معمای نیتا فورناریو

«هشدار: این مطلب شامل محتوای آزاردهنده‌ای است که شنیدن یا مطالعه آن به تمام افراد توصیه نمی‌شود.»

بیشتر ماجراهای ماورایی معمولا برای آدم‌های عادی اتفاق می‌افتد ولی ماجرای نیتا فورناریو خیلی فرق می‌کنه. این زن خودش یه شفابخش تله پاتی و عالم علوم خفیه بوده. نیتا که برای تحقیق در مورد یکی از مکان‌های مشهور آیونا «Iona» به این جزیره در غرب اسکاتلند سفر کرده به دلایل مرموزی در حین یکی از مراسم‌های جادویی جونش رو از دست میده.

سلام شما دارید به پادکست طلسم گوش می‌کنید. من لیدام. اگه اولین باره که دارید به پادکست طلسم گوش می‌کنید باید بهتون بگم تو این برنامه در مورد ترسناک‌ترین، اسرارآمیزترین اتفاقات واقعی صحبت میشه. موضوع قسمت چهارم پادکست طلسم قتل نیتا فوناریوئه. زن ۳۳ ساله‌ای که توی جزیره‌ آیونا به دلایل مرموز جونشو از دست داد. هیچ سرنخی از مرگ این زن پیدا نشد و از اونجایی که خود نیتا با فر‌قه‌های مخفی و آدم‌های مشکوکی با قدرت‌های ماورای سر و سری داشت خیلی‌ها مرگ اونو زیر سر نیروهای اهریمنی و جادوی سیاه می‌دونن.

قبل از اینکه پادکست امروزو بشنوید باید بهتون بگم که توی برنامه‌ امروز پادکست طلسم از علوم خفیه و فرقه‌های مخفی، مرگ و دنیای باطنی، خدا تاجی و همین‌طور قتل صحبت میشه. اگه شنیدن هر کدوم از این موضوعات براتون خوشایند نیست پیشنهاد می‌کنم این قسمت رو رد کنید و به بقیه‌ پادکست‌های ما گوش کنین. داستان ما توی سال ۱۹۲۹ در جزیره‌ آیونا سواحل غربی اسکاتلند شروع میشه. آیونا جزیره‌ خیلی کوچیکیه که حدود دو کیلومتر عرض و شش کیلومتر طول داره.

این جزیره‌ فوق‌العاده دور افتاده حتی با استانداردهای اوایل قرن بیستم هم واقعا محروم بود. جزیره‌ آیونا جاده و برق و تلفن نداشت. کل جمعیت آیونا حدود صد نفر بودند که اکثرشون کشاورزی می‌کردن. آیونا تو کل بریتانیا به عنوان یک مکان معنوی و مقدس مشهوره. کلومبای «Columba» قدیس راهب بزرگ ایرلندی تپه‌ای رو توی جزیره پیدا می‌کنه که به گفته‌ خودش از اونجا می‌شد به راحتی با پریا صحبت کرد. شایعه‌های زیادیم وجود داره که طبق اون‌ها جزیره خصوصا همین تپه خاصیت شفابخشی داره. بعضی از علما گفتن که توی جزیره حجاب بین دنیای عادی و باطنی تقریبا برداشته‌شده. پس مردم بریتانیا از قدیم‌الایام یا برای زیارت مقبره کلمبای قدیس یا برای خواص شفابخشی و معنوی به آیونا سفر می‌کردند.

نیتا فورناریو هم اون اوایل فرق زیادی با بقیه‌ مسافرای جزیره نداشت. نیتا پاییز ۱۹۲۹ وارد جزیره شد. قیافه و سر و وضع کولی وارش خیلی نشون نمی‌داد ساکن لندن باشه. ته چشمای آبی خوش‌رنگ و موهای بلند مشکی داشت و موهاش توی دو رشته بافته بود. چیزایی که نظر اهالی جزیره رو به خودش جلب می‌کرد مدل لباس پوشیدنش بود. نیتا ظاهرا لباس‌های خیلی رنگ به رنگ و از مد افتاده ای می‌پوشید. کلی زیورآلات و جواهرهای نقره‌ای هم از گردن و دستاش آویزون بودن. ظاهرا نیتا قبل از اومدن با یکی از پانسیون‌های جزیره هماهنگ کرده بود. چون اون مستقیما از اسکله به منزل خانواده‌ مکری رفت.

