دختر هم تیکه پاره شده بود و کلی از قسمتهای بدنش خورده شده بودند.
این اتفاق خیلی شبیه به جریان ژان بوله بود ولی باز هم مردم روزها فکر میکردند این اتفاقات تصادفین اما دو روز بعد یه دختر پونزده ساله دیگه به همون شکل کشته شد. تا آخر اون ماه یه نفر دیگه هم به جمع کشتهها اضافه شد. نفر آخر یه پسر شانزده ساله بود که اونم بعد از بردن گوسفندا به چراگاه گیر یه موجود در دنده افتاد و کشته شد.
ماه سپتامبر هم چهار تا حمله اتفاق افتاد. حالا دیگه اصلا کسی فکر نمیکرد که حملهها تصادفی باشن. مردم ژودون واقعا ترسیده بودن. حالا هشت نفر توی نزدیک به سه ماه کشته شده بودن. شاید هشت نفر آمار زیادی نباشه ولی کل منطقه ژودون جمعیت زیادی نداشت. برای همین این تعداد مرگ و میر واقعا به چشم میومد. در ضمن چوپانی و گلهداری اصلیترین راه معیشت مردم ژودون بود و هیچ خونوادهای دوست نداشت که از کسب و کارش دست بکشه.
پس خیلی زود اعلام شد که یه حیوون خطرناکی وارد منطقه شده. به اهالی گفتن تا زمانی که منطقه دوباره امن نشده همه توی خونههاشون بمونن اما کم کم حمله به خود روستاها نزدیکتر شد. جوری که توی یه مورد یه زن دقیقا چند قدم اونورتر از در خونش کشته شد. اون موقع فاصله حملهها زیاد بود؛ برای همین مردم احتمال میدادند که تمام حملهها کار فقط یه حیوون باشه. مردم منطقه ژودون نسل به نسل توی منطقه زندگی کرده بودن و همیشه هم با حیوونای وحشی سر و کله زده بودن. اصلا دلیلی نداشت که یه دفعه یه سری از حیوونای منطقه آدمخوار بشن. پس احتمالا یه حیوون جدید به منطقه اومده بود و تمام کشت و کشتارها کار خود همون حیوون بود.
کم کم خبرها به روزنامههای محلی هم رسید. وقتی که شاهدای عینی چیزی که دیده بودند و برای بقیه تعریف میکردند گمانهزنیها شروع شد. با این که گزارشهای زیادی از هیولای ژودون توی روزنامههای اون موقع چاپ شده اما سخت میشه گفت که اولین بار کی بوده که مشخصات هیولا رو گفته. به هر حال مردم خیلی مبهم هیولارو توصیف کرده بودن. شاید اونا اونقدری ترسیده بودن که نمیتونستن درست بگن چی دیدن. شاید حملهها اونقدر سریعع بوده که حیوونو درست ندیدن.
چیزی که میدونیم اینه که این حیوان هم روز و هم شب به مردم حمله میکرد. تو یکی از گزارشها اومده یه دختر اونقدر از خورده شدن برادرش میترسه که تا سه روز لابهلای صخرهها قایم میشه. وقتی که این دختر بیچاره رو پیدا کردن دیگه حال خودشو نمیفهمید. تا مدتها هم نمیتونه صحبت کنه. بعضیا گفتن هیولای جودان شبیه گرگه ولی خود گرگ نیست. بعضیا جثه این حیوون رو اندازه یه خر یا پلنگ و شایدم یه اسب کوچک دونستن.
گفته شده که حیوون چنگالهای بزرگ و تیز و برندهای داشته. شاهدای عینی رنگ پوستش رو هم خاکستری و گاهی اوقات مایل به قرمز دونستن. هیولای ژودون یه خصوصیت خاص داشت که همه شاهدا در موردش گفتن. اونم راهراههای سیاه پشتش بود. چشماشم قرمز براق و گاهی به رنگ خون تعریف کردن و همه گفتن که جونور واقعا بوی وحشتناکی داشته. این بوی تعفن اونقدر زیاد بوده که خیلیا گفتن از فاصله خیلی دور هم میتونستن اومدن حیوون رو حس کنن. بعضیا گفتن هیولا خیلی بدن انعطافپذیری داشته و حتی بعضی وقتا روی دو تا پای عقبش وایمیستاده.
