در پادکست طلسم شما را میهمان داستانهای شنیدنی از جنس ترسناکهای ماورائی میکنیم
زامبیهای واقعی: ارواح در بند
«هشدار: این مطلب شامل محتوای آزاردهندهای است که شنیدن یا مطالعه آن به تمام افراد توصیه نمیشود.»
دستها و پاهات کم کم بیحس میشن. حس میکنی دیگه هیچ کنترلی روش نداری. ضربان قلبت هم کند میشه. تنفست هم ضعیف ضعیفتر. هر دقیقه برات یه سال میگذره. گرچه توی سرت داری جیغ میکشی ولی هیچ صدایی از دهنت بیرون نمیاد. با چشمای خودت میبینی خانوادت پیدات میکنن و زنگ میزنن به اورژانس. پرستارها از راه میرسند. میان بالای سرت. دوباره توی سرت داری جیغ میکشی ولی هیچکس صداتو نمیشنوه. میبینی میزارنت توی کاور جنازه و زیپشو میکشن روی صورتت. دوباره توی سرت داری از ته دل جیغ میکشی اما باز هم هیچکس صداتو نمیشنوه.
سلام. شما شنونده پادکست طلسم هستید. من لیدا هستم. امشب قراره در مورد زامبیهای واقعی بشوید. درسته حالا زامبیها یکی از پرطرفدارترین زیر ژانرهای وحشت هستن ولی خیلی قبل از اینکه سروکلشون توی فیلمها و سریالها و داستانهای ترسناک پیدا بشه، متعلق به فرهنگ هائیتی بودن. زامبیهایی که مردم این کشور بهشون عقیده دارند، اصلا ربطی به مغزخورایی که میشناسیم ندارن؛ بلکه برای اونا زامبیها همون آدمهای مردهای هستند که بوکورها یا همون جادوگرهای وودوو اونها رو دوباره زنده میکنند تا با تسخیرکردنشون اونها رو به بردههای مطیع و فرمانبرداری تبدیل کنن.
اگه تا به حال به پادکست طلسم گوش ندادین بهتره بدونین توی این پادکست من توی هر قسمت راجع به ماجراهای اسرارآمیز و ترسناک حرف میزنم. لازمه بگم از این به بعد قراره برنامهمون رو یه مقداری منظمتر منتشر کنم. طبق قراری که با خودمون گذاشتیم قراره فقط روزهای یکشنبه ساعت هفت شب قسمت جدید پادکست طلسم رو منتشر کنیم. البته اگه یکشنبه داستان شب منتشر نشد تا آخر هفته منتظرش نباشید تا یکشنبه بعدی دوباره با یه داستان دیگه در خدمتتون باشیم.
قبل از اینکه پادکست رو بشنوید باید بگم که توی برنامه امروز قراره در مورد جادو، جادوگری، تسخیر انسان، نبش قبر، زندهکردن مردهها، کالبدشکافی زنده و همینطور شکنجه صحبت بشه. اگه شنیدن هر کدوم از این موضوعات ناراحتتون میکنه، پیشنهاد میکنم به برنامه امشب ما گوش نکنید و به جاش یکی دیگه از برنامههای ما رو بشنوید.
راجر از سالن گذشت. سوار آسانسور شد. دکمه طبقه همکف رو زد و منتظر موند تا درهای آسانسور بسته بشن. مرد به نظر خسته بود. با چشمای ماتش به چراغهای صفحه کلید آسانسور زل زده بود. پلک هم نمیزد. عددهای قرمز روی صفحه یکی یکی کم و کمتر میشدن. برای راجر امروز یه روز خیلی خستهکننده تو یه هفته وحشتناک و پر از استرس بود. این روزا حال روحی راجر خوب نبود. برای اینکه خودشو درگیر کنه هر روز تا دیروقت توی اداره میموند.
راجر چند ماه پیش با زن جوانی به اسم سامانتا آشنا شده بود. خیلی زودتر از اینکه خودش بفهمه کِی و چطور، اسیر این دختر عجیب و مرموز شده بود. سامانتا با اون چشمهای درشت و پر از زندگیش، لب و بینی که پیرسینگ کرده بود، یه جور غریزه وحشی رو توی وجود راجر زنده میکرد. انگار برای تمام عمرش خواب بوده باشه و حالا تازه بیدار شده. روزای اول اینقدر این حس و حالای جادویی براش تازگی داشت که گاهی وقتا فکر میکرد واقعا داره خواب میبینه. اون موقعها جایی از بدنشو نیشگون گرفت تا باورش بشه داره حقیقتا توی رویاهاش، روی ماه راه میره.
