در پادکست طلسم شما را میهمان داستانهای شنیدنی از جنس ترسناکهای ماورائی میکنیم
کابوس در ولیسکا
«هشدار: این مطلب شامل محتوای آزاردهندهای است که شنیدن یا مطالعه آن به تمام افراد توصیه نمیشود.»
صبح بعدازظهر از لابهلای تختهپارههای انبار داخل میومد که در رو باز کردی و اومدی تو. از بین یکی از سوراخها دیدی بچهها دارن همراه مادرشون به کلیسا میرن. چشمت به لباسهای رنگارنگ دخترها با دامنهای چیندارشون بود. لباسهایی که مادراشون برای جشن کلیسا دوخته بودن. لباسها اندازهاشون نبود و روی خاک کشیده میشدند ولی مهم نبودن. چون دخترها حسابی ذوق زده شده بودن و یه لحظه خنده از لباشون نمیرفت.
اولین وسیلهای که به چشمت خورد رو از روی پشتهای هیزمها برداشتی و از انبار بیرون زدی. از کنار چندتا گاو و از کلونی مرغ و خروسها رد شدی. هیچکس ندید. بعد از بالا رفتن از راه پلهها، رفتی جایی توی اتاق زیر شیروانی نیمه کاره خونه نشستی. کلی وقت داشتی. پس سیگارت رو از جیبت درآوردی و روشن کردی. از اینجا به بعد فقط باید صبر میکردی و منتظر میموندی و همه جا رو زیر نظر میداشتی. هوا که تاریک شد، شنیدی همه خونواده به خونه برگشتن. شام خوردن. دست و صورتشونو شستن. مسواک زدن. لباس خوابهاشون رو پوشیدن.
پسرها اول خوابشون برد و پرصدا خروپف کردن. بعد دخترا هم خوابیدن. زن هم بعد از اینکه دو تا مهمان خانواده رو توی اتاق نشیمن خوابوند به اتاق خواب اصلی برگشت. به شوهرش شب به خیر گفت و کنارش روی تخت خواب خوابید. از زیر شیروانی به تاریکی زل زده بودی. دید که مرد هم چشماشو بست و یواش یواش نفساش آروم گرفت. حالا خونه مال تو بود. نه مال ما بود. آب دهنت راه افتاده. حتی فکرشم دیوونت میکنه. الان کلی سر کوچیک روی بالشها منتظرته.
بچههای کوچولویی که وقتی کارت رو باهاشون میکنی باوحشت از خواب میپرن. جیغ و داد راه میاندازن ولی هیچ کاری ازشون ساخته نیست. چون ما زیادیم. تو لشکری از شیاطین رو همراهت داری. شیاطینی که حالا ازت راضین. چون امشب قربانیهاتو تقدیمشون کردی.
سلام شما دارین اپیزود دهم پادکست طلسم رو گوش میکنید. من لیدام و امشب میخوام از یه خونه پر رمز و راز جنایت مخوفی که داخلش اتفاق افتاده حرف بزنم. این خونه بیشتر به اسم خونه قتلهای تبر ولیسکا معروفه. توی خونه ولیسکا هشت قتل توی یه شب کابوسوار اتفاق افتاد. خبر این قتل عام فجیع به قدری مردم رو منقلب کرد که اخبارش برای مدتی حتی ماجرای غرق شدن کشتی تایتانیک رو هم به حاشیه برد. خونه محل قتل عام که توی شهر کوچیک ولیسکا تو ایالت آیووا قرار داره، به عقیده خیلیها تا همین حالا تسخیرشده باقی مونده.
قبل از اینکه پادکست امشب رو بشنوید باید بگم که توی این برنامه قراره در مورد تسخیر، دیوانگی، انحراف جنسی، له کردن و متلاشی کردن سر و قتل با تبر و صحنه جرم صحبت میشه. اگه حس میکنید شنیدن هر کدوم از این موضوعات براتون مناسب نیست، پیشنهاد میکنم این برنامه رو گوش نکنید اما به جاش میتونید بقیه پادکستهای ما رو بشنوید.
خونه ولیسکا محل یکی از مخوفترین موارد حمله به خونه توی کشور آمریکاست. شیش بچه، دو نفر آدم بالغ، صبح ۱۰ ژوئن ۱۹۱۲ مرده توی رختخواب پیدا شدن. شواهد نشون میده قاتل توی انباری خونه مخفی شده بود و وقتی که اونا به کلیسا رفتن از فرصت استفاده کرده و از در قفل نشده داخل اومده. بعد توی اتاق زیر شیروانی منتظر مونده تا همه بخوابن. قاتل یا قاتلها بدون کمترین سروصدایی یا این که باعث مشکوک شدن همسایهها بشه، خیلی راحت کل خانواده و مهمانها رو به فجیعترین شکل قتل عام کرده.
یکی از همسایهها صبح جنازهها یه تیکه پاره شده رو پیدا میکنه جنازههایی که با ضربههای تبر دیگه قابل شناسایی نبودند. توی سالهای بعد از قتل آن کارگاههای پلیس به مضنونهای زیادی مشکوک شدند ولی نهایتا هیچ کس برای این پرونده محکوم نشد. حالا که بیشتر از یک قرن از اون قتلعام میگذره، خونه تبدیل به یه جاذبه گردشگری از نوع سیاه شده. بعضی آدمهای ماجراجو میتونن خونه رو برای شب اجاره کنن. بعضیام که دل نازکترن، میتونن روزها به همراه تورهای گروهی خونه رو ببینن.
خونه زیبایی ولیسکا با نمای سفید سال ۱۸۶۸ ساخته شد. حالا هم بعد از تعمیر و مرمت کل دکوراسیون داخلی و اسباب اثاثیه خونه به شکلی که توی سال ۱۹۱۲ بود برگردونده شد. سایکیکها یا فراحسها، شکارچیهای ارواح و بقیه محققان ماورایی که خونه رو بررسی کردن، از وجود نقطههای سرد، ارواح، شیاطین و حتی دریچهای از نیروهای سیاه خبر دادن.
خاموشی عجیب خونه توجه همسایهها رو جلب کرد. معمولا تا این موقع جمور بعد از سر زدن به اسبها راهی فروشگاه ابزارآلات کشاورزی شده بود. بچهها از رختخواب بیرون اومده بودن و داشتن سر اینکه کی کدوم یکی از کارای خونه رو بکنه باهم جروبحث میکردن. سارا مور هم مطابق معمول روزهای دیگه توی حیاط به کارهای جورواجور میرسید ولی خونه صبح به خصوص منظره غریبی داشت. ساکت و سوت و کور بود. برای اولین بار همسایهها میدیدن توی گرمای اواخر بهار پنجرهها بسته موندن و حتی پردهها هم کشیده شدن.
همه اینا کافی بود تا بعضی از همسایهها مشکوک بشن. یکی از همسایهها مری پیکن ۶۳ ساله بود. این زن حوالی ۸ صبح در خونه ما رو زد اما هیچ صدایی از داخل خونه نیومد. مری باعث دلشورهای که یه دفعهای سراغش اومده بود، جلوی ورودی خونه جابهجا شد. به خودش جرئت داد، دستگیرهای در رو کشید ولی در قفل بود. مری اصلا یادش نمیاومد تا با خانواده مور در خونشون قفل کرده باشن.
ولیسکا شهر ساکت و آرامی بود. بیشتر مردم شهر کشاورزها و مزرعهدارای سادهای بودن. همه همدیگه رو میشناختن و اصلا جرم و جنایت هم اتفاق نمیافتاد. کل شهر فقط یه اداره پلیس با یک کلانتر به اسم هنگ هورتون داشت. همه مردم اون رو میشناختن. به ندرت اتفاق میافتاد کسی پلیس خبر کنه. اگر نیاز به مداخله میشد برای مثلا بیرون کردن یه گاو کلهشق از جاده یا مزرعه مردم بود. مری که واقعا دلواپس شده بود به فروشگاه جو سر زد. کارمند جو هم خبری ازش نداشت. تلفن بعدی به راس برادر جو بود. اونم چند دقیقه بعد سراسیمه با کلید یدک به خونه برادرش اومد. راس به شیشه پنجره ضربه زد و بلند برادرش رو صدا کرد ولی در کمال تعجب از توی خونه هیچ صدایی نمیومد.