اون توی آب میتونست شنا کنه و خیلی وقتا هم سر وقت جنازهها که رسیدن، دیدن حیوان تمام لباسای مرده رو خیلی مرتب کنار جنازش تا کرده و گذاشته. از همون اوایل ماجرا مشخص بود که سروکار روستاییها با یه حیوان معمولی نیست. وضع هم روز به روز بدتر میشد.
اون موقع اهالی منطقه واقعا فکر میکردن باید از طرف دولت بهشون کمک بشه. همینطور هم شد و دولت وارد ماجرا شد. یه نماینده از طرف دولت برای فیصله دادن جریان به منطقه اومد. این شخص اتین لافوم بود. لافوم برای این اومده بود که یک گروه شکار تشکیل بده و هر چه زودتر شر هیولا رو از سر مردم کم کنه. ژان باپتیست دوهامل یک فرمانده ارتش فرانسه داوطلب شد که هیولای جوان رو شکار کنه. دوهامل به کمک لافوم تونست نزدیک به صد نفر آدم برای کمک به شکار استخدام کنه. یه گروه به این بزرگی به رهبری یه فرماندهی با تجربه ارتش معنیش این بود که دولت قضیه رو واقعا جدی گرفته و واقعا هم قرار نبود عملیات بدون کشتن هیولای ژودون تموم بشه.
گروه شکار اکتبر ۱۷۶۴ به جنگلی که هیولا را برای بار آخر اونجا دیده بودن رفتن. خیلی زود کل جنگل محاصره شد ولی شرایط جوی اصلا خوب نبود. مه غلیظی کل جنگل رو پوشونده بود و احتمال میرفت هر لحظه هم طوفان شروع بشه. تو اون وضع اصلا کسی دید کافی نداشت و خیلی از مردای گروه اون موقع به زور میتونستن چند قدم جلوتر از خودشون رو ببینن اما عملیات ادامه داشت. نفرات خیلی آهسته و پاورچین وارد جنگل شدن. تفنگها هم آماده شلیک بودن.
حیوان طبق این تعاریفی که مردم داده بودن واقعا ترسناک بود. یکی از شکارچیها نزدیکش رفت و چند بار بهش شلیک کرد. تیر به حیوون خورد و نقش بر زمین شد. برای یک لحظه شکارچیها فکر کردن واقعا کار تموم شده. چند نفر از اعضای گروه با شنیدن صدای شلیک نزدیک شدن و همه به جایی که حیوون افتاده بود رفتن ولی یه دفعه حیوون بلند شد و پا به فرار گذاشت و توی عمق جنگل ناپدید شد.
لافوم و دوهامل واقعا گیج و منگ شده بودن. اونا تمام شب بیدار موندن تا بتونن ردی از حیوون پیدا کنن ولی پس نتونست جای خون یا جسد حیوون رو پیدا کنه. بعد از این ماجرا یکی از شکارچیان با کمال حیرت گفت که وقتی به حیوان شلیک میکرده فشنگ حتی نتونسته پوست حیوان رو سوراخ کنه. انگار حیوون ضد گلوله باشه. تیرها بهش میخوردن اما زمین میافتادن.
تا آخر ماه اکتبر حمله هر هفته بیشتر و بیشتر میشدن. منتهی همه حملهها مرگبار نبودن. بازماندهها یا کسانی که زنده مونده بودن تجربههای وحشتناکی برای تعریف کردن داشتن. لافوم دوهامل واقعا مطمئن شده بودند که سر و کارشون نه با یه حیوون معمولی بلکه با یه موجود خارقالعادس.
با ادامه داشتن حملهها و ناتوانی شکارچی از کشتن هیولای ژوردون، روزنامهها هر روز گمانهزنیهای تازهای داشتن. حتی کار به جایی رسید که بعضیها میگفتن هیولا واقعا یه موجود افسانهایه. آوازه هیولا کمکم به خارج از منطقه و خیلی زود به کل فرانسه رسید. اون موقع بحث روز هیولای ژودون شده بود. همه جا در موردش حرف میزدن؛ توی خونه، بازار، کلیسا، کافهها، میخونهها. افرادی جریانو به شوخی میگرفتن. بعضیام خیلی جدی سر اینکه واقعا هیولا چیه بحث میکردن. گاهی بحثها بالا میگرفت و به دعوا و زد و خورد میکشید.
بحث هیولای ژودون حتی تا ورسای پایتخت اون موقع و پادشاه کشور یعنی شخص لویی پانزدهم هم رسید. پادشاه لویی با شنیدن ماجرا دستور داد که غائله باید خیلی زود ختم بخیر بشه.
