در پادکست طلسم شما را میهمان داستانهای شنیدنی از جنس ترسناکهای ماورائی میکنیم
ماجرای پروژه مونتاک
«هشدار: این مطلب شامل محتوای آزاردهندهای است که شنیدن یا مطالعه آن به تمام افراد توصیه نمیشود.»
تصور کنین روزی بفهمین که قبلا آدم دیگهای بودین و تمام مدتی که ظاهرا سرکار میرفتین و یه تعمیرکار ساده بودین، داشتین روی یه ماموریت فوق محرمانه کار میکردین. البته بدون اینکه خودتون بدونین. اگه همچین ماجرایی قابل باور نیست بهتره بدونیم این دقیقا همون اتفاقی که برای پرستون نیکولز «Preston Nichols» افتاده.
سلام. شما دارید به پادکست طلسم گوش میکنید. من لیدا هستم و با سومین قسمت از پادکست طلسم همراه شمام. در هر قسمت پادکست طلسم قراره از ترسناکترین و اسرارآمیزترین اتفاقات تاریخی بشنوید. موضوع قسمت سوم پادکست طلسم در مورد پروژه مونتاکه. پروژه مونتاک یه برنامه تحقیقاتی فوقالعاده سری بود که از دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ توی لنگ آیلند «Long Island» انجام شد. این پروژه ممکنه مادر همه تئوریهای توطئه درباره دولت آمریکا باشه. داخل این پروژه آدمربایی، دستکاری آب و هوا، به وجود آوردن هیولا، سفر در زمان و خیلی اتفاقات دیگه افتادن.
مونتاک دهکدهایه که توی دماغه شرقی لانگ آیلند یعنی توی شرقیترین بخش این شبه جزیره قرار گرفته. این شبه جزیره چند ساعتی تا شهر نیویورک فاصله داره. منتاک یه دهکده بندریه و بیشتر برای موج سواری و ماهیگیری شناخته میشه. برای همینم به جز گردشگرایی که توی تعطیلات به مونتاک میان، این دهکده ساحلی اکثر اوقات خلوته. مونتاک تو دنیا به یک دلیل دیگه هم شناخته میشه و اون هم انجام گرفتن یکی از مرموزترین پروژههای محرمانه دولت آمریکاست.
ماجرای پروژه مونتاژ با مردی به اسم پرستون نیکولز شروع میشه. بیشتر اتفاقایی که تو پادکست امروز قراره بشنوید از زبان پرستون هستن. پرستون ذهن پراکندهای داشته. از اون جور آدمایی بود که مدام باید چیزی یاد میگرفت یا اینکه مشغول تحقیق و ساختن چیزای جدید بود. یکی از سرگرمیهای جدی اون جمع کردن کلکسیون ابزار آلات و تجهیزات ارتباطات رادیویی بود. پرستون توی حیاط خونش یه آزمایشگاه درست کرده بود و توی وقتای بیکاری اونجا آزمایش میکرد. خود پرستون همونطور که توی کتابش گفته از دانشگاه مدرک مهندسی برق با تخصص الکترومغناطیس گرفته.
اون اوایل دهه هفتاد برای یه پیمانکار دولتی توی بندر ملویل «Melville» کار میکرد. این بندر کوچیک حدود دو ساعت از مونتاک فاصله داشت. پرستون حدود سال ۱۹۷۱ درگیر یک پروژه فرعی هم بود. توی این سال به پرستون بودجهای داده میشه تا بتونه در مورد تلهپاتی تحقیق کنه. اون دقیقا نگفته چه کسی یا چه سازمان و شرکتی این بودجه رو بهش داده؛ ولی نتیجه مطالعه پرستون جالبه. اون میگه که مطالعات نشون دادن تله پاتی صددرصد امکانپذیره. نتیجه دیگهای که اون بهش رسید این بود که موجهای تله پاتی خیلی شبیه موجهای رادیویی هستن.