راس کلید انداخت و وارد خونه تاریک شد. شمع روشن کرد و به سمت سالن کفپوش رفت. از نزدیک راهپلههای کنار آشپزخونه گذشت. نقاشیهای گلی که سارا کشیده بود و روی دیوارهای راهپله نصب کرده بودن. دیدن نقاشیهای خودش آوردن کمی از دلهره راس کم کردن. خونه جو و سارا خونه شادی بود ولی حالا راس حتی یه ذره هم چیزی از اون شور و حال همیشگی رو حس نمیکرد. مرد همینطور که توی فضای گرفته و نیمه تاریک خونه راهشو پیدا میکرد، از گوشه چشم نگاهش به یه پارچه افتاد. پارچه سفیدی که لکههای سرخ پررنگی همهجاشو پر کرده بود. لکههای سرخی روی شکلهای کوچیک بیحرکت.
راس انتظار نداشت توی اتاق خواب مهمان کسی باشه. معمول نبود بچهها شبهی مدرسه مهمون داشته باشن. وقتی نزدیکتر شد، فهمید جریان از چه قراره؟ اون شکلهای بی حرکت دوتا بچه با سرهای متلاشی شده زیر ملحفههای خیس از خون بودن. دست استخونی بچهگونهای هم از زیر ملحفه بیرون زده بود. نفس راس بند اومد. هیچ فکری به ذهنش نمیاومد. شاید جرات نداشت هیچ فکر و خیالی به سرش راه بده. به چشم راس تمام خونه رو سایه سیاه و غلیظ گرفته بود که هیچکس و هیچچیز نمیتونست ازش فرار کنه. همون موقع زمزمه آرومی همراه با یه خنده شیطنتآمیز توی گوش راس پیچید. بعد صدایی مثل وزوز مگس اومد.
صدای بعدی زوزه خفهای بود که انگار از یه موجود عجیب الخلقه در اومده باشه. نمیدونه صداها رو شنیده یا خیال کرده؟ ولی توی اوج وحشت فهمید هیچکس توی خونه زنده نیست. حالا دیگه اما کمکی از دست راس برای برادرش، زن برادرش و برادرزادههاش برنمیومد. همشون مرده بودن. همون موقع بادی توی خونه پیچید. شمعی که دست راست بود سوسو زد. مرد با یه حال پریشان و از خودبیخود از وسط راهپلهها برگشت و به بیرون دوید. راس اولین نفری بود که از این کشتارگاه فرار میکرد ولی آخرین نبود. راس دستپاچه از خونه بیرون زد. دم در با نفس بند اومده به مری گفت بهتره هرچه زودتر به هنگ خبر بدی.
مری از خونش به فروشگاه جو تلفن کرد. باز همون کارمند تلفن رو برداشت. مری بهش جریان رو گفت تا به کلانتر بگه. کارمند فروشگاه گفت همین چند دقیقه پیش کلانتر رو دیده که داشته تو میدون اصلی با یکی از تاجرای ولیسکا حرف میزده. حدود نیم ساعت بعد کارمندای فروشگاه همراه هنگ کورتون به خونه خانواده نور اومدن. راس با چهرهای گرفته و مضطربی روی ایوان خونه نشسته بود. به هورتون گفت اینجا یه اتفاق بد افتاده. کلانتر با شنیدن این حرف همراه کارمند فروشگاه وارد خونه شد. هورتون توی اتاق خواب طبقه پایین پردهها را کنار زد تا نور آفتاب داخل بیاد. اون متوجه شد با پارچهای روی آینه رو پوشوندن.
تبر خون آلودی به دیوار تکیه داده شده بود. بعد چارلز برادر جو، تایید کرد که قاتل تبر از انباری یا توی حیاط خونه برداشته. تبر بیشتر از اینکه تیز باشه نبود و زنگزدگی هم داشت. یه فانوس نفتی خاموش هم نزدیک دیوار بود. کلانتر زیر تخت یه دست لباس سفید دخترونه دید که احتمالا قاتل ازش برای پاک کردن دستها استفاده کرده بود. لباس خواب یکی از دخترها هم تا کمر بالا رفته بود. دختر بیچاره لباس زیری تنش نبود و پاها به طرز ناجوری از هم باز شده بودن. یه تیکه یکنواخت بیکن نپخته هم همون جا افتاده بود که کلانتر رو مطمئن میکرد قاتل ازش برای خودارضایی استفاده کرده.
کارمند جو با دیدن این صحنهها با وحشت از خونه فرار کرد. کسی مرد جوان رو سرزنش نمیکرد. ضربههای تبر با شدت تمام سر هر کدوم از جنازهها خورده بود. صورتهاشون از شکل افتاده و خرد شده بود. خیلی از آدمهایی که اون روز این منظره وحشتناک رو از نزدیک دیدن، حتی بعضی از دکترایی که تجربه چندین سالهای داشتند تا آخر عمر هیچ وقت از چنگال اون خاطره کابوسوار رها نشدن. کلانتر هنوز گیج بود و نمیدونست دخترایی که جنازهشان روی تخت افتادند چه کسایین؟ اون به طبقه بالا رفت. پردههای که اونجا رو هم بسته بودن. توی اتاق خواب اصلی جو به پشت روی تختخواب افتاده بود.
جو مرد قد بلند و قوی هیکل ۴۳ سالهای بود که حالا جنازهاش رو تخت بود. سرش که زمانی مرد خوشچهرهای بود با موهای مشکی لخت کاملا به هم ریخته بود و سخت کسی میتونست اونو بشناسه. کنار جو همسرش سارای ۳۹ ساله با چهره پریشون و موهای قهوهای فر افتاده بود. متصدی کفن و دفن بعدا گفتن که سر سالها کمتر از بقیه از شکل افتاده بود. نگاه کلانتر به خون روی دیوار و زمین بود. بعد به جای ضربههای تبعه روی سقف نگاه کرد. چراغ نفتی روی زمین و حباب شیشهای چراغ هم زیر کمد افتاده بود.
کلانتر نمیتونست بفهمه قاتل چطوری تونسته جو و سارا رو غافلگیر کنه. چون اگه قاتل اول سراغ دخترای طبقه اول رفته باشه، حتما یکیشون جیغ زده و مرد و زن و بیدار کرده ولی جنازههای جو و سارا به جز سرشون اصلا وضع آشفتهای نداشتن. کلانتر بدن وارد اتاق دیگهای شد. توی این اتاق که بزرگترین اتاق خواب خونه بود، یه کمد و چهارتا پنجرهای بزرگ بود. هورتون باز هم پردههای اتاق کنار زده. توی نور آفتاب تونست جنازه چهار بچه روی سه تا تخت رو تشخیص بده.
بزرگترین بچه خانواده مور هرمان یازده ساله، به شکم روی تخت دراز کشیده بود. زیر پیراهنیش روی جمجمه شکافتهاش افتاده بود. روی تخت بغلی کاترین ده ساله افتاده بود. بیشتر صورت دختر زیر ملحفه بود و تکهای لباس هم به سر دختر کشیده بودن. روی تخت بعدی جنازه دو پسر بچه کوچیک افتاده بود. دم در کلانتر به حال گرفتهای به راس و مری گفت وحشتناکه! وحشتناکه! به عمرم همچین فاجعهای ندیدم! خدایا! خدایا! خودت بهمون رحم کن! تو هرکدوم از اتاقا چند تا جنازه افتاده بودن.
هورتون در رو پشت سر خودش قفل کرد و گفت اجازه ندیم کسی وارد خونه بشه. کلانتر توی شهر به یکی از نگهبانهای شهر دستور داد بیاد جلوی خونه خانواده مور نگهبانی بده. بعد به یکی از کارمندای شهرداری گفت جریان به کلانتری شهرستان شهردار کارآگاههای پلیس در اوماها و پلیس شهر بئاتریس، نبراسکا اطلاع بده. شهر بئاتریس تیزشامهترین سگهای شکاری کل منطقه غرب میانه رو داشت و اگر کلانتر میخواست رد قاتل رو بزنه وقت خیلی زیادی نداشت.
کلانتر بعدا همراه دکتر و یک کشیش به اسم اوینگ به خونه خونواده مور برگشت. یکی از کسایی که همراه کلانتر بود، چشمش به انجیلهای روی پاتختی خورد. روی جلد چرمی انجیلها اسامی لینا و اینا استرینجر رو هک کرده بودند. پس خیلی زود به آقا و خانم استرینجر، پدر و مادر نینا و لینا تلفنی خبر مرگ دختراشون داده شد.