ژانویه ۱۷۶۵ از طرف درباره پادشاهی فرانسه اعلام شد که پادشاه جایزه ۶ هزار لیور تعیین کرد که کسی که هیولا رو بکشه میرسه. ۶ هزار لیور پول کلانی بود. این پول برای دهقانهای معمولی جوانان دقیقا به اندازه ۳۰ سال از کل درآمدشون بود. آدمهای پولدار هم که نیازی به پول نداشتن به انگیزه شهرت و افتخار وارد ماجرا شدند.
با رسیدن فوریه یعنی گذشتن پنج ماه از شروع به کار دوهامل و گروهش دیگه مردم از اون ناامید شده بودن. دو حامل واقعا اعتبارشو از دست داده بود. حالا فرصت خوبی بود تا یه نفر دیگه جای تو دو حامل بگیره. نفر بعدی که به جان اومد ژان شارل دنوال اهل نرماندی بود. دنوال یه شکارچی حرفهای گرگ بو. اون با لافوم تماس گرفت بعد از اینکه تونست موافقت لافول رو جلب کنه، به همراه پسرش و شیش سگ شکارچی به منطقه اومدن. ظاهرا دنوال خیلی به خودش مطمئن بود. پسر دنوال هم یه افسر ارتش بود. به نظر اون کشتن یه هیولا که چوپانای روستایی ترسونده، اصلا نباید سخت باشه ولی خیلی زود معلوم شد که کلی مانع جلوی روی دنواله. اول درگیری اون و دوهامل بود.
دوهامل اصلا خیال نداشت میدون رو خالی کنه. وضعیت منطقه هم برای دنوال خیلی وحشتناک بود. آب و هوای سرد کوهستانی که دائم توش برف و بوران و کولاک بود، اصلا نمیتونست برای شکار و گرفتن رده حیوان درنده مساعد باشه. برای دنوال معلوم شده بود که قاتل اهالی جوان هر حیوون یا هر گرگی نبود؛ بلکه حیوانی بود که میتونست راحت توی همچین آب و هوای وحشتناکی زنده بمونه. دنوال هم حریف هیولایی زودون نشد.
ماه ژوئیه ۱۷۶۵ دنوال از شکار کنارهگیری کرد. یعنی دنوال فقط پنج ماه دوام آورده بود. اون موقع نزدیک به یک سال از شروع حملههای هیولای ژودون میگذشت. تا اون موقع حدود دویست حمله اتفاق افتاده بود. اگه فرانسویها هرچه زودتر حیوون رو نمیکشتند، واقعا تعداد حملهها میتونست از هزار هم رد بشه.
نفر بعدی که وارد ماجرا شد آجودان شخصی پادشاه مردی به اسم فرانسوا آنتوان بود. فرانسوا همراه پسرش که افسر سوار نظام ارتش بود وارد ژودون شد. فرانسوا به نظر یه مرد همه فن حریف بود. او به همراه پسرش اسلحه، تجهیزات کافی و البته سابقه درخشانی هم داشت. حتی برادرزاده فرانسوا یه شکاربان بود که میتونست بهش کمک کنه. به جز این فرانسوا شخصیت جالبی هم داشت. اون تونست با سخنرانیهای مهیجش بین مردم ژودون خیلی محبوب بشه. فرانسوا وقتی کارشو شروع کرد به مردم قول شرف داد تا نابود کردن هیولا دست از کار نکشه. واقعا به قولش عمل کرد.
توی سپتامبر ۱۷۶۵ یه گرگ را کشت. فرانسوا و پسرش جسد گرگ رو به همراه خودشون به کاخ پادشاهی ورسای بردن تا گماشتههایی پادشاه اون رو بررسی کنن. پادشاه از این جریان اونقدر خوشحال شد که اعلام پیروزی کرد. مردم فرانسه و ژودون هم سر از پا نمیشناختن. بالاخره با کشته شدن هیولا همه میتونستن با آرامش بخوابن اما متاسفانه این خبر زود اعلام شده بود.