پرستون که واقعا مجذوب پر رمز و راز تله پاتی و نیروهای ماورایی شده بود، به تحقیقاتش ادامه میده. توی مرحله بعدی تحقیقات، اون از چند متخصص فراحس دعوت به همکاری میکنه. همه چیز تا حدود سه سال خوب پیش میرفت تا اینکه پرستون متوجه یه اتفاق خیلی عجیب میشه. هر روز سر ساعت به خصوصی مغز همه آدمای فراحس از کار میافتاد. با اینکه توی اون موقع فراحسها هنوز هوشیار و متمرکز بودن؛ ولی دیگه انگار هیچ توانایی فراحسیای نداشتن.
پرستون تا مدتها نمیدونست چه خبر شده. به نظرش باید یه سیگنال الکترومغناطیسی واقعا قوی این تداخل رو به وجود آورده باشه. پرستون بعدا با دستگاههاش یه فرکانس خیلی قوی رو پیدا میکنه. جالبه که وقتی این فرکانس میرفت فراحسها دوباره به حالت اولشون برمیگشتن. حالا پرستون مطمئن بود که هر چی هست زیر سر همین سیگناله؛ اما این کافی نبود. اون باید حتما منبع این سیگنال رو پیدا میکرد.
پرستون اوایل سال ۱۹۷۴ با آنتن تلویزیون و وسایل دیگه یک دستگاه ردیاب مخصوص درست کرد. این دستگاهی که شبیه به یک آنتن معمولی بود، روی سقف ماشین نصب میشد. او بعدا با ماشینش همه جای لانگ آیلند رو گشت تا بتونه قدرت سیگنال رو توی محلهای مختلف اندازهگیری کنه. وقتی اونبه دماغه شرقی جزیره یعنی مونتاک رسید سیگنالها قویتر شدن. دستگاه ردیاب، پرستون رو به نقطه خاصی از مونتاک رسونده بود. البته اینجا هر جایی نبود؛ بلکه ایستگاه نیروی هوایی مونتاک بود. ارتش آمریکا این ایستگاه را ۳۲ سال قبل توی سال ۱۹۴۲ ساخته بود.
هدف از ساخت این ایستگاه دفاع در مقابل زیردریاییهای ارتش آلمان نازی تو جنگ جهانی دوم بود. معماری این دستگاه طوری بود که تا جای ممکن نیروهای دشمنو فریب بده. پشت بوم ساختمانهای این ایستگاه مثل کلبههای سنتی منطقه نیوانگلند «New-England» ساخته شده بود. حتی روی ساختمون یک باشگاه، مناره درست کرده بودند تا شبیه کلیسا بشه.
اوایل دهه ۱۹۶۰ یعنی ۱۴ سال قبل از اینکه پرستون به این ایستگاه بیاد، یک برج رادار ۲۵ متری با یک آنتن غول آسا توی ایستگاه نصب شده بود. این آنتن یکی از ۱۲ تا آنتن مخصوصی بود که آمریکاییها توی دوران جنگ سرد برای شناسایی هواپیماهای اتحاد جماهیر شوروی ساخته بودند. این برج رادار توی دورهای که توجه پرستون رو به خودش جلب کرده بود، یکی از قویترین برجهای رادار جهان به حساب میومد.
پرستون که بیرون ایستگاه نیروی هوایی مونتاک وایساده بود، آنتن بزرگی رو میدید که از همه درختا بلندتره و از دور هم راحت دیده میشه. اون شک نداشت منبع سیگنالهای مخربی که دنبالش میگرده همین برجه. اون خیلی کنجکاو شده بود بفهمه تو این برج چه خبره و چه پروژهای داره انجام میشه؟ همونطوری که پرستون حدس میزد، ایستگاه امنیت بالایی داشت.
توی محوطه و دم در ورودی نگهبان گذاشته بودن. روی حصارها و دیوارها هم به فاصله کم پر از دوربین مدار بسته بود؛ ولی پرستون که خیال عقبنشینی نداشت، رفت طرف یکی از نگهبانان. اون از نگهبان پرسید که این برج رادار بزرگ کارش چیه؟ همونجوری که مشخص بود نگهبان خیلی خوشاخلاق نبود؛ ولی لابهلای حرفای نگهبان شنید که برج رو اداره هوانوردی فدرال راه انداخته.