این خانواده‌ خونشونو پانسیون کرده بودند و همیشه بخصوص تابستونا که جزیره شلوغ می‌شد یه چندتایی اتاق برای اجاره دادن داشتن. از قرار معلوم نیتا قرار بود خیلی توی جزیره بمونه. چون کلی چمدون و اثاثیه‌های جورواجور دیگه با خودش آورده بود. نیتا وقتی به خونه‌ خانواده‌ مکری اومد بهشون گفت که تنها نیومده و یکی از دوستاشم همراهشه. جالبه هیچکدوم از اعضای خانواده‌ مکری هیچوقت دوستشو ندیدن. نیتا توی روزای اول اقامتش کل روز رو توی اتاقش بود. اون توی این مدت بیشتر اوقات داشت توی دفترش یادداشت می‌کرد. به گفته‌ خانواده‌ مکری چیزایی که نیتا می‌نوشت احتمالا شعر بودند.

بعد از چند روز نیتا بعد از ظهر بیرون می‌رفت و توی هرکدوم از گردش‌های چند ساعتش به ساحل و صخره‌های جزیره سرمی‌زد. کم کم شناخت خانواده‌ مکری از نیتا بیشتر شد. نیتا بهشون گفت کارش شفابخش تله پاتیه. یعنی قدرتی داره که مریضا رو رو از راه دور معالجه می‌کنن. همینطور نیتا گفت اعتقاد داره توی زندگی قبلیش یه بار قبلا به آیونا اومده. شاید حرفای نیتا یه خورده برای خانواده‌ مکری عجیب بوده باشن ولی قرار نبود کسی از حرفاش نگران بشه. تابستون‌ها کلی آدم از جاهای مختلف کشور و حتی کشورهای دیگه به آیونا میومدن و بینشون آدم‌های عجیب غریبم کم نبود. پس خونواده‌ مکری هم یه جورایی به دیدن اینجور آدمای غیرعادی عادت داشتن.

نیتا با خودش دو تا چراغ نفتی به اتاقش برده بود که کل شب هم روشن بود. او معمولا حوالی طلوع آفتاب می‌خوابید و تا نزدیک ظهر هم توی رختخوابش بود. پسر دوازده ساله مکری میگفت که نیتا خیلی به تپه‌ پری علاقه داشت و همیشه توی گشت زدناش یه سری به اونجا هم می‌زد. این تپه همون تپه‌ایه که گفتیم کلمبای قدیس اونجا با پریا حرف می‌زده. معلوم نیست نیتا روی تپه چیکار می‌کرد ولی هرچی بود اون گه‌گداری پنج شیش ساعت اونجا می‌موند. حتی بعضی وقتا هم توی سرمای شدید و یخبندان روی تپه می‌نشست. اون توی خونه هم دائم مراقبه می‌کرد و می‌رفت توی حالت خلسه.

خلسه‌های نیتا واقعا خیلی طول می‌کشیدن. خانواده‌ مکری دیگه کم کم به مهمون عجیبشون عادت کرده بودند. هر چند سر کارش در نمی‌آوردن ولی اصلا هم دوست نداشتن دخالت کنن. کم کم وضع فرق کرد. نیتا گهگداری در مورد مکاشفه‌ها و پیغام‌های از دنیای باطن برای خانواده‌ی مکری می‌گفت. اینجور موقع‌ها نیتا تند حرف می‌زد و برای همین نمی‌شد بعضی از حرفاشو فهمید. به نظر خانم مکری بعضی وقتا حس می‌کرد که نیتا داره هذیون میگه. نیتا از یه مدتی به بعد دیگه پرده‌های اتاقشو اصلا بالا نمی‌کشید. با ادعای با این کار می‌تونست صورت مریضای قبلی خودش روی ابرا ببینه.