قرار و مدارای اون و سامانتا هی بیشتر و بیشتر شده بودن. حالا روزی نبود که اون رو عصرها توی متل یا موقع صبحونه توی کافه نبینه. دوستی اونا رنگ و بوی عشق و عاشقی گرفته بود. گرچه راجر از طرفی از ته دل دیوانهوار این دختر مشکی رو دوست داشت، وحشت هم قاطیش شده بود. با سامانتا بودن و بعدش هم رفتن پیش ملیندا، زن معتمد و مهربونش، خیلی بیشتر از اون چیزی بود که بتونه تحمل کنه. ظاهرا بعضیا برای دروغ گفتن و نقش بازی کردن درست نشدن. راجر هم یکی از همون آدما بود که این زندگی دوگانه بیشتر و بیشتر روحشو معذب میکرد.
راجر بالاخره یه تصمیم مهم گرفت. به نظرش بهتر بود قبل از اینکه بیشتر خودخوری کنه، بره و واقعیت رو به زنش بگه. بعد هم میتونه با وجدان راحت با عشقش باشه ولی وقتی با کلی تقلا ماجرا رو به زنش گفت وضع خیلی بدتر از اون چیزی شد که فکرشو میکرد. زنش کلی جیغ و داد میزد و بهش میگفت ازش متنفره. این همه سال فداکاری و عشق رو به خاطر یه علاقهای بچگونه به فنا داده. راجر هیچ وقت زنشو اینقدر عصبانی ندیده بود. تا اون موقع اونو همیشه خوش اخلاق و مهربون دیده بود.
بحث از اینم بدتر شد. چون هیچ کدومشون جایی نداشتن برن. هر دوشون توی خونه موندن تا تکلیفشون رو روشن کنن. برای این مدت باید با زنی که حالا دیگه براش غریبه شده بود زندگی میکرد. راجر میدید روز به روز حال و روز زنش بد و بدتر میشه. هی قرص میخوره. وزن کم میکنه. منزوی و اخموتر میشه. توی این حال و احوال، غصه خوردن راجر مثل وجدان درد از مرگ آدمیه که خودت مقصر مردنش باشی. همه اینها براش تحمل نکردنی بود. راجر به جای پیدا کردن راهحلی برای فیصله دادن به غائله، همش اداره میماند و به صفحه کامپیوترش زل میزد تا شب بشه. اون خیلی وقتها سه چهار ساعت بیشتر از وقت اداری سرکار میموند.
امشب با بقیه شبا فرق داشت. اون بعد از به هم زدن با زنش دیگه خیلی با سامانتا هم حرف نمیزد. به نظرش حالا که زنش اینجوری داغون شده بود هیچ جوری نمیتونست بره با سامانتا خوش بگذرونه. اون کم کم داشت دلش برای زنش تنگ میشد. دلش برای خنده شیرینش و اون همه محبت تنگ میشد. حس میکرد دنیا بدون اون زن پر محبت و دوست داشتنی، یه چیزی کم داره. راجر این روزها از ته دل میخواست یه جوری بشه که بتونه حداقل با زنش آشتی کنه اما میدونست که به این راحتیها نمیشه همه کاسه کوزههای شکسته رو درست کرد.
توی راه به خودش گفت هر جوری شده با سامانتا بهم میزنم. بعدشم از لیندا معذرت خواهی میکنم. بعد اصلا مهم نیست چی میخواد بشه. حداقل دیگه این بار سنگین رو دوشم نیست. تلفنشو درآورد. دید چند تا پیام از سامانتا رسیده ولی هیچکدومشون رو جواب نداده بود. قفل تلفنشو باز کرد. نوشت که دیگه نمیتونه به این رابطه ادامه بده. با نفسهای حبس شده توی سینهاش، دید که سامانتا پیام رو خونده و داره تایپ میکنه.
چند دقیقه که برای راجر به اندازه چند ساعت بود گذشت ولی سامانتا هنوز داشت مینوشت. راجر فکر کرد الان لابد حسابی عصبانی شده. هی داره مینویسه و پاک میکنه ولی یه لحظه بعد پیام رو دید. چیزی که میخوند براش عجیب بود. دختر خیلی ساده نوشته بود اصلا مشکلی نیست. راجر میدونست احتمالا کل قضیه این نیست ولی دیگه جوابی براش ننوشت و خودشو آماده کرد بره خونه و به ملیندا هم جریان رو اطلاع بده.
به محض رسیدن به حیاط نفس عمیقی کشید. سامسونتش رو دست به دست کرد و رفت به طرف در حال. وقتی کلید رو میانداخت تو در یه جور حس خوشحالی میداشت. وقتی پاشو توی خونه گذاشت شک به دلش افتاد. نمیدونست داره کار درستی میکنه یا بهتره که فعلا بیخیال آشتی کردن بشه؟ اما بازم فکرش رفت به وجدان دردی که این اواخر سرشو به درد آورده بود. چه شبهای بی خوابیای که به جای خالی ملیندا تخت خیره مانده بود. راجر وقتی از پذیرایی گذشت، ملیندا رو دست به تلفن با کلی کاغذ و روزنامه دید.