نگهبان بعد از گفتن اینا به پرستون گفت بهتره تا دردسری برای خودش درست نکرده، هر چه زودتر از اینجا بره. اداره هوانوردی فدرال یک سازمان دولتیه. این سازمان بیشتر مسئول نظارت روی هوانوردی غیر نظامی مثل پروازهای تجاری و شخصیه؛ ولی چرا همچین سازمانی باید توی یه پایگاه نظامی پروژه راه انداخته باشه؟
پرستون که دنبال دردسر نبود حرف نگهبان گوش کرد و سوار ماشین شد تا برگرده خونه؛ ولی توی راه همش به جواب سوال فکر میکرد. ده سال از این ماجرا گذشت تا این که توی سال ۱۹۸۴ یکی از دوستای پرستون بهش خبر داد که ایستگاه متروکه شده بود. این دوست بهش گفت که به نظر حالا نباید رفتن به اونجا خیلی سخت باشه. پرستون همین کارو کرد و همراه دوستش به ایستگاه رفتن. پرستون دوستش خیلی راحت بدون هیچ دردسری وارد ایستگاه میشن.
ایستگاه سابق وضع خرابی داشت. همه در و پنجرهها باز مونده بود. توی محوطه و راهروی ساختمانها هم پر از ورق پاره و کاغذهای جورواجور بود. توی ساختمونای دیگه هم تا چشم کار میکرد آهنپاره، قطعههای دستگاهها پخش و پلا بود. اینطور که به ذهن پرستون رسید انگار ایستگاه خیلی با عجله تخلیه شده. پرستون دور و اطراف پایگاهو گشت تا اینکه به یک ساختمان نیمه مخروبه رسید که داخلش کلی دستگاه با برق فشار قوی مونده بود. این دستگاهها خیلی پیشرفتهتر از اون چیزی بودند که پرستون بتونه ازشون سر دربیاره.
درسته پرستون سر از کار این دستگاهها در نمیآورد؛ ولی با دیدن دستگاههای رادیویی فکر بکری به سرش زد. گفتیم که پرستون کلکسیونر تجهیزات ارتباطات رادیویی بود. برای همین به دوستش میگه که میخواد یه سری از این دستگاهها رو به خونش ببره. البته اون خیال دزدی نداشت؛ بلکه پرستون بعدا از خونه به یک شرکت دفع زباله که پیمانکار دولت بود تلفن میکنن. اون بعد از اینکه مطمئن میشه قرار تجهیزات اوراق بشه به مسئول اونجا میگه میتونه تجهیزات اونجا رو بخره.
اولش شرکت زیر بار نمیره؛ ولی متصدی که پرستون باهاش صحبت کرده بود، اونو به این نماینده معرفی میکنه. پرستون بعدا با این نماینده قرار میزاره و اون و توی بایون «Bayonne» نیوجرسی «New Jersey» میبینه. پرستون هیچوقت اسم این آدم رو نمیگه. ظاهرا قرار اونها هم کاملا مخفیانه بوده. مرد به پرستون یه کاغذ دست نوشته میده. این کاغذ ظاهرا هیچ جوره نمیتونست یه سند رسمی باشه. چون مهر و امضا یا علامت هیچ شرکت و سازمانی روش نخورده بود. مرد به پرستون میگه کافیه این کاغذو نشون بدی تا راحت بزارن بری داخل ایستگاه. پرستون کمی شک داشت؛ ولی چون واقعا تجهیزاتو میخواست حاضر بود هر کاری لازمه بکنه.
بالاخره پرستون و یکی از دوستاش به اسم برایان برای برداشتن تجهیزات به ایستگاه میرن. رایان یکی از متخصصان فراحسی بود که توی تحقیقات پرستون باهاش کار کرده بود. پرستون وقتی به ایستگاه نیروی هوایی مونتاک میرسه، به جای اینکه مثل سری قبل یواشکی برن داخل، دستنویس رو به نگهبان نشون میدن. نگهبان بعد از خوندن کاغذ به اونا اجازه میده برن داخل؛ ولی میگه که همین یک باره و دوباره حق ندارین اینجا بیاین.