کم کم خانواده‌ مکری به دلشوره افتادن. دیگه نیتا اون آدم جالب و باحال نبود که قبلا فکر می‌کردند. خانواده می‌ترسیدن که اون یه جور مشکل روانی داشته باشه. خانواده‌ مکری حتی خواستن دکتر خبر کنن ولی خود نیتا بهشون اطمینان داد که اصلا جای هیچ نگرانی‌ای نیست. اون بهشون گفت که اصلا به هیچ وجه نباید دکتر خبر کنن. حتی اگه خلسه‌ها بیشتر از یک هفته هم طول کشیدن بازم جای نگرانی نیست. نیتا بهشون گفت که همه چیز تحت کنترل و همیشه براش از اینجور اتفاقا میفته.

خانواده‌ مکری ظاهرا با این موضوع موافقت می‌کنند. به نظر اونا حق با نیتا بود. اون یه زن عاقل و بالغ بود که می‌تونست هرکاری بکنه. البته تا زمانی که به خودش یا کس دیگه‌ای صدمه نزنه. پس فعلا خانواده‌ مکری دست نگه داشته بودند و کاری به کار نیتا نداشتن.

صبح یک روز یکشنبه توی ماه نوامبر بود که نیتا با حال سراسیمه‌ای از پله‌ها اومد پایین. حالش خیلی خراب بود و واقعا هم به هم ریخته به نظر میومد. اون اصرار داشت که باید هرچه زودتر از جزیره بره. خانواده‌ مکری که نگران شده بودند ازش علت رفتنش رو پرسیدن. نیتا گفت که بهش حمله کردن. البته نیتا نگفت که کی‌ بهش حمله کرده. اون به خانواده مکری گفت که از قلمروی باطن صداهایی رو شنیده و بهش هشدار داده شده.

واقعا اون موقع هیچ کدوم از حرفای نیتا با عقل جور در نمیومد. وضع ظاهری زن هم واقعا پریشون بود. چهره‌ نیتا رنگ پریده بود. انگار چیزی واقعا اون ترسونده باشه. موهاشم دیگه مثل سابق مرتب نبودن. اون گیسای خوش بافت و لخت مشکی، حالا موهای ژولیده پولیده روی شونه‌هاش شده بودن. عجیب‌تر این که کل جواهرهای نقره‌ای نیتا یه شبِ سیاه شده بودن.

خانواده‌ مکری سعی کردن اون رو آروم کنن. اونا بهش گفتن حالشو می‌فهمن ولی توی روزای تعطیل هیچ قایقی از جزیره راه نمی‌افته و او باید تا دوشنبه صبر بکنه اما گوش نیتا به این حرفا بدهکار نبود. اون رفت طبقه‌ بالا کل وسیله‌هاش رو جمع کرد و بعدتر گفت که اصلا نیازی به کمکشون نداره. خودش تنهایی می‌تونه چمدوناش رو ببره اسکله. بعد نیتا چند ساعتی همینجوری با چمدوناش بیرون نشست و منتظر شد ولی خب روز یکشنبه بود و توی جزیره‌ خلوت آیونا خبری از هیچ قایق مسافربری یا باری نبود. نیتا چند ساعت باید تسلیم شد و دوباره برگشت مزرعه‌ مکری.

اون بدون اینکه چیزی بگه مستقیم رفت توی اتاقش. اون تمام بعدازظهر توی اتاقش بود. حوالی شب بود که نیتا از پله‌ها پایین اومد. اصلا خبری از اون زن عصبانی و مضرب صبح نبود. نیتا خیلی ساکت و آروم بود. اون به خانم مکری گفت که نظرش عوض شده. خب خانواده‌ مکری واقعا حس می‌کردند کارای نیتا یه ذره عجیب غریبه ولی بازم به دلشون بد راه نمی‌دادن و امیدوار بودن که اتفاق خاصی نیافته.

صبح فردا دختر مکری میره طبقه‌ بالا تا هم سری به نیتا بزنه و هم اگه بیدار باشه اتاقشو مرتب کنه. به محض اینکه دختر پشت در می‌رسه یه جور بوی سوختنی حس می‌کنه. چند بار در میزنه ولی نیتا جواب نمیده. دختر طاقت نمیاره و در رو باز می‌کنه. توی اتاق خبری از نیتا نبود و بوی سوختنی هم از کاغذها و جزوه‌هایی بود که نیتا توی شومینه سوزونده بود. کاغذا کامل سوخته بودند. پس دختر نتونست بفهمه روی اونا چی نوشته شده. یکی از چراغ‌های نفتی هنوز روشن بود. روکش‌های متکا هم اصلا دست نخورده بود. پس از شواهد و قرائن که نیتا دیشب اصلا نخوابیده.