صداش کرد بیا اینجا. میخوام یه چیزی بهت بگم. توی صداش همون صمیمیتی بود که این اواخر گمش کرده بود. یه لحظه بعد ملیندا جلوش ظاهر شد و با لحن خیلی سردی گفت بنال. راجر که فهمید از اینجا به بعد جای برگشتی نیست، خیلی راحت همه چیزو بهش گفت. گفت که چقد دوسش داره. چقدر دلش برای این زنی که این همه سال دوسش داشته تنگ شده و از کاری که کرده پشیمونه. ملیندا با دهن باز داشت نگاهش میکرد. انگار یه جونور عجیب دیده باشه. زن یه خورده مکث کرد و بعد گفت چقد خوبه که انقدر به فکری. خودت تنهایی به همه اینا فکر کردی؟
هیچ وقت ندیده بود ملیندا اینقدر با نیش و کنایه حرف بزنه. زهری که توی حرفاش بود به دلشوره انداختش. دوباره صدای زنشو اینبار جدیتر شنید. لازم نکرده به خود زحمت زیادی بدی. خونه پیدا کردم. تا آخر هفته هم میرم تا دوباره ریخت نحست رو نبینم. راجر ماتش برده بود. خیلی سعی میکرد حداقل یه ذره از اون حسی که یه زمانی به این آدم داشت رو توی نگاهش حس کنه ولی نه تنها چیزی که میدید بیتفاوتی بود. گوشهای نشست. همه اینا تقصیر خودش بود. اصلا هم هیچ حقی نداشت که از کسی انتظار بیخودیای داشته باشه.
گوشیشو نگاه کرد. هیچ پیام تازهای نرسیده بود. رفت دراز بکشه یا یه جوری سعی کنه خوابش ببره. همینطوری به سقف زل زد تا چشماش خسته شد. صبح با زنگ موبایلش بیدار شد. پنج دقیقه وقت داشت تا بره اداره ولی حس و حال هیچ کاریو نداشت. زنگ زد و گفت حالش خوب نیست و نمیتونه بیاد سرکار.
اولین بار بعد از سه سال بود که نمیرفت سرکار. کشون کشون خودش به آشپزخونه رسوند. همیشه این موقعها ملیندا با قهوه تازه و نو بیکن منتظرش بود ولی هیچ اثری از آثارش نبود. وقتی از پنجره بیرونو نگاه کرد دید ماشینش نیست. هر چقدر براش عجیب بود ته دل به خودش امید داده بود که حداقل فردا یا شاید پس فردا یه ذره مهربونتر بشه. انگار واقعا رفته بود تا زندگی تازهاش رو شروع کنه. زندگی که دیگه توش هیچ خبری از راجر نبود. قهوشو خورد. دوش گرفت. لباس پوشید. صدای تلفنش اومد. یه پیام براش اومده بود. سامانتا بود. ازش خواسته بود بیاد جای قرار همیشگی تا ببینتش.
راجر یه خورده فکر کرد. دیگه کاری از دستش برنمیومد. حداقل باید یه جوری از دل سامانتا در میآورد. سوار ماشینش شد. به سمت کافه کوچیکی که همیشه اونجا با سامانتا صبحونه میخورد رفت. در شیشهای کافه رو هل داد و رفت تو. سامانتا با یه لبخند دلنشین منتظرش بود. سامانتا راجر رو بغل کرد و بهش گفت چیزی شده که اون ازش خبر نداره؟ مرد نفس عمیقی کشید. قضیه رو مو به مو بدون یه ذره کم و کاست تعریف کرد. میدونست راهش این نیست ولی میخواست هر جور شده خودشو از این وضع خلاص کنه و دیگه باری روی دوشش نباشه.
بهش گفت که رابطه با اون چقدر براش شیرین و قشنگ بوده اما از اولش اشتباهه. بهش گفت که اصلا نمیشه یه زندگی تازه رو با خراب کردن یه ازدواج شروع کرد. راجر دید که قیافه تا اون موقع سرحال و قبراق زن جلوش پژمرده شد. سامانتا خیلی شاکی و عصبی پرسید خب اگه هیچی شروع نشده پس این همه مدت داشتی چه غلطی میکردی؟ زن دوباره این دفعه با نیشخند گفت: از من یه ذره شادی، برای رفت کسالت زندگی زناشویی. راجر نمیدونست چی بگه. پس بهتر دید که هیچی نگه تا وضع از این بدتر نشه. اون چشماشو بست. قهوشو رو مزمزه کرد. از اونجایی که میدونست قراره وضع خراب بشه، بلند شد. از سامانتا معذرتخواهی کرد و گفت که از این که ناراحتش کرده واقعا پشیمونه.
بعد بلند شد تا خداحافظی کنه. زن هم بلند شد و بغلش کرد و تو گوشش یواش گفت میدونم پشیمونی. منم عذاب وجدانت رو میخوام. راجر خودشو از دستش آزاد کرد و از کافه بیرون اومد. زن وقتی این حرفا رو میگفت یه جور خنده چرک تحویلش میداد. راجر که میخواست هرچه زودتر از اونجا بره بهش گفته بود باشه. من دیگه باید برم. راجر همونطوری که میرفت طرف ماشینش، موبایلشو درآورد تا شماره سامانتا رو بلاک کنه.