پرستون و برایان موافقت میکنن. اونا برای اینکه بهتر از وقتشون استفاده کنن از هم جدا میشن. وقتی دوباره به هم میرسن برایان لحظهای که پاشو تو ایستگاه گذاشته حس دلشوره عجیبی سراغش اومده. بریان میگه ارتعاشهای غیرعادی رو همینجا حس میکنم. پرستون خیلی زود به برایان میگه که بهتره کمی تمرکز کنه تا ببینه میتونه چیزی تشخیص بد؟. برایان موافقت میکنه. نتیجه تمرکز برایان هر دو نفر را مات و مبهوت میزاره.
برایان توی حالت تمرکز به پرستون میگه چیزایی که دارم حس میکنم اصلا با عقل جور در نمیاد. برایان بعدتر به پرستون میگه تو قبلا اینجا یک تکنسین بودی و همینجا کار میکردی؛ ولی وقتی اوضاع خراب شده اینجا رو ول کردی. برایان بعدا گفت آزمایشی که پرستون اینجا انجام میداده برای کنترل ذهن بوده. رفتن پرستون به ایستگاه نیروی هوایی مونتاک واقعا مسیر زندگیش عوض میکنه.
بعد از این ماجرا هر سری یه آدم غریبه نمیشناخت بهش میگفت که اطلاعات تازهای داره. مثلا یه نفر سر زده به خونه پرستون و بهش میگه که قبلا توی دهه هفتاد باهاش تو ایستگاه همکار بوده؛ ولی تا جایی که پرستون میدونست اصلا همچین چیزی ممکن نبود. چون پرستون این مدت سیزده سال مهندس برق یه شرکت بود و اوقات فراغتش هم راجع به تلهپاتی تحقیق میکرد.
در ضمن پرستون هیچ خاطرهای از دورهای که توی ایستگاه مونتاک کار کرده باشه نداشت. هیچ کدوم از گفتههای این مرد نمیتونستن واقعیت داشته باشن. پرستون که ذاتا آدم کنجکاوی بود، میخواست هر جور شده سر از این ماجراها در بیاره. اون توی سال ۱۹۸۴ یه چادر برداشت. رفت تو سالن مونتاک اردو زد تا بتونه به این روش بیشتر با مردم تماس داشته باشه.
تو این ماموریت شناسایی، کار پرستون این بود که هر روز توی ساحل خیابون یا کافه به هر آدمی که میرسه ازش بپرسه ندیدی توی این مدت تو مونتاک اتفاقی عجیب و غریبی بیفته؟ جالبه که این ترفند جواب میده؛ چون مردم مونتاک خیلی ماجراهای عجیب برای تعریف کردن داشتند. بیشتر اتفاقات عجیبی که مردم برای پرستون کردن به آب و هوا مربوط میشد. مثلا کسی به پرستون گفت یک بار دیده وسط تابستون برف باریده. یکی دیگه گفت گاهی وقتا حتی وقتی که پیش بینی هواشناسی هوای آفتابی بوده طوفان تگرگ راه افتاده. یک بار هم حیوانات وحشی به دلیلی رم کردن و وارد دهکده شدند و کلی خسارت به مردم زدن.
پرستون هنوز گیج بود و نمیدونست قضیه از چه قراره. پس بعد از چند روز به خونش برگشت. چند ماه بعد سر و کله یه غریبه دیگه جلوی خونش پیدا شد. ماجرا نوامبر ۱۹۸۴ اتفاق افتاد. اون روز مردی به اسم دانکر کامرون «Dunker Cameron» جلوی در آزمایشگاه خونگی پرستون ظاهر شد. دانکن به پرستون گفت که از علاقهاش به وسیلههای رادیویی شنیده و میخواد ازش برای تمرین کردن یکی از وسیلههاش کمک بخواد. پرستون که سرش برای این کار درد میکرد، فوری موافقت کرد و گفت که بهتر بره دستگاهها و بیاره.
توی همین رفتوآمدها بود که این دو نفر رفاقتی به هم زدن. جالبه دانکن هم توانایی فراحسی داشت. یه روز فکری به سر پرستون میزنه. از دانکن میپرسه که نظرت چیه با هم یه سفر تحقیقاتی انجام بدیم؟ احتمالا میدونین و میتونید حدس بزنید قرار پرستون دانکن رو کجا میبره. این دو دست سوار ماشین میشن و به ایستگاه میرن.