اون کسی که از طرف دربار گرگ رو معاینه کرده بود، گفت اصلا گرگی که فرانسوا به کاخ آورده نمیتونه هیولای ژودون باشه. چون ظاهرا این گرگ اصلا گوشت آدم نخورده. واقعا هم حق با او بود. چون ماه دسامبر حملهها دوباره شروع شدن. تا قبل از کریسمس اون سال هیولای ژودون چهار نفر دیگر رو هم کشت. یکی از کشته شدهها دختری بود که بدنش اونقدر تکهپاره شده بود که نمیتونستن حتی برای دفن جمعش کنن. حملهها تمام سال ۱۷۶۶ هم ادامه داشت ولی دربار برای اینکه فشارها رو از روی دوش خودش برداره، به روزنامهها دستور داد به ندرت خبرای هیولای ژودون رو گزارش بدن. برای همینم مشخص کردن تعداد دقیق حملهها توی سال ۱۷۶۶ خیلی سخته.
تنها چیزی که از اون سال سخت میدونیم اینه که حملهها با شدت زیادی ادامه داشتن و چند ده نفری هم کشته شدن. این وسط یه نفر واقعا مصمم بود که جلوی حملههای جانور وحشی رو بگیره. تو نوامبر ۱۷۶۶ برای مدت کوتاهی حملههای حیوون انگار کلا قطع شدن ولی دوباره با نزدیک شدن به ماه مارس و بهار حملهها شروع شدن. این بار انگار حتی از قبل هم وحشیانه تر شده بودن. جوری که ماهی ده تا حمله اتفاق میافتاد. اون موقع واقعا اوضاع خراب شده بود.
سه سال از شروع حملهها میگذشت و هیولاها تا اون موقع چند صد نفر زخمی کرده بود یا کشته بود. مردم ودون ژوئن ۱۷۷۷ خودشون دست به کار شدن. اونا یه گروه شکار تشکیل دادن. شاخصترین شکارچی این جمع مردی به اسم ژان شاستل بود که همراه دو پسرش به گروه ملحق شده بود. گروه شکار همه مسلح به جنگلی توی منطقه ژودون رفتن. این جنگل پر از تپهها و غارهای تودرتو بود. پس حیوون میتونست هر جایی قایم شده باشه.
از یه جایی به بعد شاستل از بقیه جدا میشه. شاستل خیلی دور نمیره. چون هنوز هم میتونست صدای بقیه شکارچیا رو بشنوه ولی تنها وارد جنگل میشه. اون درختا رو بو میکنه به شاخ و برگهاشون دست میزنه. شاستل با این کارش دنبال ردپای هیولا میگشته و توی همین حین صدای خش خشی رو میشنوه. طبق یکی از روایتها شاستل وقتی به جنگل رسید، یه گوشه نشست و شروع به دعا خوندن کرد. ظاهرا میخواست با این کار خودش طعمه بشه تا حیوون رو از مخفیگاهش بیرون بکشه.
شاستل چشمش به حیوونی افتاد که از لای درختا یواش به طرفش میومد. حیوان دقیقا همونجوری بود که تعریف کرده بودن. راه راههای روی پوستش، چشمای براق قرمز و بوی تعفنش. شاستل که آدم مومن و با ایمانی بود، بدون این که بترسه حتی دعاش رو هم تموم کرده. ظاهرا حیوون هم عجلهای نداشت ولی وقتی شاستل بلند شد حیوان هم به سرعت به طرفش دوید. شاستل هنوز هم آرامش خودشو از دست نداده و خیلی راحت تفنگش برداشت نشونه گرفت و به حیوون شلیک کرد. حیوون هم نقش زمین شد. شاستل و پسراش لاشه حیوون رو جمع کردن و مثل فرانسوا آنتوان به ورسای بردند تا نشون پادشاه بدن.
بعد از این واقعا حملهها برای همیشه تموم شدن. مردم این دفعه بعد از اینکه مطمئن شدن جشن گرفتن. اونا دیگه نمیترسیدن که بیرون برن یا به تپهها سر بزنن و گوسفنداشون رو برای چریدن به چراگاهها ببرن. به مرور زندگی توی ژودون به حالت عادی برگشت ولی وقتی شاستل لاشه رو به ورسای برد، لاشه اونقدر گندیده بود که نمیشد فهمید دقیقا چه حیوونی بوده.
داستان هیولای ژودون دیگه برای همیشه توی ژودون موند و سینه به سینه از نسلی به نسل دیگر منتقل شد. حالا که بیشتر از ۲۵۰ سال از ماجرا میگذره هنوز دقیقا نمیدونیم چه حیوونی به مردم اون منطقهای دور افتاده فرانسه حمله کرده بود. فرضیههای زیادی در مورد هیولای ژودون وجود داره. برای فهمیدن اولین فرضیه باید به اواخر سال ۱۷۶۴ برگردیم. اون موقع حملهها تازه شروع شده بود.