وقتی که داشت دنبال شماره تلفن میگشت، یه جور درد تیز توی سینش حس کرد. هنوز اون درد تمام نشده بود، یه درد دیگه مثل یه خنجر برنده سینهاشو برید. نفس عمیق کشید. انگار نفسش گرفته باشه. نمیتونست هوا رو بکشه توی ریههاش. دردهای بعدی شلاقی میومدن. درد آخری که اومد حس کرد یه چیزی داره مثل چکش به سینهاش میکوبه. تلو تلو خورد و روی زمین افتاد. حالا چشماش به دو دو افتاده بودن. نمیتونست وحشتشو کنترل کنه.
راجر میدونست که سکته قلبی کرده ولی فکرشم نمیکرد که کسی توی این سن سکته کنه. چند نفری دویدن طرفش تا ببینن چه اتفاقی افتاده. کسی اومد از حالش پرسید اما وقتی حال مرد رو دید سریع دست به موبایل شد تا زنگ بزنه به آمبولانس. یکی داشت به اورژانس خبر میداد. یکی هم بالای سرش وایساده بود. یه نفر بغل دستش میگفت که احتمالا سکته قلبی کرده. بعد حس کرد یکی شونهاشو گرفته. عطر همیشگی سامانتا رو حس کرد. بعد زمزمه زن تو گوشش پیچید. کور خوندی. من پشیمونیتو میخوام چیکار؟ فقط عذابتو میخوام.
راجر شنید کسی از سامانتا پرسید این مردو میشناسه؟ زن خیلی راحت جواب داد نه. بعد گفت که این یارو چند دقیقه پیش تو کافه بهش گیر داده بوده و میخواسته باهاش آشنا بشه. با این حرف صدای دور شدن کفشهای پاشنه بلند رو روی آسفالت شنید.
میدونستین زامبیا واقعین؟ زامبیا نه تنها وجود دارند؛ بلکه قدمت خیلی زیادی هم دارن. کلمه زامبی از مذهب وودوو در هائیتی در غرب آفریقا به معنی روح، ریشه میگیره. توی کشور هائیتی قانونی وجود داره که هنوز در قوانین جزایی این کشور وجود داره. طبق این قانون که پیشینهاش به سال ۱۸۸۳ برمیگرده، هیچ کس حق نداره یه آدم رو به زامبی تبدیل کنه. در فرهنگ عامه هائیتی زامبی به جنازه متحرک، بدون هیچ آگاهی و اراده گفته میشه که روحش به وسیله جادو به بند کشیده شده و تسخیر شده.
بدن زامبیها در کنترل اربابشونه. معمولا ارباب همون کسیه که شخص رو زامبی کرده. زامبیها ریشه عمیقی هم توی دوران بردهداری دارن. توی قرن هجدهم بردهدارهای اروپایی با ترسوندن بردهها از زامبی شدن سعی داشتند جلوی خودکشیها رو بگیرن. هرچند تو این دوران فرانسه اولین کشوری بود که قانون بردهداری را لغو کرد ولی بهتره بدونیم فرانسویها انقدر از بردههای آفریقای خودشون توی مزارع کار میکشیدن که مرگ و میر اونا از هر جای دیگهای تو نیمکره جنوبی بیشتر بود.
از همین ترس تخیلیه که ترس واقعی زاده میشه ولی خب به نظرتون چطور میشه که یه آدم تبدیل به زامبی بشه؟ چچه کسی همچین مراسمی رو انجام میده؟ نقش مذهب وددوو توی زامبی کردن آدما چیه؟ وقتی هم کسی چه از لحاظ جسمی و چه روحی و روانی تبدیل به زامبی میشه چه اتفاقی میافته؟ یکی از باورنکردنیترین پیچیدهترین تشریفاتی که توی مذهب وودوو هائیتی اجرا میشه، همین زامبی کردنه. توی این مذهب فقط و فقط بوکورها یا همون جادوگرهای وودووی هائیتی قدرت زامبی کردن و کنترل اونا رو دارن.
برای زامبی کردن یه آدم روشهای بسیار دقیقی وجود داره. منتها هر بوکور سبک مخصوص به خودشو داره که ممکنه کمی تا قسمتی با بقیه بوکورها فرق کنه. توی اکثر موارد بوکور از خون و موی فردی که میخواد زامبی بشه، به همراه یه سری داروهای گیاهی و همینطور تکههایی از استخوان آدم، یه سری اعضا و جوارح حیوانات به خصوص بادکنک ماهی، پودر مخصوص زامبی کردن رو تهیه میکنن.