این دفعه هر دو نفر به جای اینکه از جلوی نگهبان رد شن، یواشکی وارد ایستگاه میشن. پرستون پیش خودش فکر میکرد که بهتره دانکن رو ببره داخل ایستگاه و ببینه اونم میتونه مثل برایان فرکانسهای عجیب اونجا رو حس کنه؟ این سری اما حتی از دفعه قبل اتفاقای عجیبتری میفته. رفتار دانکن به محض ورود به ایستگاه عوض میشه. تا اینکه برای اون چند لحظه، مثل یک راهنمای تور یک ریز در مورد ساختمانها و تاسیساتی که میدید حرف میزنه.
دانکن حتی وقتی که از جلوی چند تا تابلوی دود زده و کهنه رد شد، به پرستون گفت که اینها تابلوی اعلانات ایستگاه بوده و کارکنان مجموعه اینجا آگهیهای جدیدو میخوندن؛ ولی دانکن از کجا همه اینا رو میدونست؟ اینو خود دانکن هم نمیدونست. به قول خودش فقط میدونست. دانکن و پرستون بعدا به اتاقی میرن که دانکن میگه قبلا اتاق فرستنده بوده. تا اینکه با رفتن به این اتاق وارد یک حالت خلسه خیلی قوی میشه.
خلسه دانکن اونقدر عمیق بود که پرستون مجبور میشه با چند سیلی اونو به حال خودش بیاره. پرستون و دانکن که هر دو ترسیده بودند، تصمیم میگیرند هر چه زودتر از اونجا برن. ماجرای ایستگاه مونتاک هر دو نفر رو حسابی غافلگیر کرده بود؛ ولی پرستون هنوز دست بردار نبود. پرستون بعدا سعی میکنه که از تکنیکهای فراحسی که تو مطالعاتش یاد گرفته بود، برای برگردوندن خاطرههای سرکوب شده دانکن استفاده کنه. این کارها جواب میدن و دانکن کمکم چیزهایی از ایستگاه نیروی هوایی یادش میاد.
دانکن یادش میاد خودش یکی از سوژههای آزمایش توی تاسیسات زیرزمینی مونتاک بوده. این کشف هر دو نفر را شوکه کرد؛ ولی بعدا دانکن چیز وحشتناکتر رو هم به یاد آورد. همینطور که دانکن داشت از اتفاقاتی که توی زیرزمینهای ایستگاه مونتاک افتاده بود، از دهنش دراومد که قرار بوده پرستون رو توی آزمایشگاهش به قتل برسونه. ظاهرا دانکن شستشوی مغزی شده بود تا طبق دستور پرسون رو بکشه و بعدشم آزمایشگاه خونگیشو منفجر کنه.
دانکن که وحشت پرستون رو میدید گفت که اصلا خودش درست نمیدونه چطور مجبورش کردند این کارو بکنه و اصلا هم از نقشههای کسایی که اجیرش کردن چیزی نمیدونه. پرستون حرفای دانکن رو باور میکنه. به نظر دانکن تو این قضیه واقعا بی گناه بوده. برای همین تصمیم میگیرند تا ماجرا را به صورت علنی فاش کنند. هر چند هنوز جزییات زیادی از ماجراهای پروژه مونتاک مبهم باقی مانده بود؛ ولی چون هر لحظه ممکن بود یکی از اونها به قتل برسه. بهترین راه چاره افشاگری بود.
انجمن فرآیندشناسه آمریکا قرار بود ژوئیه ۱۹۸۶ کنفرانسی برگزار کنند. پرستون اونجا سخنرانی کرد و به حاضران جلسه در مورد آزمایشهای مخفی که توی ایستگاه نیروی هوایی مونتاک انجام شده بود گفت. خبر افشاگریهای پرستون توی مدت کمی پخش شد و خیلیها در مورد ماجرا اطلاع پیدا کردن. بعدا مطابق انتظار آدمهای تازهای با اطلاعات دست اول با پرستون تماس گرفتن.