چند ماه بعد از اولین حملههای مرگبار یک اسقف محلی توی اعلامیهای رسمی در مورد حملهها حرف زد. این مقام رسمی کلیسای کاتولیک، هیولای زودون رو نه یک هیولا بلکه یه جور طالع نحس میدونست. اسقف خطاب به تمام مردم منطقه گفته بود که مقصر این فجایع فقط خود مردمن. اون میگفت عدل الهی نمیذاره جای بیگناهی به ناحق عذاب بکشه؛ بلکه این بار گناهان شماست که باعث میشه رنج و عذاب ببینیم.
این سقف حتی چند تا آیه از کتابهای سفر تثنیه و لاویان از عهد عتیق ذکر کرده بود و گفته بود که فساد و تباهی جامعه باعث این بلایای اسفناک شده و هیولای ژودون چیزی نیست جز مشیت الهی. اسقف گناهان زیادی رو ذکر میکنه از مالاندوزی و بدهکاری تا تباهی اخلاقی و زنا و غفلت از نماز و دعا. اسقف همه این اتفاق اخیر رو نوعی مجازات الهی میتونست. اون حتی به مردم گفت که باید چند شبانه روز دعا بخونن و اگر مشیت الهی بخواد ممکنه در امان بمونن.
همیشه توی دورانهای سخت روحانیون و کشیشها حرفای شبیه به این میزنن. شاید اسقف انگیزه دیگهای از این حرفاش داشته باشه. توی زمانهای که حملهای هیولای جوانان اتفاق میافتن دو مشکل سد راه کلیسای کاتولیک بود. او مذهب پروتستان و بعدشم فرقهای از سوی داخل خود کلیسای کاتولیک. هر دوی این گروهها مستقیما باعث ضدیت مردم با کاتولیکهای محافظه کاری مثل اسقف میشدند. از نگاه اسقف و آدمهایی مثل اون کلیسای کاتولیک کم کم داشت شان و منزلت خودش رو بین مردم از دست میداد.
برای همین امکان داره اسقف با شنیدن ماجرای حملههای هیولای ژودون به فکرش رسیده باشه که با این حرفا مردم رو تهییج کنه تا دوباره به کلیسای کاتولیک مشروعیت بده ولی با وجود دعاهای دهقانها و مردم ژودون کشتارها ادامه داشتن. میتونیم بگیم که شاستل برای کشتن هیولا به دعا متوسل شده بود ولی مطمئنا قبل از اون هم خیلی از مردم شبانه روز دعا خونده بودن تا شر هیولا ژودون از سرشون باز بشه. پس همه اینها میتونست تصادفی باشد.
فرض دیگه که به خصوص توی سالهای بعد از حملهها مطرح شده بود، این بود که ممکن عامل کشتارها یه جونور معمولی بوده باشه. یه حیوان معمولی که از نقطه دیگهای از دنیا به جنوب فرانسه اومده بوده و مردم ژودون هیچوقت شبیه به اون رو ندیده بودند. همچنین حیوانی میتونست از یکی از باغ وحشهای شخصی فرار کرده باشه. برای فهمیدن این فرضیه باید برگردیم به اواخر قرن هفدهم.
توی اون دوره شاهد اوج گیری تجارت جهانی در اروپا بودیم. با محبوبیت دادوستد بین کشورها و ملل مختلف انواع و اقسام کالاها از خوراکیها، زیورآلات، جواهرات و خیلی از اقلام جالب و حتی شگفتانگیز دیگهای وارد زندگی مردم فرانسه شده بودن. خیلی از این کالاها را فرانسویها حتی اشراف برای دفعه اول توی زندگیشون میدیدند.
مدتها قبل از حملههای هیولای ژودون پدربزرگ پادشاه فرانسه به یه سرگرمی غیرعادی علاقه پیدا کرده بود. اون که علاقه زیادی به حیوانات داشت، یه باغ وحش شخصی راه میندازه و انواع و اقسام حیوانات غیر بومی رو به منطقه میاره. این سرگرمی کمکم بین بقیه اشراف هم رواج پیدا میکنه.