روشی که این پودر هم استفاده میشه فرق میکنه. گاهی ممکنه بوکور اونو به پوست فرد بماله یا این که پودر از راه تنفس وارد بدنش بشه. روش دیگه هم فرو کردن پودر به بدن فرد با پیکانه. وقتی که مقدار مناسبی از پودر زامبی وارد بدن فرد بشه اون کاملا بیحرکت میشه و دیگه نمیتونه بدن خودشو کنترل کنه. ضربان قلبش هم فوقالعاده ضعیف میشه و در عرض چند دقیقه به بیحالی میفته که حتی پزشکای مجرب هم فکر میکنن واقعا مرده.
وحشتناکترین جنبه زامبی کردن اینه که توی این وضع با وجود اینکه ظاهرا فرد مرده ولی با آگاهی کامل متوجه تمام اتفاقاتی که اطرافش میافته هست. معمولا وقتی که علائم حیاتی قربانی غیرقابل تشخیص میشه، اونو مرده اعلام میکنن و به قبرستون میبرن. توی خود هائیتی به خاطر آب و هوای گرم و خشک، چون خبری از سردخانه و یخچال نیست، مردهها خیلی زود دفن میشن تا نپوسن. وقتی که جنازه دفن شد بوکور به قبرستان میره و جنازه را نبش قبر میکنه. این کار حداکثر باید تا هشت ساعت بعد از دفن جنازه انجام بشه. وگرنه اون شخص ممکنه خفه بشه و دیگه بوکور نخوره.
بعد از اینکه بوکور جنازه رو از خاک بیرون آورد، اون با اجرای مراسم مخصوصی قسمتی از روح که مستقیما به فرد وصله رو به تسخیر خودش در میاره. وظیفه تسخیر روح هم باید حداکثر هفت روز بعد از مرگ فرد انجام بشه. توی این مدت طبق باور پیروان دین وودوو روح آدم بالای جنازش معلقه یا اینکه در حال پخش کردن سم پشت در خونشه. حالا با این کار یک شکاف معنوی خیلی عمیق توی فرد به وجود میاد و اینجا دو نوع زامبی مکمل درست میشه. زامبی روحی و زامبی گوشتی. بوکور بعدا روح زامبی رو داخل یک کوزه یا یه ظرف سفالی کوچیک زندانی میکنه و اون رو با یه روحی که بوکور به راحتی میتونه کنترل کنه عوض میکنه.
در مرحله بعدی ظرفی که روح داخلشه رو داخل تکهای از لباس یا وسایل دیگهای قربانی میپیچه و تو یه جایی که فقط خودش میدونه مخفی میکنه. بوکور بعد از یکی از دو روز به فرد یک خمیر شدیدا توهمزا که به خمیر زامبی معروفه میده. این خمیر زامبی رو توی یه حالت سردرگمی و گیجی نگه میداره.
بعد از اینکه زامبی آماده شد، اون دیگه نمیتونه حرف بزنه. نه حافظهای داره و نه شخصیتی که بتونیم بهش بگیم آدمه. در نتیجه کنترل زامبی آسونتر میشه و بوکور میتونه ازش به عنوان برده توی مزرعه یا کارهای ساختمانی استفاده کنه.
زامبیها دیگه همیشه مطیع و فرمانبردار اربابشون یعنی بوکور هستن. اونا تا وقتی که بوکور زنده است برده اون میمونن. وقتی که بوکور مرد زامبی آزاد میشه تا به روستا یا محل دفن خودش برگرده و بمیره. یکی از نگرانیهای اصلی بوکورها توی مدتی که زامبی کار میکشن اینه که مبادا بهش نمک برسه. نمک طبق باورهای فرهنگ عامه هائیتی خیلی خطرناکه. نمک راحت میتونه حواس و شخصیت زامبی رو بهش برگردونه. ممکنه با این کار زامبیها به بوکور حمله کنن و بعد هم فرار کنند. تقریبا از اواخر قرن نوزدهم و به خصوص اوایل قرن بیستم محققهای غربی توجه زیادی به این بخش مذهب وودوو کردن.
مردمشناسان، سیاحها و نویسندههای زیادی از زامبیهای هائیتی نوشتن. حتی بعدا چندین مجله معتبر پزشکی در مورد زامبیهای هائیتی گزارش دادند. طبق این گزارشها بوکورها واقعا با خوروندن بعضی پودرها و داروهای جادویی میتونستن آدمها رو فلج کنند تا مثل مردهها بشن و بعد هم جنازشونو از قبر بدزدن.
مجله پزشکی لانست «Lancet» توی سال ۱۹۹۷ مقالهای در مورد یک زن نوشت که تبدیل به زامبی شده و بعد از سه سال از دفن شدن به خونش برگشته. مشهورترین مورد زامبیهای هائیتی مربوط به کلارویس نارسیس «Clairvius Narcisse» هست. کلارویس توی سال ۱۹۶۲ بعد از مشکل تنفسی شدید به بیمارستان برده شد. اون بعد به کما رفت و بعد هم مرده اعلام شد اما کلارویس هجده سال بعد به دهکدهاش برگشت و خودش رو به خواهرش آنجلینا معرفی کرد.