یکی از این آدمها یه سناتور بود که فقط به شرط مخفی نگه داشتن هویتش حاضر شد با پرستون صحبت کنه. سناتور ادعا میکرد که ایستگاه نیروی هوایی مونتاک سال ۱۹۶۹ کاملا از رده خارج شده. به گفته سناتور بعد از سال ۱۹۷۰ روی کاغذ ایستگاه مونتاک از نقشه دولت آمریکا حذف میشه. یعنی هیچ سندی در مورد فعالیتهایی که اونجا انجام شده، توی هیچکدوم از بایگانیهای دولتی ثبت نشده. معنی این حرف برای پرستون بود که پروژه مونتاک از لحظهای که ثبت اسناد قطع شده و شروع به کار کرده؛ ولی با کمال تاسف پرستون با این اطلاعاتی که داشت دستش به هیچ جا بند نبود.
همینطور چهار سال بدون هیچ گره گشایی از ماجرای پروژه مونتاک گذشت؛ ولی یک روز اتفاقی افتاد که باعث شد تمام تکههای پازل سر جای خودش چیده بشه. توی اون روز به خصوص در سال ۱۹۹۰ پرستون مشغول لحیم کاری یکی از آنتنها روی پشت بوم آزمایشگاهش بود. پرستون میخواست چندتا سیم به هم وصل کنه که برق اونو میگیره. برق گرفتگی باعث میشه که پرستون خاطراتش رو دوباره به یاد بیاره. بالاخره پرسون بعد از سالها حاشا قبول میکنه که واقعا برای دورهای از سال ۱۹۷۳ تا ۱۹۸۳ دانشمند بوده و توی پروژه مونتاک کار میکرده.
پرستون قبلا هیچ جوره نمیتونست با زمانبندی این پروژه کنار بیاد. حتی اگه به نحوی قبول میکرد که زمانی یک دانشمند بوده؛ ولی نمیتونست قبول کنه که تو سال ۱۹۷۳ یعنی زمانی که مهندس برق بود و توی اوقات فراغت روی تله پاتی تحقیق میکرد یک دانشمند هم بوده باشه. اصلا چنین چیزی شدنی نبود؛ ولی حالا پرستون چیزهای دیگهای از ماجراهای اون سال رو به یاد میآورد که همه چیز رو ممکن میکرد.
تکههای پازل گمشده پرستون سفر در زمان بود. دولت آمریکا حوالی دهه ۱۹۴۰ روی پروژهای به اسم رنگین کمان کار میکرد. دانشمندان با این پروژه روی سفر در زمان تحقیق میکردند. این پروژه همزمان با دورهایه که دولت با پروژه فینیکس سعی میکرد آب و هوا را دستکاری کنه. ادعا میشه که کنگره نهایتا رای به لغو هر دو تا پروژه رو میده. ظاهرا هر دو پروژه شکست خوردند و برای همیشه کنار گذاشته شدن.
ولی پرستون میگه که هر دو پروژه توی سال ۱۹۶۹ توسط شرکتی به اسم آزمایشگاه ملی بروک هوین «Brouk Havin» احیا شدن. توی این سال دولت پایگاه مونتاک رو از رده خارج کرده بود و حالا شرکت بروک هوین اونجا مستقر میشد. همین جاست که پروژه مونتاک متولد میشه. پس واضحه که این پروژه ترکیبی از تمام دستاوردهای پروژههای قبلی بوده. در ضمن بروک هوین یکی از قویترین برجهای رادار را روی زمین در اختیار داشت و از اون برای ارتباط با موجودات فضایی و مهمتر از اون کنترل ذهن استفاده میکرد.
پرستون حالا کار کردن توی پروژه مونتاک رو کامل یادش اومده بود؛ ولی باز هم از نقشی که تو این پروژه به آزمایشهای مخوفش داشته چیزی نمیگه. به هر حال پرستون از دو چیز پروژه مونتاک مطمئن بوده. یکی اینکه خیلی از آزمایشهای این پروژه واقعا بیرحمانه بودند و دوم همین که خودش بیشتر درگیر برنامههای کنترل ذهن بوده. پرستون میگه اکثر آزمایشها روی آدمها انجام میشدند. آدمها، پسربچههایی با توانایی فرانس بودند که از کنتیکت «Connecticut» و شمال نیویورک دزدیده شده بودن؛ ولی سوژه اصلی آزمایش کسی نبود جز دانکر کامرون.