بعد از هشتاد سال دست به دست شدن خونه، اونم بیشتر بین مستاجرها، بالاخره یه روز خونه ولیسکا رو خریدن. داروین و مارتالین زوجی بودند که سال ۱۹۹۴ خونه ولیسکا رو خریداری کردن. تا قبل از اینکه خونه به دست این زوج بیفته، کمتر در مورد اتفاقات ماورایی داخل خونه جای گزارش منتشر شده بود. خود لینا ها هم گفتن که خونه رو فقط به خاطر ارزش تاریخیش خریدن. داروین و مارتا خیلی خوب از تاریخچه خونه اطلاع داشتند و به نظر ایشون تعمیر و بازسازی خونه میتونست کار ارزشمندی برای حفظ میراث شهر ولیسکا باشه. گرچه این زوج گفتن که نیتشون حفظ تاریخ شهرشون بوده، منتهی ظاهرا برگردونده شدن خونه به وضع دوران قتلها نقطهایه که باعث شدت گرفتن فعالیتهای ماورایی خونه میشه.
خیلی از شکارچیهای ارواح و محققان ماورالطبیعه و فراحسها هم همینو گفتن. حالا به ندرت پیش میاد خونه هفتهای بدون حادثههای ماورایی رو پشت سر بذاره. خیلی از کسایی که از شهرت خونه و فاجعهای که داخلش اتفاق افتاده خبر دارن، برای تجربه دنیای ماورایی و رویارویی با نیروهای تاریکی بدشون میاد یه شب رو توی یه خونه تسخیر شده بگذرونن. خونه خیابان دوم شرقی به شماره ۵۰۸ از زمان بازسازی بازدیدکنندههای کنجکاو زیادی رو به خودش دیده.
فراحسها گفتن که روح سارا مور از اینکه خونش دست آدمهای دیگه افتاده ناراحته. بعضیا گفتن وقتی توی اتاق خواب طبقه دوم خوابیدن حس کردن بچهها بهشون سیخونک زدن. به گفته بعضیها همیشه از توی اتاق خواب پشتی صدای بازی کردن بچهها میاد و در کمد اتاق خود به خود باز و بسته میشه ولی به جز اینا عدهای معتقدند یه نیروی تاریک بینهایت شرور هم توی خونه زندگی میکنن. نیرویی که بیصدا توی اتاق پرسه میزنه و وقتی کسی رو تنها پیدا میکنه توی گوشش پیچ پچ میکنه. یه صدای زوزهمانندی از خودش درمیاره.
یکی از محققهای ماورای گیرندههای رادیویی مخصوص شکار صدای ارواح یا همون اسپیدباکسش رو توی خونه به کار انداخته بود، بعد از اینکه روح خونه حضور خودش اعلام کرد، اونم ازشون پرسید کی هستی؟ جواب شنید لژیون. اولین اشاره به کلمه لژیون به معنی لشکر توی عهد جدید یا همون انجیله.
طبق انجیل مرغز، مردی در حوالی جدریان سر به دیوانگی زده بود. اهالی سعی میکنن اون رو با زنجیر ببندن ولی مرد هر دفعه با پاره کردن زنجیرها به قبرستان فرار میکند تا توی گروهها بخوابد. وقتی نزدیک مرد دیوانه میشن، میشینن مثلی که جونوری وحشی غرش میکنند و به زبانهایی که به زبانهایی که به گوششون نخورده فحش و ناسزا و نفرین میکنه.
مرد اونقدر خطرناک بود که کسی اصلا جرات نداشت نزدیکش بشه ولی وقتی عیسی رو دید به حال زاری گفت ای پسر خدا! باز هم آمدهای که بیشتر عذابم بدهی؟ عیسی از مرگ اسمش رو پرسید. جواب شنید لژیون. مرد نه با یک صدا بلکه با صدها و هزارها صدا جواب داد. صداهایی که مال خودش نبودن. بعد گفت چون ما خیلی هستیم. عیسی به شیاطینی که مرد رو تسخیر کرده بودند دستور داد بدن اون رو ترک کنن. شیاطین به وحشت افتادند و التماس کردن اجازه بده وارد بدن خوکهایی بشن که داشتن همون حوالی میچرخیدن.
عیسی قبول کرد. بعد گردباد مهیبی پر از خاکستر سیاه بین گله خوکها رو پر کرد. خوکها فریادهای وحشیانهای سر دادند و با چشمهای پر از نفرت به پسر دشمن خودشون خیره موندن. شیاطین که حالا توی بدن خوکها بودن دویدن و فریاد زدن. کل گله به سمت پرتگاه رفت و خیلی زود توی اعماق آب تیره و سرد فرو رفت. فریادهای هراسآور جانوران تسخیرشده هنوز از دور شنیده میشد ولی هنوز هم برای نجات خودشون تقلایی نمیکردن. عیسی تونست توی لحظه آخر صدای بلند شیاطین رو بشنوه که فریاد میزدن اینا مال ما هستن. نمیتونی همه رو نجات بدی.
طبق تعلیمات آیین کاتولیک، دونستن اسم اجنه و شیاطین به فرد قدرت میده. برای همین جواب لژیون که شیاطین میدن هیچ اثری نداره. چون وقتی با عدهای از شیاطین سرو کار داشته باشیم هیچکسنه بشناسه انگار بیچهره باشن. گفته میشه برای ورود شیاطین به بدن لازمه که اونها دعوت بشن ولی راههای دیگهای هم برای تسخیر وجود داره. طبق خیلی از باورهای باستانی، تئاتر و اجرای نمایش خودش یک نوع تصویره. شاید دخترهای بیچارهای که توی جشن کلیسا بودند به این روش شیاطین رو به زندگی خودشون راه دادن. شایدم نه.
محققان ماورایی عقیده دارند که چیزی اونها رو به داخل دعوت کرده و شاید هم کسی توی نمایش بچهها بوده و از مدتها قبل خیال قطار توی سرش داشته تا بالاخره اون شب فرصت براش فراهم شد. شهر ویلیسکا کارآگاهی نداشت. تنها پلیس شهر هنگ هورتون بود. یک آدم معمولی با شکم بالا اومده که تا همین چند سال پیش نجاری میکرد و البته آموزش پلیسی خاصی هم نداشت.
از این گذشته توی دورهای که این قتلعام اتفاق میافتاد، هنوز تحقیقات پزشکی قانونی و روشهای حرفهای موشکافی صحنه قتل به پختگی نرسیده بود ولی باز هم تلاشهایی شد تا از صحنه جرم انگشتنگاری بشه که بازم فایدهای نداشت. طبق تشخیص پزشکی قانونی، قتلها بین نیمه شب تا سه بعد از نصف شب انجام شده بودن. بررسیهای دیگه هم نشون داده قاتل احتمالا چپ دست بوده. هرچند که کلانتر خیلی زود جریان رو به اداره پلیس شهرستان اطلاع داد و جلوی هجوم مردم به خونه خانواده مور رو گرفت ولی تا وقتی که کارآگاههای پلیس به صحنه جرم بیان، تعداد زیادی از اهلی شهر و همسایههای کنجکاو وارد خونه شده بودن. هشت جنازه روی تخت خوابها مرده بودن.
کارآگاههای پلیس از روی زخمی که روی بازوی یکی از جنازهها پیدا کردن، حدس زدن اون تنها کسی بوده که موقع حمله بیدار شده. اون یه نفر این است لینا استلینجر یازده ساله بود. کاترین ده ساله دختر بزرگ خانواده ملینا و خواهر هشت سالش اینا رو دعوت کرده بود تا با هم به مسابقه دختر شایسته برن. مسابقهای که به مناسبت روز کودک تو کلیسا برگزار میشد. جو استلینجر، پدر لینا و اینا کشاورز سادهای بود و همراه همسر و بچههاش توی حومه شهر زندگی میکرد. اهالی ویلیسکا به چراغهای برق شهرشون خیلی افتخار میکردن ولی چند وقتی بود چراغها به خاطر اختلاف با شرکت برق کار نمیکردند و خیابونها شبها تاریک بود.