تمام اهالی و خانواده هم بعدا شهادت دادند که این مرد واقعا کلارویسه. چندین محقق غربی به مورد کلارویس علاقهمند شدند و ضمن آزمایش کردنش باهاش حرف زدن. کلارویس بهشون گفت که چطوری زنده به گور شده و بعدا به عنوان برده توی یک مزرعه نیشکر ازش کار کشیدن. یکی از معروفترین محققانی که در مورد زامبیهای هایتی تغییر کرده وید دیویسه «Wade Davis ». این مردم شناس کانادایی ماجراجو، توی دهه ۱۹۸۰ کتاب معروفی به اسم «مار و رنگین کمان» نوشت.
ایشون تو این کتاب که بعدا یک کارگردان از روش فیلم ساخت، در مورد سفرش به هائیتی و آیینهای زامبی کردن مردهها گفته. در مورد سفر وید دیویس توی سایت ماورایی یه مطلب کامل گذاشتیم که بهتره اونجا در موردش بخونین. لینک این مطلب رو هم توی توضیحات پادکست گذاشتم. منتها برای حالا باید بگیم که وید توی سفرش با چندین بوکور صحبت میکنه و به دیار کلارویس میره. اونجا وقتی با کلارویس حرف میزنه، میبینه که اون با وجود این همه عذاب روحی و روانی و زنده به گور شدن، همچنان مثل آدمهای عادی فقط به طرز عجیبی خیلی آهسته حرف میزنه.
طبق چیزی که کلارویس میگه، لوکور و همراههاش چند ساعت بعد از دفن شدنش، شبانه اونو از قبر بلند میکنند و تا جایی که امکان داره بهش شلاق میزنند تا کامل عزم ارادهاش را خرد کنن .اونا بعد دست و پا و دهنشو میبندند و به یه مزرعه نیشکر میبرنش. کلارویس دو سال رو تو این مزرعه میمونه و بردگی میکنه.
اونجا زامبیها از صبح تا غروب کار میکردن و فقط توی روز یه دفعه بهشون یه وعده غذایی مختصر فوقالعاده بیمزه و بدون نمک میدادن. نجات کلارویس هم معجزهآسا بود. یه روز بوکور یکی از زامبیها رو به باد کتک میگیره. زامبی اتفاقی دستش به تیشه میره و بوکور رو میکشه. با مرگ بوکور و آزاد شدن روح زامبیها، کلارویس و چند نفر دیگه از مزرعه فرار میکنن.
راجر قبل از اینکه بیهوش بشه برای دفعه آخر سعی کرد نفس بکشه. وقتی به هوش اومد، دید روی تخت بیمارستان و یه سری آدم با روپوش و ماسک دارن هی دور و برش اینور اونور میرن.
کسی داشت میگفت مریض تموم کرد ولی امکان نداشت. راجر میتونست همه چیزو ببینه و بشنوه. سعی کرد یه جوری حرف بزنه یا حداقل تکونی به خودش بده ولی نه، انگار بدنش دیگه ازش حرف شنوی نداشت. نمیتونست حتی یه ذره هم حرکت کنه. سرمای اتاق و بادی که داشت مستقیم به صورتش میخورد رو هم حس میکرد اما نمیتونست سرشو تکون بده. دوتا لامپ پرنور هم روی سرش بود که نورشون صاف توی چشماش افتاده بود. دردی که داشت وحشتناک بود ولی نمیتونست چشماشو ببنده یا جیغ بکشه.
دوباره به وحشت افتاد. نفسش تنگ شد. خواست نفس عمیق بکشه ولی نمیتونست. شنید یه نفر اومد توی اتاق و شروع کرد وسایلی که بهش وصل کرده بودن رو درآوردن. نوار قلب رو خیلی راحت با یه حرکت تند بدون هیچ مراعاتی از سینش کند. درد توی تن راجر پیچید ولی از یه ناله ساده هم عاجز موند. بعد نوبت پمپ سرم رسید که اونم یه دفعهای به زور از دستش کندن. راجر از ته دلش جیغ زد ولی این جیغ هم مثل همه جیغهایی که این چند دقیقه کشیده بود فقط توی سرش بود. صدای مردی رو شنید که میگفت بدبخت فلک زده! این آخریها خیلی جوون سکتهای میارن. بعد دید که مرد ملحفه رو روی سرش کشید.
راجر هنوز گیج و منگ بود. نمیتونست بفهمه جریان چیه؟ باورش نمیشد واقعا مرده باشه. مطمئن بود که اشتباهی شده. احتمال داشت توی خواب باشه. مثل همون موقعها که تازه با سامانتا آشنا شده بود و حس میکرد که خواب میبینه ولی این چه خوابی بود که هیچ تمامی نداشت؟ فقط وحشت و عذاب و درد.