به گفته پرستون دانشمندان توی یکی از زیرزمینهای پایگاه دانکن را به یکی از صندلیها میبستن. این اتاق پر از گیرنده و فرستنده و دستگاههای دیگهای بود که همگی برای تغییر دادن موجهای مغزی دانکن استفاده میشدند. دانکن با تلفیقی از دستگاههای خیلی پیشرفته و قدرتهای فراحسی میتونست هر چیزی که مجسم میکنه رو واقعا جلوی خودش ظاهر کنه. مثلا اگه دانکن روی یه فنجون قهوه تمرکز میکرد یه فنجون قهوه جلوش ظاهر میشد.
تا وقتی که دستگاهها کار میکردن چیزایی که دانکن مجسم کرده بود وجود داشتند و به محض اینکه دستگاه خاموش میشدند چیزهایی که دانکن مجسم کرده بود هم غیبش میزد. همین هم سرنخایی از ماجرای ترور به دست پرستون میده.
تابستان سال ۱۹۸۳ پرستون و بقیه دانشمندان تصمیم میگیرند هر طور شده پروژه رو تموم کنن. پرستون دلیل شک و تردیدهای دانشمندان رو نمیگه. شاید به هر دلیلی حالا اون و همکارانش نمیخواستند این پروژه رو ادامه بدن؛ ولی با وجود این مسئولان رده بالا اصلا علاقهای به شنیدن نظرات پرستون و همکارانش نداشتند.
بالاخره پرستون تصمیم میگیره با کمک دانکن و بقیه به مسئولان شرکت نشون بده که پروژه از کنترل خارج شده. اون روز دانکن رو به یه صندلی بسته بودند و دانکن طبق برنامهای یک هیولا را مجسم میکنه؛ ولی این بار به جای اینکه هیولای نه متری توی آزمایشگاه داخل محوطه بستهای مخصوصی ظاهر بشه، عمدا اونو تو یه نقطه دیگهای از پایگاه ظاهر میکنن. هیولا هم سر راهش هر کجا که میره همه چیزو نابود میکنه.
پرستون که حس میکرد تا همین حد کافیه، میره دستگاهها رو خاموش میکنه؛ ولی هیولا مثل دفعههای قبل ناپدید نمیشه. پرستون که دستپاچه بود سراغ همه سیمها میره و تک تکشونو قطع میکنه تا بالاخره هیولا ناپدید بشه. بعد از این ماجرا پروژه تعطیل میشه. این وسط مشکل مسئولهای پروژه، بازماندههای پروژه بودن، هم دانشمندان و هم سوژهها.
بعدا قرار میشه خاطرات یک سریها رو پاک کنند و بعضیها رو هم شستشوی مغزی بدن تا در مورد ماجرا هیچ حرفی نزنن. برای پرستون نه فقط خاطراتشو پاک کردن؛ بلکه اونو به زمانی قبل از شروع پروژه بردن تا این دفعه زندگی موازی دیگهای بدون پروژه مونتاک داشته باشه.
تو این واقعیت موازی پرستون یک مهندس برق بود که در کنارش روی تواناییهای فراحسی هم تحقیق میکرد. پرستون بعدا کتابی به اسم «پروژه مونتاک آزمایشهایی درباره سفر در زمان» در سال ۱۹۹۲ چاپ میکنه. هرچند همه کارشناسا فورا بعد از چاپ کتاب اون صرفا زاییده تخیل پرستون و دروغ محض دونستن؛ ولی ماجرا به اینجا ختم نشد.
آدمهای دیگهای مثل پرستون و دانکن بعدا خاطراتشون رو به یاد آوردن و افشاگری کردن. شیش سال بعد مردی به اسم استوارت سورگلو «Stewart Surglow» کتاب دیگهای در مورد پروژه مونتاژ چاپ کرد. استوارت میگه اونم یکی از افرادی بوده که بعد از تمام شدن پروژه مونتاژ خاطراتش از ذهنش پاک کردن. استوارت میگه که در اوایل دهه هفتاد یک نوجوان بوده که با خانوادش توی لانگ آیلند زندگی میکردن. اون یک شب به رختخواب میره و میخوابه؛ ولی وقتی بیدار میشه میبینه لخت به یک میز بسته شده.