گرچه ولیسکا خیلی بزرگ نبود ولی دخترها اصلا دلشون نمیخواست شب تنها به خونه برگردن. جو به خونه استلینجرها تلفن کرد و گفت دخترا میخوان شب اونجا بمونن. بلانچ دختر چهارده سالهای استلینجر که با خوشرویی تلفن جواب داده بود، به جو گفت اصلا مشکلی نیست. بلانچ با خیال راحت از جو تشکر کرد و شب به خیر گفت. مورها آدمهای خوب و مهربونی بودن. حالا خیلی خوب بود که دخترا مجبور نبودند تو تاریکی تنهایی به خونه برگردن.
روز ۱۲ ژوئن، ۲ روز بعد از قتلها مراسم تشییع جنازه توی میدان اصلی شهر برگزار شد. جنازهها به آتشنشانی برده شدند تا متصدیهای کفن و دفن بتونن ظاهر بهتری بهشون بدن ولی کار سادهای نبود. سرها واقعا خرد شده بودن و از دست حرفهایترین متصدیان جنازه هم کار زیادی برنمیومد. ۷ هزار نفر با چهرههای مغموم یعنی بیشتر از سه برابر جمعیت شهر توی مراسم حضور داشتن. ۳۰۰ خبرنگار هم برای پوشش ماجرا به ویلیسکا اومده بودن. همه اهالی جمع شده بودند تا به خانواده مور و دخترای استلینجر ادای احترام کنند.
با درخواست شهردار همه کسبه شهر بعد از ظهر رو تعطیل کرده بودن. تابوتها توی آتشنشانی ویلیسکا کنار هم چیده شده بودند و مردم از بین درهای باز آتشنشانی وارد میشدند تا با همسایههای کشتهشدشون خداحافظی کنن. تشریفات آخر تشییع جنازه هم توی پارک برگزار شد. چون توی قبرستان کوچیک شهر برای این جمعیت بالا جا نبود. بعدا درشکههای نعشکش پنج تابوت رو تا آرامگاه ابدیشون رسوندن .
دو روز بعد از تشییع جنازه گذشته بود که مادر لینا و اینا بچه مردهای به دنیا آورد. کمتر از شیش ماه بعد خونه خانواده استلینجر آتیش گرفت و خاکستر شد. چند روز بعد نوبت مری پیکن بود. همون زنی که اول از همه متوجه جریان شده بود. مری بعد از یک فروپاشی عصبی فوت کرد. شاید واقعا همونطوری که بعضی از اهالی شهر میگفتن پای یه نفرین جهنمی در میون بود. نفرینی که دامن هر کسی که به خونه مورها رفتوآمد داشت رو گرفته بود.
بعد از اینکه مردم کنجکاوی مریضشون رو با دیدن جنازههای خانواده مور و دخترای استلینجر ارضا کردند، حس و حال تازهای توی شرق حکمفرما شد. حالا مردم خلقشون تنگ شده بود و میخواستن بدونن چه جور آدم هیولا صفتی میتونسته همچین کاری رو بکنه؟ اونم با همنوعای خودش و اصلا این موجود وحشی الان کجا قایم شده؟ اهالی ولیسکا مطمئن بودن قاتل نمیتونه خیلی دور شده باشه. شاید هم هنوز توی شهر بود و سعی میکرد جلب توجه نکنه تا وقتی مردم شب به خواب رفتن دوباره سر وقتشون بیاد.
فکر همچین چیزی واقعا خون مردم ولیسکا رو به جوش میآورد. پس تمام مردهای شهر دست به کار شدن. گروههای گشتزنی درست کردن. همه با هر چیزی که دستشون اومده بود، از تفنگهای شکاری تا چاقو و بیل و کلنگ و تیشه، تبر و چماق و چیزای دیگه مسلح شده بودن و با هم تمام شهرشون رو دنبال آدمهای غریبه میگشتن. توی اون اوضاع فقط کافی بود یه نفر شایعه کنه توی فلان جاده بیرون شهر یه آدم غریبه دیده شده تا یه دسته از مردهای عصبانی سریع سراغش برن.
توی خود شهر هم هیچ جایی نبود که مردم نگشته باشن. همه جا زیر و رو شده بود و هیچ سوراخ سمبهای نبود که کسی بهش سرک نکشیده باشه. اوایل مردم با سگهای اهلی خودشون دنبال رد پای قاتل توی انباریها، خرابهها، کوچه پس کوچهها و حتی بیشه و جنگل، لابلای شاخ و برگ درختان گشته بودن اما هیچ اثری از آثار قاتل نبود.
با رسیدن سگهای شکاری تربیت شده به ویلیسکا، مردم واقعا خوشبین شدن. سگهای شکاری و مربیهاشون با اولین قطار به شهر اومده بودن. اول سگها رو به صحنه جرم بردن تا آلت قتاله رو بو بکشن و بعد توی شهر ولشون کردن. دنبال سگهای دسته از مردم هم توی خیابونای ویلیسکا راه افتاده بودن و وقتی که حس میکردن سگها رد پایی پیدا کردن از خوشحالی و هیجان هورا میکشیدن. هر کدوم از اهالی شهر میخواستند لحظهای که قاتل شیطان صفت رو دستگیر میکنن، اونجا باشن تا حسابشو کف دستش بذارن. کسی شکی نداره که اگه اون موقع قاتل به چنگشون میافتاد زنده نمیذاشتنش.
سگهای شکاری قبل از اینکه یک ردپا رو توی حومه شهر پیدا کنن، جلوی عمارت فرانک جونز وایستادن و دوباره به راهشون ادامه دادن. هرچه سگها بیشتر میرفتن، مردم هیجان زدهتر میشدن. تا اون موقع هیچ چیز مردم ولیسکا رو انقدر با هم متحد نکرده بود. هیچ وقت هیچ چیز دیگهای هم نتونست دوباره اون شور حال و اتحاد رو به وجود بیاره. همه مردم یه آرزو داشتند. اونم اینکه کسی که هشت نفر از همشهریهاشون رو اونطوری قصابی کرده، تقاص کاراشو با گرفتن جونش پس بده ولی خیال خوش مردم با رسیدن سگها کنار رودخونه نقش بر آب شد.
سگها ظاهرا این ردپا رو تا اونجا دنبال کرده بود ولی با رسیدن به آب رد پا ناپدید شده بود. سگها گیج و منگ و خسته کنار آب وایساده بودن و نفس نفس میزدن. حالا که اهالی شهر خیلی به دستگیری قاتل امیدی نداشتند، خشم جای خودش رو به ترس داد. قاتل که هنوز کسی نمیدونست کیه؟ یعنی هنوز آزاد بود. تضمینی وجود نداشت که همچین آدم دیوونهای دوباره فکر قتلعام به سرش نزنه. بدتر این که امکان داشت قاتل یکی از اهالی ولیسکا باشه. یعنی یکی از خودشون. آدمی که شاید توی تمام این جستجوها حاضر بوده و توی دلش به همه میخندیده.
حالا سایه ترس روی سر ویلیسکا سنگینی میکرد. فروش قفل و وسایل دفاعشخصی سر به فلک کشیده بود. خیلی از همسایهها با هم جمع میشدند و توی یه خونه میخوابیدن. مردها هم تمام شب بهنوبت کشیک میدادند. این چند هفتهای مداوم ادامه داشت. مردای ویلیسکا شبا با تفنگ شکاری به دست گوشهای از حیاط خونشون کمین میکردن. اونا هم منتظر کوچکترین صدایی بودن تا شلیک کنن. یه سری از خونوادهها آژیرهای دستساز ساخته بودن. یعنی سیمای وصله و قوطیهای حلبی رو دور این حیوون خونهها کشیده بودن. حالا هر وقت کسی میخواست یواشکی وارد خونشون بشه متوجه میشدن.
ما یه مقدار ترس و وحشت مردم ولیسکا واقعا معجزه است که تو این مدت آدمهای بیشتری کشته نشدن. فقط یک لحظه غفلت کافی بود تا کسی اشتباهی ماشه تفنگش رو فشار بده. فهرست مظنون پرونده اوایل خیلی بلند بالا بود. اون موقع هر آدم غریبهای که توی شعاع ۲۰، ۳۰ مایلی شهر دیده میشد، خودبهخود مظنون بود. گروه کوچکی از کارگرای دورهگرد که همون موقع تو حومه ولیسکا اردو زده بودن، با شنیدن اخبار شهر و قتلها خیلی زود وسایلشون رو جمع کرده بودن و با اولین قطار از شهر فرار کردن. اکثر کارگران آفریقایی ـ آمریکایی بودن. پس به چشم مردم سفیدپوست ولیسکا مشکوکتر از بقیه میومدن.