حالا با این پیش فرض امکان داره که هیولای ژودون حیوون خونگی یه نفر بوده که از قفسش فرار کرده و مردمو کشته. تو یه اتفاقی مثل این احتمالا صاحب حیوون از ترس مجازات ماجرا را سربسته نگه داشته. حالا سوال پیش میاد که چه حیوونی میتونست اونقدر درنده و وحشی باشه که بتونه مسبب اون قتلهای وحشتناک بشه؟ حیوونای وحشی زیادی قدرت از هم پاره کردن شکارهاشونو دارن ولی کفتار راهراه آفریقایی به نظر گزینه اصلیه.
خیلی از خصوصیات این حیوان با نشونیهای هیولای ژودون همخونی داره. مثلا همین راهراه بودن پشت حیوون. برای اثبات این فرضیه دلایل محکم زیادی وجود داره. مثلا توی یکی از جزوههای موزه ملی تاریخ طبیعی فرانسه چاپ ۱۸۱۹ مشخصات کفتار نوشته شده بود. توی این جزوه گفته میشه که یه کفتار راه را برای مدتی تو این موزه به نمایش گذاشته شده. در جایی هم نوشتن که این کفتار رو یکی از مجموعه دارای شخصی از شرق به فرانسه وارد کرده. پس از شواهد و قرائن برمیاد که کفتار توی اون دوره تو فرانسه وجود داشته.
جالبه توی این جزوه اومده که خیلی از مردم زودون این کفتار رو با هیولای ژودون مقایسه کردن. کفتارها حیوونایی هستن که میتونن استخون لاشهها رو خرد کنن یا تکههایی از گوشت رو که هیچ جانور دیگهای نمیتونه بخوره بخورن و دریدن لاشههای حیوونات هم کاریه که انجام میدن. روایتهای مشابه زیادی از حمله کفتارها به مردم در دسته. مثلا اواخر قرن نوزدهم یک کفتار به مردم چند روستا تو ترکیه حمله میکنه. تعداد کشتهها و زخمیها اونقدر زیاد میشه که دولت ترکیه مثل ماجرای زودون برای کشتن حیوون جایزه تعیین میکنه.
یا مثلا یه مورد دیگه توی سال ۱۹۶۲ یک کفتار ظرف ۶ هفته ۹ بچه هندی رو میکشه ولی اگه هیولای ژودون کفتار بوده، چرا گلولهها بدنشو سوراخ نمیکردند و مهمتر از این چرا گلولهها جان شاستل بهش اثر کردن؟ جواب من اینه که چون شاستل از گلولههای نقره استفاده کرده. البته نه هر نقرهای، نقرههایی که از ذوب کردن سکهها به دست اومده بودن. روی این سکهها تصویر مریم مقدس حکاکی شده بود. پس انگار خدا این گلولهها را برکت داده بود. برای همین محتمله که هیولای ژودون نه یک گرگ و نه هر گرگی بلکه یه گرگینه بوده باشه.
این فرضیه توی روزنامههای همون دوره هم مطرح شده بود و تا همین حالا هم جز فرضیههای مهم ماجرای هیولای ژودونه. حالا شاید بپرسین که گرگینهها فقط توی ماه کامل حمله میکنند ولی هیولای ژودون تمام شبها و حتی روزها هم به مردم حمله میکرده. پس اصلا امکان نداره سر و کار مردم ژودونبا یه گرگینه بوده باشه ولی شایدم نه، چون حداقل اولین گرگینه واقعی که شناخته شده، براش شب و روز فرقی نمیکرده.
این گرگینه یه دهقان آلمانی توی قرن شونزدهم بوده. اسم این مرد پیتر اسوا بود. طبق روایتهایی که از اون دوران قدیم داریم پیتر بعد از فروختن روحش به شیطان از شاهزاده تاریکیها یک کمربند جادو گرفت تا هر موقع که میخواد به شکل گرگینه در بیاد. این گرگینه نه فقط نیازی نداشت منتظر کامل شدن قرص ماه بمونه، بلکه روزها هم به مردم حمله کرد.
نکته جالب دیگه اینه که به جز تعریف اساطیری گرگینه تعریف پزشکیشو هم داریم. خود گرگینه پنداری که طبق دایرهالمعارف بریتانیکا این اختلال روانی باعث میشه آدم فکر کنه به گرگ یا یه حیوون دیگهای تبدیل شده. مبتداهای این مشکل روانی ممکنه به این توهم برسن که واقعا گرگینه شدن و حتی ممکنه با رفتن توی قالب گرگ به مردم حمله کنن. شاید هم این بتونه دلیل تا شدن دقیق لباسها کنار جسدها باشه. چون هیچ جانوری وجود نداره که بتونه لباسا رو اینقدر مرتب تا کنه و مرتب هم یه گوشه بذاره.