استوارت بعدا میفهمه اونو به یک پناهگاه زیرزمینی بدون پنجره بردن. این پناهگاه جایی نبود جز زیر ایستگاه نیروی هوایی مونتاک. اون از سوی راهرو میتونست صدای جیغ و داد پسرای دیگهای مثل خودش رو بشنوه. استوارت میگه که این پسر هم مثل خودش همه دزدیده شده بودن. به گفته استوارت این پسرها به دو دلیل دزدیده شده بودن. اول اینکه شستشوی مغزی بشن تا سربازای مطیع و وفاداری به ارتش آمریکا بار بیان و دوم اینکه سوژههای آزمایشگاه پروژه مونتاک بشن.
بعد از استوارت نفرات دیگهای هم جلو اومدن و از آزمایشهای مخوف دولت حرف زدن. نفر بعدی که افشاگری کرد آقای با اسم مستعار جیمز بروس «James Bruce» بود. جیمز میگه که اونم برای پروژه مونتاک دزدیده بودن. گفته میشه دانشمندای پروژه اونو توی اتاقی زندانی کرده بودند و بهش داروهای روانگردان میدادن. نفر دیگهای که در مورد پروژه مونتاک افشاگری کرد یک پارکبان بود.
اگه ماجراهای پرستون و بقیه براتون آشنا به نظر میرسند، باید بگیم که از روی اتفاقای پروژه مونتاک بعدا سریالی به اسم چیزهای عجیبی یا همون «Stranger Things» ساخته شد. تو این سریال که حتی اولش قرار بود اسمش مونتاک باشه، خیلی از اتفاقای پروژه مونتاک را میبینیم. از واقعیتهای موازی تا قدرتهای فراحسی، هیولا و شکنجه دادن بچهها توی آزمایشها.
آزمایشگاه ملی هاوکینز «Hawkins» که توی سریال چیزهای عجیب میبینیم یه جورایی الگوبرداری از آزمایشگاه ملی بروک هوین هست که به گفته پرستون از سال ۱۹۶۹ پروژه مونتاک رو به دست گرفته. شرکت برک هوین سال ۱۹۴۷ شروع به کار کرده و دفتر مرکزیش هم توی آپتون لانگ آیلند هستش و فقط یک و نیم ساعت تا مونتاک فاصله داره.
از اطلاعاتی که از بروک هوین داریم این شرکت واقعا همونطوره که پرستون و بقیه گفتن همیشه آزمایشهای مخوفی انجام میداده. مثلا دانشمندان بروک هوین دستگاهی به طول چهار کیلومتر ساختند که بهش «برخورد دهنده یونهای سنگین نسبیتی» گفته میشه. توی این دستگاه ذرات با سرعت نور به هم برخورد داده میشن. هدف از این آزمایشها هم مطالعه کردن منشاء جهان و ساختار و قوانین طبیعته و استیون هاوکینگ یک بار این فناوری رو ماشین زمان دونسته بود.
جالبه قبل از اینکه این دستگاه توی سال دو هزار روشن بشه، مدیر آزمایشگاه میترسید که اتفاقی باعث باز شدن یک سیاه چاله و بلعیده شدن اتفاقی کره زمین و نابودی همه موجودات زنده بشه. پس همونطور که میبینید برنامههای تحقیقاتیای که برای آزمایش سفر در زمان انجام میشن خیلی عجیب نیستن. فقط میمونه چند و چون ماجرا و اینکه آیا واقعا اتفاقایی که پرستون توی کتابش گفته اتفاق افتادن؟ آیا واقعا دولت برای سالها توی ایستگاه مونتاک مشغول یک پروژه مخوف بوده؟ و آیا مدتها با آدمربایی سوژههای تحقیقات به دست میآورده؟
بقیه قسمتهای پادکست طلسم را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کابوس در ولیسکا
مطلبی دیگر از این انتشارات
راز هیولای ژودون
مطلبی دیگر از این انتشارات
دختری که بروس کمبل را دوست داشت