تختی که روش بود هل میدادن و صدای چرخهای زیرشو میشنید. صدای آسانسور رو شنید و فهمید که دارن با آسانسور میبرنش پایین. خیلی طول کشید ولی بالاخره صدای زنگی اومد و درهای آسانسور باز شدن.
صدای زنانهای شنید که گفت خب جان بندازش روی اون تخت. مرد گفت باشه سام ولی میبینی که لامصب صبح و شب نذاشتن برامون. همش کار کار کار. زن با نیشخند گفت خب عوضش امنیت شغلی داریم. بعد از مرگ زن دوباره رو به مرد گفت حالا ببینم برام چی آوردی؟ مرد جواب داد یه آقای خوشتیپ ۳۵ و ۳۶ ساله. بهترین تشخیصی که میشه داد اینه که حمله قلبی کرده. زن خندید. تو دیگه کارت به کار من نباشه. خودم ته توشو در میارم. مرد خندش گرفت و گفت بله خانم رئیس منو چه به این حرفا.
راجر هنوز سعی میکرد حداقل یه تکون کوچیک به خودش بده ولی نمیتونست. نفسش بازم گرفته بود. اتاقی که حالا آورده بودنش از اون یکی اتاقم سردتر بود. بوی خیلی عجیبی مثل یه جور دوای ضدعفونی توش پخش بود. یه ذره که فکر کرد فهمید. زن گفته بود که میخواد ته و توی قضیه رو دربیاره. فکر کردی نکنه؟ ولی حتی فکرشم راجر رو به وحشت انداخت. میدونست توی اتاق کالبدشکافیه. وای خدا جون نه! میتونست فکر کنه که چاقوی جراحی چطوری گوشت بدنشو انگار که از کره باشه میبره و میره تو. اونقدر میبره و تنشو پاره میکنه تا با خونریزی زیادی از شوک درد و وحشتزدگی هر کدوم که زودتر بیاد سراغ میمیره.
دلش میخواست حداقل میتونست یه ذره گریه کنه ولی یه قطره اشک هم نمیومد. تمام زورشو زد تا فکری به حال خودش کنه ولی نه انگار روی همه فکرای زندگیش قفل زده باشن. هیچ راه حلی به ذهنش نمیومد. صدای زن توی اتاق خیلی به نظرش آشنا بود. مردی که آورده بودش اونو سم صدا زده بود. راجر هنوز توی این فکر بود که زن ملحفه رو از روی صورتش برداشت و با خنده گفت سورپرایز! راجر داشت از ترس قبض روح میشد. حالا داشت به چشمای دوست دختر سابقش نگاه میکرد.
زن با خنده و شوخی گفت چطوری عشقم؟ بهت تا الان که بد نگذشته؟ بعد از گفتن این حرف با یه وضع وحشتناک خندید. زن بعد با لحن دلبرانهای گفت میدونم که میمردی تا دوباره ببینیم. بعد کمی جدیتر شد. پس الان هم باید کلی سوال توی کله پوکت باشه و با انگشت اشاره زد روی پیشونی راجر. سامانتا بعد از اینکه در مورد سن و سال و اینکه دکتر بهش دروغ گفته بود ازش عذرخواهی کرد اما بهش گفت که در مورد دکتر بودن خیلی پرت و پلا نگفته. اونها خانوادتا نسل در نسل دکتر بودن اما یه جور دکتر دیگه.
همونطور که داشت وسایل کالبدشکافی رو جمع و جور میکرد، بهش گفت که پدربزرگ و مادربزرگش از هائیتی اومدن و مادربزرگش یه جور دکتر دیگه بوده. اون بهش یه کتاب داده که تو چیزهای جالبی خونده ولی یه چیز تو این کتاب خیلی براش جالب بود و همیشه میخواست امتحانش کنه. سامانتا بعد با خنده رو به راجر گفت عزیزم چیزی از زامبی شنیدی؟ نه اونایی که توی فیلمان نه. اونایی که آدمای زندهان ولی ظاهرشون مثل مردههاست؟
بعد با پشت دست به پیشونی زد و گفت منو باش دارم برای کی توضیح میدم. آقا خودش زامبی تشریف داره. سامانتا بعد گفت که چقدر خوبه که بالاخره بعد از این همه مدت آشنایی برای یک بار هم که شده داره مثل بچه آدم به حرفاش گوش میده و هی با چرت و پرتهایی که از کارشو زن کوفتیش میگه حالشو خراب نمیکنه. نمیگه که چقدر سخته اینجوری از پشت به زنش خنجر بزنه و اینطوری رابطه مخفی داشته باشه.
سامانتا گفت حتی اگه میخواسته هم نمیتونست حقیقت رو بهش بگه. از بس که راجر از خودش حرف میزد و نمیذاشت بهش چیزی بگه اما حالا مرد داشت گوش میکرد. راجر با تمام وحشتی که داشت فهمید که حق با سامانتاست ولی نمیتونست حرف بزنه و ازش معذرتخواهی کنه. تنها کاری که از دستش بر میومد این بود که همینطوری درازکش بمونه و امیدوار باشه که آخرش یه نفر بلندش کنه و بهش بگه همه اینا یه شوخی بد بوده تا ادب بشه.