ولیسکا تا اوایل یه شهرک خیلی کوچیک بود که دوروبر راه آهن ساخته شده بود. پس مسافرای گذری زیادی به اونجا رفت و آمد میکردن. کسایی که احتمال داشت فقط یکی دو شب اونجا اتراق کنن و بعد دوباره سوار قطار بشن و به ایستگاه بعدی برن.
یکی از فرضیهها در مورد قاتل اینه که اون یکی از همین مسافرای گذری بوده باشه. یه آدم تشنه به خون و بیرحم که از قبل برنامهای برای خطا نداشت. امکان داشت این آدم همینجوری با قطار از این شهر به اون شهر بره و هر کجا که فرصتی پیدا کنه آدم بکشه. چند سال از قتلها گذشته بود ولی هنوز خبری از دستگیری قاتل نبود. خانوادهای مور و استلینجر که دنبال پیدا کردن قاتل عزیزشون بودن، از بیم اینکه پرونده مختومه بشه، یک لحظه آروم و قرار نداشتن اما انگار قرار نبود قاتل پیدا بشه.
اولین مظنون مهم قتلهای ویلیسکا سناتور ایالت آیووا «فرانک جونز» بود. جونز مرد قدرتمند بانفوذی بود. گفته شده که جونز آدم فوقالعاده مغروری بوده و کسایی که میشناختنش، اصلا از این ور خوششون نمیاومده. به عقیده اونها جونز آدم خودشیفته و به شدت از خود راضیای بود. همه مردم ویلیسکا از دشمنی فرانک جونز با جو مور خبر داشتن. این دو نفر قبلا حدود ده سال همکار هم بودن ولی بعد از یه دعوای حسابی راهشون رو از همدیگه جدا میکنن. اون موقع جو تو مغازه بزرگ جونز کار میکرد ولی بعد از این جریان جو با پساندازها و پولی که از بانک قرض گرفته بود، خودش یه فروشگاه را انداخت. فروشگاه جو دقیقا روبهروی فروشگاه جونز بود. برای همین جونز خیلی از دست کارمند سابق خودش عصبانی شده بود.
ماجرا فقط این نبود. گفته میشه آلبرت پسر جونز با زنی به اسم دونا ازدواج کرده بود. بعد از ازدواج آلبرت شایعات زیادی توی شهر پخش شد. طبق این شایعات ظاهرا جو یکی از کسانی بود که دونا باهاش رابطه نامشروعی داشت. دونا اونطوری که مردای شهر شایع کرده بودن، دوستای مرد زیادی داشت که هر وقت شوهرش خونه نبود سروکلشون پیدا میشد. جو هم یکی از اون مردها بود. این که این شایعه چقدر واقعیت داشته، مشخص نیست ولی برای جامعه بسته اون موقع و خصوصا برای یه آدم سیاستمدار مثل فرانک جونز که سری توی سرها درآورده، همچین شایعاتی سم خالص بود. فقط لازمه یکی از این شایعهها تو محافل بالای سیاسی دهن به دهن بگرده تا اعتبار و حیثیت جونز برای همیشه خدشهدار بشه.
طبق فرضیه یکی از کاراگاههای خصوصی، جونز به شخصی به اسم «ویلیام منسفیلد» ملقب به «بلک» پول داده بود تا هرچه زودتر ترتیب جو رو بده. منسفیلد اون موقع یه تبهکار بدنام بود و خیلیا میگفتن که خوردهکاریهای غیرقانونی جونز رو انجام میده. توی یه اتفاق عجیب و ترسناک دو سال بعد از قتلهای ویلیسکا خانواده منسفیلد هم با تبر کشته شدن. منتهی برای متهم کردن ویلیام منسفیلد یه مشکل جدی وجود داشت. منسفیلد برای روزهای ۹ و ۱۰ ژوئن عذر کاملا موجهی داشت.
منسفیلد اون موقع توی راهآهن شهر دیگهای کار میکرد و فیش حقوقی با امضای خودش هم موجود بود. پس منسفیلد موقعی که قتلها اتفاق افتادن اصلا توی ولیسکا نبوده. منسفیلد بالاخره بعد از دادگاه پرسروصدای سال ۱۹۱۶، تبرئه شد.
از انباری بیرون میزنی و به سمت خونه میری. نسیم ملایمی میاد و صدای خش خش برگها و علفها رو در میاره. انباری خونه ولیسکا همون انباریای نیست که قاتل زمانی داخلش قایم شده بود؛ بلکه بعد از مرمت و بازسازی خونه حکم دفتر رو پیدا کرده.
خونه ویلیسکا روی یه تپه کوچیک قرار گرفته. سمت راست انباری هم پارکینگ بزرگی ساختن. در توری خونه رو باز میکنی و وارد میشی. هوای خفه داخل خونه، بوی کهنگی و وسایل قدیمی رو میده. توی گزارشها خوندی که عدهای از محققان ماورایی گفتن درد و عذاب داخل خونه از همون لحظه اول روی سر بازدیدکنندهها سنگینی میکنن. شاید برای همین وزن نامرئی باشه که شونههات پایین میفته. گرچه بعدازظهر روشن و آفتابیایه ولی داخل خونه تاریک و دلگیره. جلوی در آشپزخونه میایستی. کفش از چوبه و هر وقت که راه میری لیزه و صدای جیر جیر از دیوارها بلند میشه. دیوارها رو به رنگ سبز نقاشی کردن.
به نظر کابینت و اثاثیه خونه مال همون دوره قتلها باشن. چون رنگ و رو رفته و کهنهان. یه قفسه آهنی توی آشپزخونه است که بالاش یه کتری استیل لبپریده گذاشتن. کنار کتری، دوتا نمکدون و فلفلدون شیشهایه. چراغ نفتی بغل آینه گذاشتن. روی خود آینه رو هم با یه حوله پوشوندن. درست مثل کاری که قاتل اون شب با پارچه و تیکههای لباس کرد. روبهروی دیوار یه میز بزرگ چوبیه که روش کاسه بشقاب چیدن. یه پارچ استیلی مخصوص شیر، یه سری کارد و چنگال و قاشق روی قفسه دیواری چیده شدن و بالای اون هم یه تلفن عتیقه است.
توی بازسازی خونه دقت بالایی شده و حتی کوچکترین جزئیات از چشم دور نمونده. البته که اثاثیه خونه، لوازم واقعی خانواده مور نیست ولی مال همون دورهان ولی به هر آدمی که وارد خونه شده باشه، این حس رو میدن که تو یه خونه سال ۱۹۱۲ پا گذاشته.
وارد سالن یا همون اتاق نشیمن میشیم. خانواده مور بیشتر واقعا اینجا دور هم جمع میشدند. سالن مستقیما به آشپزخونه وصله. روی دیوار چند تا عکس خانوادگی سیاه و سفید از خونوادهای شیش نفر مور نصب شده. طبق رسم اون موقع هیچ کدومشون لبخند به لب ندارن ولی چشمای قبراق و سرزندهای دارن. چشمایی که از پشت قاب عکس منتهی به فاصله صد و چند سال بهت زل زدن. این خونواده نه فقط تو این چاردیواری زندگی کردن؛ بلکه آخرین شب عمرشون هم همینجا گذروندن. تا اون نیمه شب نحس که برای همیشه دستشون از دنیا کوتاه بود.
یه پیانو کنار دیوار گذاشتن. گوشات ناخودآگاه صدای ضعیف کلیدهای پیانو رو میشنوه. راحت میتونی تصور کنی خانواده مور بعدازظهرها اینجا دور هم جمع میشدن. یکی دوتا ترانه میخوندن و قبل از اینکه به رختخواب برن، شیر و کلوچه میخوردند. پردههای ضخیم سالن رو تاریک و خنک نگه داشتن. یک کاناپه و چند صندلی چوبی اطراف یه اجاق بزرگ چدنی گذاشته شده. اگه کسی ندونه قبلا تو این خونه چه اتفاقی افتاده، واقعا ممکنه حس آرامش و راحتی کنه. از آشپزخونه رد میشی تا به سمت پلهها بری. راهپله باریکه و هر قدمی که برمیداری صداش تو خونه طنین میاندازه. اصلا مهم نیست کجای پلهها پا بذاریم، انگار رو یه مشت تخته پاره راه بریم.