یکی از هتلهای زنجیرهای معروف که همچین کاری میکرده، جان وی گیسی «John Wayne Gacy» مشهور به دلقک قاتله. اون گاهی مخفیانه وارد سردخانهها میشده و لباس مقتولهای خودش رو خیلی مرتب تا میکرده و کنارشون میذاشته. پس ممکنه تمام این اتفاقات زیر سر یک قاتل زنجیرهای خیلی بی رحم بوده باشه و همه نشونههایی که مردم دادن به خاطر ترس زیاد از حد یا دلایل دیگهای بوده.
یا مثلا توی قرن هجدهم ارتش توی جنگها به سگها پوستهای ضخیمی پوشونده. پس ممکنه قاتل مردم ژودون هم یه جور پوست پوشیده باشه. برای همینم بوده که گلولهها نمیتونستن بدنشو سوراخ کنن. حالا سوال اینجاست چه کسی و از چه زمانی با پوشیدن لباسهای پوستی به مردم حمله کرده و چرا وقتی که جان شاستل یه حیوون ناشناس رو کشت حملهها همب رای همیشه تموم شدن؟
شاید چون شاستل بیشتر از هر کس دیگهای به این جونور نزدیک بوده. شاستل شخصیت بسیار مرموزیه. چون توی سوابق عادی فقط گفته شده که یک دهقان فقیر بوده و بعدا با کشتن هیولا به قهرمان مردم ژودون تبدیل شده ولی چطور یه دهقان فقیر میتونست گلوله نقره بسازه؟
جالبه مورخان با وارسی اسناد جان شاستل به نکته جالبی برخوردن. پای اسناد زیادی از تشییع جنازه، ازدواج غسل و تعمید و موارد دیگه امضای جان شاستل باقی مونده بود. دستخط جان شاستل و همینطور سبک نوشتههاش جوریه که خط شناسا فکر میکنن این امضاها کار کسی بوده که از طبقه بالای جامعه اومده. نه اینکه یه دهقان خردهپا باشه. اون زمان درس خوندن و سواد داشتن برای یه دهقان تقریبا غیرممکن بوده. حدس مورخان هم درست بوده. چون شاستل واقعا تبار اشرافی داشته و یک دهقان معمولی نبوده.
پس از اینجا میشه فهمید چطور تونسته پول سکه نقره و ساختن گلولهای نقرهای رو جور کنه اما نکته تعجب آور نه خودش اصل بلکه پسرش آنتوانه. در مورد آنتوان هم شایعههای زیادی وجود داره. گفته میشه که آنتوان مدتی از دریای مدیترانه به نواحی مختلف سفر میکنه. اون توی یکی از همین سفرها به جزیره مینورکا «Minorca» متعلق به پادشاهی اسپانیا میره. آنتوان اونجا مسئول نگهبانی از یک باغ وحش خونگی میشه و بعدا وقتی به ژودون برمیگرده همراه خودش یه کفتار میاره.
حتی گفته شده که آنتوان این کفتار رو برای حمله کردن آموزش داده. آنتوان کمی قبل از شروع حملهها توی کلبهای توی جنگل زندگی میکرده. حالا امکان داره که کفتار همینجا از دستش فرار کرده باشه و قتل عامها هم کار همین حیوون بوده باشه ولی این ماجرا وقتی مشکوکتر میشه که میفهمیم آنتوان مریضیای به اسم هایپرتریکوز یا سندرم گرگینه داشته. این مریضی باعث میشه که موهای ضخیم زیادی تمام بدن و صورت رو پر کنه تا آدم شبیه به گرگینه بشه.
همین سرنخ ما رو به فرضیه گرگینه نمیرسونه و به جز کفتار بعضی از کشت و کشتارها میتونسته کار خود آنتوان بوده باشه. یکی از اهالی ژدون که دهقانی به لگو بوده تعریف میکنه که صبح زود قبل از طلوع آفتاب داشته توی جنگل راه میرفته که به صحنه وحشتناکی برمیخوره. اون یه مرد رو به همراه یه بچه عجیب توی جنگل میبینه. این بچه پرمو و پشمالو واقعا ظاهر ترسناکی داشته و با دیدن لگو شروع به نشون دادن دندونهاش و غرش میکنه. لگوی بیچاره هم تا سر حد مرگ ترسیده بود، از اونجا تا خونه بدون این که پشت سرشو نگاه کنه میدوه. لگو بعد از این ماجرا از وحشت چند روزی از خونه بیرون نیومد.