راجر آرزو میکرد که چند دقیقه بعد کسی بیاد و بهش یه جور آمپول بزنه تا دوباره بتونه بدنشو تکون بده. به این فکر میکرد که اگه اینجوری بشه از تخت بلند میشه میره و پشت سرشو هم نگاه نمیکنه. هیچیم به کسی نمیگه. فقط از اینکه زندهاس خوشحال میشه. سامانتا خیلی راحت بهش گفت که قبلا میخواسته این بلا رو سر زنش بیاره. اینجوری راجر فکر میکرد زنش خیلی عادی مرده. اینطوری هم اونو برای خودش داشت. بعدم وقتی که تنهایی تنها خودش بودن و راجر بهش واقعیت اعتراف میکرد اما او با مثل یه تیکه آشغالا تا کرده بود و بعد از اینکه کیفش رو کرده بود ولش کرده بود.
سامانتا با لبخند موزیانهای گفت اون موقع فهمیدم که باید چه بلایی سرت بیارم. زن یه چاقوی جراحی برداشت و با صدای منزجر کنندهای گفت که میخواد خیلی خیلی آروم آهسته باهاش تنشو ببره. زن بعدا در اوج وحشت راجر بهش گفت که توی کتاب مادربزرگ اصلا ننوشتن چجوری میشه این حالت فلجی رو معالجه کرد. قبلا اصلا به این جاش فکر نکرده بود. زن بعد گفت ولی نگران نباش عزیزم. میدون میدونم چیکار کنم که سر هر دومون حسابی گرم بشه.
بعد چاقو رو برداشت و مشغول بریدن سینه مرد شد . تیغ تیز چاقو توی گوشت راجر فرو میرفت و تک تک عصبهای تنش رو آتیش میزد. توی سر راجر غوغا بود. دائم جیغ میزد و زجه میکشید ولی کل بدنش بیحرکت بود. زن دوباره به حرف اومد و گفت که چون میخواد ظاهرا همه چیز مثل یه کالبدشکافی واقعی باشه، بریدنش یه ذره طول میکشه. بعدا گفت وای از بخیهها نگم برات که چقدر خوبن! نخهای خیلی کلفتی رو باید بدوزم.
راجر اونقدری خوش شانس بود که قبل از تمام شدن کالبدشکافی بیهوش بشه. چند ساعت بعد دوباره به هوش اومد و شنید که چند نفری دارن از جوانمرگیش حرف میزنن. بعد شنید که اونا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باشه بحثو عوض کرد و دارن میگن بعدا میخوان با بقیه روزشون چیکار کنن. حتی شنید که مرد میخواد برای شب سامانتا رو به خودش دعوت کنه. سامانتا هم هی با ناز و عشوه از جواب دادن طفره میرفت.
راجر سعی کرد انگشتشو تکون بده ولی نمیتونست. بعد درد وحشتناکی جای بریدنهای روی سینهاش رو حس کرد. لعنتی تا جایی که دستش رسیده بود گوشت بدنشو تیکه پاره کرده بود. دوباره هوشیاریش کم شد. حس کرد همه چیز داره جلوش تار میشه اما صدایی شنید که دوباره به هوش آوردنش. ملیندا با چشمهای قرمز پر از اشک بود که صورتشو بهش نزدیک کرده بود. داشت میبوسیدش. زن خیلی آروم بهش گفت که چقدر ناراحته و اگه یه بار دیگه فرصت داشته باشه حتما باهاش آشتی میکنه.
بعد صدای سامانتا رو شنید که داشت به زن دلداری میداد. چند دقیقه بعد صدای زمزمه سامانتا رو نزدیک گوشش شنید. بهش میگفت که میخواد با ملینا دوست بشه. بعد لرزی به جونش افتاد و همه صداهای توی سرش و توی اتاق خفه شدن. راجر سعی کرد که بفهمه جریان از چه قراره. بعد با کمال وحشت فهمید که توی تابوت به هوش اومده. صدای کسی رو شنید که میگفت کوره رو روشن کردم. ببرش تو.
راجر با تمام وجود داشت توی سرش جیغ میزد و به خودش فشار میآورد که بدنشو. تکون بده ولی نه خبری نبود. لرزشی رو زیر تنش حس میکرد. انگار روی یه جور نوار نقاله گذاشته باشن. بعد همونطور دود میدید که همه فضا رو پر کرده بود. توی همون حال پر از وحشت بالاخره تونست انگشت کوچیکه دستشو تکون بده.
بقیه قسمتهای پادکست طلسم را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرگ رازآلود الیسا لم
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماجرای پروژه مونتاک
مطلبی دیگر از این انتشارات
راز هیولای ژودون