یکی از عجیبترین بخشهای پرونده قتل ولیسکا هم همینه. اینکه چطوری قاتل تونسته وارد خونه بشه؟ به طبقه دوم بیاد و جو و سارا مورو رو غافلگیر کنه. مشخصه هیچ راهی نبود که قاتل بخواد یواشکی از راه پلهها بالا بیاد. منتهی وقتی لینا و اینا توی اتاق خواب همکف خوابیده بودن، مرد و زن به خیال اینکه هر قدمی که میشنون صدای دختراست آسوده خوابیده بودن. راه پله مستقیما به اتاق خواب اصلی میرسه. خوابیدن توی نزدیکی راهپلهها شاید برای جو و سارا تصور به وجود میآورد که هر خطری پیش بیاد میتونن قبل از اینکه سراغ بچهها بیان جلوشو بگیرن اما هیچوقت فکرشو نمیکردن روزی خطر از بین دو اتاق یه میز زیر شیروانی بیاد.
خوشبختانه تختخواب دو نفری که توی اتاق میبینی، همون تختی نیست که آقا و خانم مور روش به قتل رسیدن. تخت همونجای قبلی گذاشته شده بود. کنار تخت یه میز آرایش با آینه بزرگ، یه پارچه رنگورو رفته روی آینه گذاشتن تا تصویر کسی داخلش نیفته. خود اتاق هم کامل تعمیر شده ولی میتونی خوردگیهای روی سقف و جای ضربههای تبر رو ببینی. متوجه میشی همون جایی هستی که اون شب قاتل جو ایستاده بوده. یه جور دلشوره حس میکنی. از اتاق برمیگردی و چند قدمی به سمت راهروی باریک میری.
سمت چپ یک در چوبی میبینی که نیمه بازه. هلش میدی. داخلش رو نگاه میکنی. اینجا همون اتاق زیرشیروانیه. دو تا پنجره شیشهای کوچیک به سمت خیابون باز میشن. وسط اتاق یه صندلی کهنه گذاشتن. زیر لبههای تیز و ناتمام زیرشیروانی، میایستی و از همون منظرهای که قاتل اون شب جلوی چشمش میدید، از لای در نیمه باز بیرون رو نگاه میکنی. مثل اتاق خواب اصلی اینجا هم کاغذ دیواریهای کهنه و پرچین و چروکه. خیلی جاها یا پاره و کندهشدن. رطوبت و نم روی دیوارها لک انداخته.
ولیسکا فصل گرمای طولانی و شرجیای داره و زمستوناش هم سرد و برفیه. کمد لباس بچهها رو میبینی که بعضی از مهمونای خونه گفتن خیلی وقتا خود به خود باز و بسته میشه. وقتی بازش میکنی، صدای قژقژ لولههای روغن نخوردهاش توی اتاق میپیچه. توی کمد پر از عروسکهای خرسی و توپهای پلاستیکیه. از راه پلهها پایین میای. آخرین اتاقی که بهش سر میزنی، اتاق خواب طبقه همکفه. اینجا سیاهترین اتفاق اون شب سیاه و تاریک اتفاق افتاد. یه پرده قرمز ضخیم جلوی ورود نور آفتاب رو به اتاق گرفته. ساعت دیواری توی اتاق هم از کار افتاده. سکوت سنگینی حس میکنی. یه تبر که تا حدی تمیز شده به دیوار تکیه دادن. کفپوشهای کهنه زیر پات مطابق همه جاهای دیگه حسابی سروصدا میکنه.
برای لحظهای فکر میکنی هر آن ممکنه زیر پات خالی بشه. تو این فضای نیمه تاریک و دلگیر میتونی خیلی راحت قاتل رو تصور کنی که دستاش محکم به دسته تبر چنگ انداختن. اون شب مردها روی پنجه پاها از پلهها پایین میومد و خیلی مواظب بود دو تا دختر رو از خواب بیدار نکنن.با هر قدمی که برمیداشت چند قطره خون از روی تیغه تبر به زمین میچکید. دیوارهای اتاق خواب طبقه پایین به رنگ آبی ملایمن اما تنها وسیله برقی کل خونه هم یه کولر گازیه که زیر پنجره این اتاق نصب شده. تختخواب، کمد کشویی و یه کمد کوچیک توی اتاق گذاشتن که همشون پر از اسباب بازی و عروسکن.
تمام اینها هدیههایین که مهمونای خونه به یاد لینا و اینا استلینجر اینجا گذاشتن. خیلی از فراحسها و محققان ماورایی فکر میکنن روح بچههای مور و استلینجر هنوز هم تو خونن. گرچه کسی نتونسته واقعا این ادعا رو ثابت کنه. این فرض وقتی واقعا ترسناک میشه که بدونین بعضیا ادعا میکنن روح خبیثی که ممکنه همون روح قاتل باشه، توی خونه حضور داره.
اگه اینطور باشه بچههای بیچاره حتی بعد از مرگ هم از شر قاتل بیرحمشون خلاص نشدن. توی همین فکری که صدای غار غار کلاغی رشته افکارت رو پاره میکنه. خشنترین قتل نصیب جو مور شده بود. تیغه تبر اونقدر با قدرت وارد جمجمهاش میشه که تکههایی از سرش روی زمین میفتن. کفشی که کنار پایه تختخواب بود هم پر از خون شد ولی در کمال حیرت سارا که روی همون تخت خواب کنار همسرش خواب بود، اصلا بیدار نشد.
هر چهار بچه خونواده مور که تو اتاق خواب پشتی خواب بودن هم بیدار نشدن. دخترای خانواده استلینجر هم اصلا صدای هیولایی که برای کشتنش از راه پلهها میومد رو نشنیدن. قاتل راحت و بیسروصدا از این اتاق به اون یکی اتاق میرفت و هر کی رو سر راهش میدید میکشت.
کشتن هشت نفر تو یه خونه چوبی که پا گذاشتن روی هر گوشه کفپوشهاش صدای جیرجیر رو بلند میکنه، اتفاق باورنکردنیه! امکان داره قاتل فقط برای کشتن جو اومده باشه. احتمالا خرده حسابی با مقتول داشته و بعد بدون اینکه خودش بخواد بقیه رو هم کشته شه. جو مور تنها قربانی اون شبه که با لبه تیز تبر کشته میشه. بقیه همه با ضربههای لبه پهن تبر کشته شدن. معلوم نیست قاتل این کار رو از روی دلسوزی کرده یا برای این که کار خودشو راحتتر کنه.
وقتی قاتل مطمئن شد اعضای خانواده مور مردن، دوباره سر وقت جنازهها اومد. این دفعه اونقدر به سرهاشون کوبید تا خردوخمیر بشن. چشم جو با ضربه تبر از حدقهاش بیرون زد و روی کف اتاق افتاد. قاتل اون موقعی که تبر رو بالا میبرد، پاش به کفشهای خونآلود گرفته بود. بعد اونقدر تبر رو بالا برده که جای تیغش روی سقف هم افتاده. یعنی ممکنه قتلها کار یه آدم دیوانه خشونت و خونریزی بوده باشه؟ اگه اینطوره چرا قاتل لبِ تیز رو با لبِ پهن عوض کرده. چقدر ماهر یا خوششانس بوده که هیچ صدایی موقع راه رفتن روی پلهها و کفپوشهای خونه اونم توی اون شب آروم شنیده نشده. شاید هم کار خوششانسی قاتل این بوده که وارد خونهای شده که بچههاش همیشه پرسروصدا میخوابیدن و بزرگترها هم هیچ وقت حتی تو بدترین کابوسهاشونم نمیدیدن اینجوری تیکه پاره بشن.
خونه ولیسکا توی سالهای اخیر با قیمت مناسبی به بازدیدکنندهها اجاره داده شد. خیلیا هم تجربه اقامتشون رو توی دفتر یادداشت بازدیدکنندگان خونه نوشتن. ورق زدن این دفتر که حالا توی انباری قدیمی خونه گذاشته شده، تجربه جالبیه. خصوصا که میتو تجربههای مشترک زیادی بین مهمونای خونه پیدا کنی. مثلا خیلیا نوشتن توی خونه ویلیسکا حس ناراحتی عصبی و عاطفی عجیبی بهشون دست داده. البته با اتفاقی که توی خونه هم افتاده این حجم از غم و اندوه بازدیدکنندهها باید این حسها طبیعی باشه.