دهقان بیچاره بعدا وقتی قضیه رو برای بقیه تعریف میکنه میگه که این آدم نیمه وحشی خیلی شبیه به آن آنتوان شاستل بوده. اگه باور کردن فرضیه گرگینه و پیمان با شیطان براتون سخته، شاید فرضیه آنتوان قاتل زنجیرهای پشمالو قابل هزینهتر باشه. خصوصا اینکه بدونیم پدرش توی ماجرا نقش مهمی داشته. امکان داره جان شاستل است وقتی از ماجرا باخبر شده. از ترس زندانی شدن پسرش حیوون دیگهای رو برای رد گم کنی کشته و به پسرش هم اجازه نداده که قتلهاش رو ادامه بده.
متاسفانه واقعا در مورد این فرضیه هیچ مدرکی وجود نداره. چون بعد از اینکه شاستل با گلوله نقرهای حیوون رو کشت، حملهها هم تموم شدن و بعدشم تو هیچ سابقه و سندی از آنتوان چیزی گفته نشد. فقط بعضی جاها گفته شده که آنتوان ازدواج کرده و حتی چند تا بچه داشته.
در مورد هیولای ژودون یه فرضیه دیگه هم وجود داره. طبق این فرضیه به دلایل زیادی اواخر قرن هجدهم زمان خیلی مناسبی برای کشته شدن مردم منطقه بوده.
توی اون دوره با شکار بی رویه، خراب شدن جنگلها و پیشروی هر چه بیشتر زمینهای کشاورزی، روز به روز آدما بخشهای بیشتری از قلمروی حیات وحش رو به اشغال خودشون در میآوردن. در مقابل همین عوامل باعث شده تا حیوونای کوچیکیا گرگها بودن هم جمعیتشان خیلی کم بشه. امکان داره توی این دوره گرگهای قحطی زده برای سیر کردن شکم خودشون باقی مونده جسد آدمها رو خورده باشن و به همین خاطر به گوشت آدم عادت کردن. برای همینم بعدا به خودشون جرات دادن به آدمهای ضعیفی مثل دختر و پسرهای چوپان حمله کنن ولی حالا چرا حملههای گرگها بعد از مدتی کاملا تموم شدن؟
خب طبق فرضیه دیگه گرابار گوشت آدم ممکنه به مریضی گال مبتلا شده باشن. این مریضی یه جور ضایعه پوستی وحشتناکه که باعث میشه موهای حیوون بریزه. همین مریضی باعث میشه گرگها ظاهر وحشتناکی مثل کفتار پیدا کنن. بوی بد و عفونت هم احتمالا به خاطر پیری گرگها بوده. خوردن اعضای خاص بدن هم نشون میده که گرگها مریض بودن و میخواستن با خوردن کبد و قلب و مغز، پروتئینی که بدنشون لازم داره رو تامین کنند. این گرگای مریضم بعد از مدتی به خاطر پیری و مریضی مردن.
البته این فرضیه کم حفره نداره. مثلا اینکه چرا گلولهها به گرگا اثر نکرده؟ یا اینکه چطوری لباسا رو تا کردن؟ و همینطور تکه تکه کردن جسدها. به هر حال ژودون جوانان از هر کجا که اومده بود، تا چند قرن به هیولای خبیث قصههای شب بچههای فرانسوی تبدیل شد و بعد از اون هم جمعیت گرگهای منطقه واقعا کم شد ولی جالبه بدونید بعد از قرنها همین چند سال پیش خبر رسید که گرگها از کوههای آلپ ایتالیا به جنوب فرانسه مهاجرت کردن.
شاید برای خیلیها این مهاجرت ساده حیات وحش باشه ولی برای مردم ژودون قضیه فرق میکنه. برای اونا ممکنه معنیش برگشتن یه دشمن قدیمی باشه.
تا برنامه بعدی روز و روزگارتون خوش.
بقیه قسمتهای پادکست طلسم را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماجرای پروژه مونتاک
مطلبی دیگر از این انتشارات
کابوس در ولیسکا
مطلبی دیگر از این انتشارات
دختری که بروس کمبل را دوست داشت