چند موردی هم نوشتن یه دیقه حالشون خوب بوده. یه دیقه بعد زدن زیر گریه یا وحشتزده شدن. گزارشها از دستان نامرئی که به مهمونا دست زده یا یه دفعهای حس سرما کردن زیاده. چند نفرم گفتن گرچه کولر اون موقع خاموش بوده و بقیه عرق میکردن اما بیدلیل داشتن از سرما میلرزیدن. حالت تهوع، سردرد و دردهای دیگه خیلی بین کسانی که شب توی خونه ویلیسکا موندن شایع بوده. هرچند واقعا نمیشه به راحتی دونست این حسوحالها چقدرشون ماوراییه؟ و چقدرشون از روانتنی خود آدمهاست؟
کم نیستن آدمایی که توی خونه آسیبهای جدی دیدن. مثلا کسی گفته که خود به خود پاش سوخته. شخص دیگهای گفته بعد از رفتن به خونه متوجه خراشی روی بدنش به شکل حرف وی شده. دست کم سه نفر هم با چاقو زخمی شدن. توی یه مورد پدر خانوادهای که زمانی ساکن خونه بود، حین تیز کردن چاقو زخمی شده. ظاهرا به گفته خودش نیروی نامرئی چاقو رو از دست مرد میگیره و اون رو وارد سینش میکنن.
یکی از حادثههای چاقو حتی نزدیک بود به قیمت مرگ مصدوم تموم شه. این حادثه نیمههای شب ۷ نوامبر ۲۰۱۴ اتفاق افتاد و حتی خبرش تو رسانهها هم پیچید. یه مورد نفرین هم توی خونه گزارش شد. مرد جوانی به اسم جان همراه ناپدری و مادرش به خونه ویلیسکا میان. اون توی دستگاههای اسپیدباکس صداهای عجیبی میشنون. ظاهرا بهشون هشدار میدادن که هرچه سریعتر خونه رو ترک کنن اما اونا توی خونه میمونن.
بعد صداها تهدیدآمیز میشه و حتی توی صداهای ضبط شده «جان رو بکش» هم شنیده میشه. خود جان میگه بعد از اون شب اتفاقهای ناگواری زیادی برای خودش، خانواده و عزیزانش افتاد. معمولا دستگاههای اسپیدتاک تو خونه ویلیسکا پرحرف میشن.
خیلیا تونستن صداهای زیادی با اسمهایی مثل سارا، بوید و پل رو توی صداهای ضبط شده تشخیص بدن. صداهای مرموزی که درخواست کمک کردن هم به خاطر تاریخچه خونه خیلی شایع است. ویژای همون تختههای احضار روح معمولا اسم کسایی که تو خونه کشته شدن به خصوص لینا رو خیلی زیاد هجی میکنن. صدای قدم زدنهای ارواح داخل خونه رو هم چند نفری ثبت کردن. معمولا این قدمها دو دستهان. یکی بچهگونه و بازیگوش ولی دسته دوم قدمهای محکم و تهدید آمیز بودن. فقط توی دفتر یادداشت بازدیدکنندگان خونه حدود صد مورد برخورد با ارواح و نیروهای دیگه ثبت شده.
کشیش جرج کلی آدم عجیبی بود. بعضیا اونا یه آدم دیوونه و مریض میدونستن. کلی اصالتا بریتانیاییه. اون موقع تو یه شهری حدود شصت کیلومتری ولیسکا زندگی میکرد. کلی صبح قتلها به طرز خیلی مشکوکی به سرعت از شهر بیرون میره. یعنی دقیقا همون موقعی که تازه خبر قتلها به گوش بعضی از اهالی ولیسکا رسیده بود و جمعیت زیادی به خونه مورها هجوم آورده بودند. با بیرون اومدن اسم ویلیام منسفیلد از فهرست مظنونین پرونده، کلی مظنون خوبی بود. طبق گفتهها کلی فقط عجیب و غریب و روانپریش نبود؛ بلکه خیلیا گفتن فقط حضور این واعظ ناجور و ترسناک توی جمع برای ترسوندن یه سری آدمها کافیه.
نه فقط همه میدونستن کلی شی نه ژوئن تو کلیسا بوده، بلکه کشیش اون شب توی همون کلیسایی که خانواده مور بودن حضور داشته. گرچه عدهای شک نداشتند جرج کلی همون قاتلیه که انقدر دنبالش گشته بودند ولی چیزهای زیادی توی زندگی کشیش بهم نمیخوره. مثلا کسی که مظنون به قتل عامی به اون وحشتناکی باشه، بدون جلب توجه یه مدت جایی قایم میشه تا آبها از آسیاب بیفته ولی کلی کاملا برعکسشو انجام میده. یعنی کشیش نه فقط هرجا میرسید مفصل در مورد قتلها حرف میزد، بلکه در مورد ماجرا به هر کدوم از مسئولان شهر ولیسکا که میشناخت از رییس پلیس و شهردار تا مقامهای دیگه نامه مینوشت.
همین رفتارهای کلی باعث شد تا زنگهای خطر به صدا در بیاد و توجهها بهش جلب بشه. تنها دلیلی که باعث شده بود جرج کلی موقع تحقیقات اولیه پرونده تو تابستون ۱۹۱۲ تبرئه بشه، مشکلات روانیش بود. کارگاههای پلیس اون موقع نتیجه گرفته بودند که کلی به خاطر اختلال مشاعر صلاحیت محاکمه شدن رو نداره.
دو سال بعد کلی نامههای زیادی به یه دختر نوجوون فرستاد. تو این نامهها کلی به دختر التماس کرده بود که بیاد پیشش و جلوش لباساشو در بیاره و یه سری خواستههای جنسی دیگهای کشیش رو هم برآورده بکنه. بعد از رو شدن این نامهها کشیش رو دستگیر کردن. منتهی به جای زندان به بیمارستان روانی فرستادند. کلی بعد از مرخص شدن از بیمارستان روانی نه تنها معالجه نشد، بلکه اوضاعش خرابتر هم شده بود.
کشیش کلی کمکم بین مردم خیلی بدنام شد. همه میدونستن مرد هیز همیشه پشت پنجره خونهها منتظر میمونه تا زنها لباسشونو عوض کنن. شوهرای عصبانی زیادی به حسابش رسیده بودند ولی ظاهرا قرار نبود کشیش روانپریش دست از کاراش برداره.
حالا با ادامه بیوبندباریهای جرج کلی کارگاههای پلیس تحقیقات بیشتری در مورد ارتباط کشیش با خانواده مور انجام دادند. اینجا بود که مدرک تازهای رو شد. معلوم شد کشیش کلی چند روز بعد از قتلها یه پیراهن خونی رو به خشکشویی در شهر اوماها داده. یه زوج مسن هم کشیش رو حوالی ۵ و ۱۹ دقیقه صبح ۱۰ ژوئن دیده بودن که داشته با قطار از ویلیسکا میرفته. این زوج مسن حتی گفتن که توی قطار با جرج کلی هم صحبت شده و بعد از چند حرف عادی بحث به قتلهای وحشتناک کشیده میشه.
بعدا کشیش با آب و تاب از جنایت دلخراش حرف میزنه. عجیب اینکه هنوز آدمهای زیادی از قطار خبر نداشتند و تا خبر شدن مردم هنوز چند ساعتی مونده بوده. بالاخره سال ۱۹۱۷ کشیش جرج کلی فقط به اتهام یک فقره قتل یعنی قتل لینا استلینجر دستگیر شد و به زندان افتاد. کشیش کلی توی زندان به دقت زیر نظر بود و همه مقامهای زندان خوب دیده بودن کشیش چقدر بامهارت توی حیاط زندان با تبر هیزم میشکنه. کلی چپ دست هم بود؛ یعنی مشخصاتش کاملا با قاتل میخوند.
حالا دلایل موجه دیگهای هم برای متهم کردن کلی رو شده بود. کلی چهار ماه توی زندان موند ولی حاضر به اعتراف نشد تا اینکه پلیس نقشه تازهای کشید. اول سه افسر پلیس کلی رو تهدید کردن و بعد اون همراه دو نفر یک مامور پلیس و یک خبرنگار با لباس مبدل داخل یک سلول انداختن تا ازش حرف بکشن.
طبق شنیدهها یه بازجویی شبانهای خیلی مفصل توی سلول زندان از جرج کلی میشه تا وادار به اعتراف بشه. البته ظاهرا اون دو نفر فقط به بازجویی و حرف کشیدن قانع نشدن و کشیش اون شی زیرفشار تهدید و کتک بالاخره به حرف میاد. این که کلی اونم تو این وضع راست گفته یا نه بحث دیگهایه. منتهی کلی هم وسیله قتل هم انگیزه و هم فرصتشو داشته.
گرچه کلی قد و هیکلی نسبتا کوچکی داشته ولی قدرت بدنیش بالا بوده و توی شکستن کندهها با تبر خیلی فرز و سریع بوده. انحرافهای جنسی اون هم ثابت شده بودن. همه میدونستن کشیش دختر کم سنوسال و آسیبپذیر علاقه زیادی داره. پس ممکنه کلی اون شب برای دستدرازی به لینا استلینجر وارد خونه رها شده باشه ولی اصلا ممکن نبود کلی به لینا تجاوز کنه و بذاره بقیه خونواده زنده بمونن تا بعدا براش دردسر درست کنن.
کلی فرصت هم داشته. اون موقع حضورش توی ویلیسکا مهمان مردی بود که آسم داشت. این مرد برای همین مشکلات تنفسی شبها توی حیاط خونش تو چادر میخوابید. پس ممکنه اون شب بدون اینکه صاحبخونه خبردار بشه، کشیش دزدکی از خونه بیرون زده باشه و بعدا بدون اینکه کسی بویی ببره به خونه برگرده. جرج کلی وسیله، انگیزه و فرصت برای قتل داشت. پس اعترافهای اون شب حکم آخرین میخ تابوت رو داشتن.
کلی توی اعترافاتش میگه اون شب صداهایی رو توی سرش شنیده. صداهایی که دائم بهش میگفتن برای هواخوری و پیادهروی از خونه بزنه بیرون. کلی وقتی از خونه بیرون میره غرق فکر و خیالهای خودش میشه تا این که میفهمه دقیقا جلوی خونه جو مور رسیده. کلی اونجا سایهای میبینه که از پشت خونه در میاد و وارد میشه. همون صدای عجیب که کلی میگفت خود خدا بوده، به مرد دستور میده پشت سر سایه وارد خونه بشه. کلی توی اعترافاتش میگیره خدا از من خواست با نهایت قساوت مرتکب قتل بشم. تبر رو برداشتم و وارد خونه شدم. خدا دائم توی گوشم زمزمه میکرد که بچهها رو رنج بده تا بیان پیش من.
اول بچههایی که طبقه بالا بودن رو کشتن. بعدا سراغ بچههای طبقه پایین رفتن. کلی بعد از اعتراف به دادگاه کشانده شد تا محاکمه بشه ولی وکیل زبردستی گرفته بود. وکیل کلی با زرنگی تونست تمام مدارک مهمی که به نظر دادستان ردخور نداشتند رو بیاعتبار کنند. حالا شاهدای عینی که گفته بودن اون روز صبح ده ژوئن توی قطار با کشیش خیلی همصحبت شدن، به تاریخ اون سفر شک داشتند. پیراهن خونآلود هم میتونست رنگ یا خون خود کلی باشه که موقع اصلاح با تیغ خودش رو بریده و در ضمن همه میدونستن کلی مرد قد کوتاهیه. پس ممکن نبود ضربههای تبرش تا سقف برسه.
طبق حقوق جزایی تردید عقلانی برای تبرئه متهم کافیه. پس پرونده تا اون موقع قرص و محکم جنایتهای کلی داشت جلوی چشمهای دادستانی پرپر میشد. بعد از اینکه هیئت منصفه به بنبست میرسه، رای به تجدید دادگاه با یک هیئت منصفه جدید داده میشه. این دفعه دادگاه به تبرئه کشیش روانپریش رای میده. جورج کلی از بلاهایی که این چند وقته سرش اومد واقعا عبرت گرفته بود. پس نه فقط از ولیسکا بلکه کلا از ایالت آیوا رفت و دیگه هیچوقت هیچکس اون رو ندید.
حالا که همه آدمهای داخل خونه مرده بودن، توی دل خودش راضی شده بود. میتونست چند ساعتی رو بدون مزاحمت اونجا بگذرونه. پس تمام پردهها رو بست تا مبادا چشم کنجکاوی رو به خونه راه بده. آینه روی میز آرایش اتاق خواب رو با یکی از دامنهای سارا پوشوند. شاید چون نمیخواست تصویر چهره خودش رو که آغشته به خون آدمهای بیگناه بود رو ببینه. شاید هم موجود همراه قاتل هر کسی که بود از دیدن قیافهها متنفر بوده. اون نه فقط از دیدن صورت جنازهها، بلکه صورت مرد هم نفرت داشته.
خونه حالا تاریکِ تاریک شده بود. مرد حالا مجبور بود به جای شمع با چراغ نفتی راهشو تو خونه پیدا کنه. حالا به هر کدوم از اتاقها که میرفت و روی سر جنازهها ملحفه تیکه لباسی میانداخت. یعنی ممکنه همه اینا یه نوع مراسم آیینی برای محافظت از خودش بوده باشه؟ یا اینکه قاتل از دیدن چیزی که توی تاریکی همراهش بوده میترسیده؟ بعضی از آدمهایی که تو خونه تحقیق کردن از دید نورهای عجیبی توی راهرو گفتن. شاید همین نورها دریچهای به تاریکی بوده باشند و لشکر شیاطین از همین دریچه وارد زندگی خانواده مور شدن و هر کسی که اون شب وارد خونه شده بود رو مجبور کردن یک کشتار حسابی راه بندازه.
شاید این دریچه تاریکی نه فقط مسبب قتلهاست، بلکه مثل اسفنج همه بدیها و شرارتها رو به خودش جذب میکنه و تصویر خونه هم زیر سر همین نیروی اسرارآمیزه. نشانهها از آیین جادوی سیاه فقط به آینهها و نورهای عجیب خلاصه نمیشه. غذای دست نخورده و کاسهای آب خون آلود تو آشپزخونه که قاتل اون شب جا گذاشته، شبیه هدیه و پیشکش خدایان باستانی بوده. شایدم علت سادهتری در میون بوده. اینکه قاتل بعد از راه انداختن حمام خون، اشتهاش رو از دست داده ولی وقتی بدونیم قاتل قبل از رفتن همه جا رو با دقت تمیز کرده و خودشو شسته، به این آینه جادوی سیاه مشکوکتر میشیم.
وقتی کار قاتل تموم شد، کلیدی که از آقا و خانم مور قرض گرفته بود برداشت. در رو پشت سر خودش قفل کرد و رفت و هیچ کس اونو موقع بیرون اومدن از خونه ندید.
به پایان یکی دیگه از پادکستهای طلسم رسیدیم. امیدواریم از برنامه امشبمون خوشتون اومده باشه. خیلی ممنونم که دنبالمون میکنیم. پیگیر کارامونین و همیشه پیشنهادات و نظراتتون رو باهامون در میون میذارین. ما توی پادکست طلسم مثل همیشه مشتاق شنیدن نقد و نظراتتون هستیم تا بتونیم به پیشرفتمون ادامه بدیم.
همینجا از مخاطبهای نازنینی که اخیرا راجع به کارمون نظر دادن تشکر میکنیم. دوستای عزیز مثل ناهید دانش، محبوبه کبیری، پرنسس عاطفه، لیلی، نفیسه فنونی، سبحان آفیشیال و همینطور مخاطبای جدیدمون ریحانه، هانیه، محدثه، الوند، قوطی گرد، سجاد گلی، شکوه. به همتون خوش آمد میگیم و یه دنیا دوستون داریم. برای تک تکتون توی سال جدید یعنی همون ۲۰۲۳ بهترینها رو آرزو میکنیم. تا پادکست بعدی بدرود.
بقیه قسمتهای پادکست طلسم را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زامبیهای واقعی: ارواح در بند
مطلبی دیگر از این انتشارات
معمای نیتا فورناریو
مطلبی دیگر از این انتشارات
الهه خونآشام و فرقه خون