خود نیتا هم اصلا معلوم نبود کجاست. اولش دختر فکر کرد که ممکنه نیتا واقعا رفته باشه ولی نه اینطور نبود. چون همه‌ وسایل نیتا توی اتاق بودن. چمدونای پر لباس بغل تخت بودن. ماشین تحریر روی میز بود. انگشترها، ساعت و گیره‌های سر هم مرتب روی میز آرایش چیده شده بودند. به نظر دختر اومد که نیتا برای هواخوری بیرون رفته باشه ولی دختر مکری ماجرا رو به بقیه خانواده گفت و پدر و مادرش نگران شدن. وقتی نیتا تا ظهر خونه نیومد خانواده‌ مکری به اهالی جزیره خبر دادن. بعد یه گروه نجات هم دست به کار شدند تا دنبال نیتا بگردن.

کل جزیره حدود دو هزار هکتار بود. پس خیلی بزرگ نبود ولی سوراخ سمبه‌های زیادی داشت که یک آدم غریبه راحت می‌تونست توشون گم بشه. مردم تا غروب دنبال نیتا گشتن ولی دیگه هوا سرد شده بود که نمی‌تونستن جستجو رو ادامه بدن. اهالی به خونه‌هاشون رفتن و دوباره صبح برای گشتن برگشتن ولی هنوز خبری از نیتا نبود. بعد یه عده سراغ با باتلاق زغال سنگ کنار دهکده رفتن. بعدا وقتی گروه نجات به حوالی تپه‌ای پری رسید، یکی از سگ‌ها پارس کرد.

سگ گروه نجاتو به تپه رسوند. اونجا یک صحنه‌ وحشتناک انتظارشون می‌کشید. اونا اونجا جسد نیتا رو پیدا می‌کنن. زن به پشت روی زمین افتاده بود. دست‌ها و پاهای زن به صورت ستاره‌ای پنج پر باز شده بودند. نیتا کاملا برهنه بود و فقط یک ردای سیاه تنش بود. روی ردا نشانه‌های یک انجمن علوم خفیه رو دوخته بودند. یک صلیب نقره‌ای هم از گردن زن آویزون بود. البته رنگ صلیب نقره نبود؛ بلکه سیاه بود. توی دست زن هم یه چاقو بود. پس امکان داره خودش صلیب روی زمینو با چاقو کشیده باشه. پاهای نیتا زخم و زیلی بودن. انگار زن پا لخت از چیزی فرار کرده باشه.

توی اکثر گزارش‌های هم اومده تن زن پر از خراش‌های مثل جای پنج گربه یا جانورانی مثل اون بوده ولی ترسناک‌ترین چیزی که سر صحنه پیدا می‌کنن حالت صورت سنگ شده‌ زن بود. انگار نیتا از یه چیزی به حد مرگ ترسیده باشه. اهالی جزیره واقعا مات و مبهوت مونده بودن. مردم دهکده بعدا گفتن که توی همون روز مرگ نیتا یه مرد ناشناس رو دیدن که کاپشن مشکی تنش بوده. بعضیا گفتن که همون شب مرگ نیتا چراغ‌های چشمک زن آبی رنگی رو دیدن ولی ارتباط اینا با مرگ نیتا اصلا معلوم نیست. دکترهایی که جسد نیکا رو بررسی کردن هم نتونستن علت مرگش بفهمن. چون هیچ زخم کشنده‌ای توی جسدش نبود.

علت مرگ توی بعضی از گزارش‌ها سکته‌ قلبی و توی بعضیا هم سرمازدگی نوشته شده بود اما اینا همش حدس و گمانه. روزنامه‌های اون موقع هم از قول پلیس نوشته بودن که توی وسایل نیتا چندتا نامه‌ وحشتناک پیدا شده ولی در مورد این نامه‌ها کسی چیزی نگفته و برای همینم نمی‌دونیم توی این نامه‌ها چی نوشته شده بوده. هیچکس هم نتونست رد پای دوستی که نیتا ‌می‌گفت باهاش به جزیره اومده رو پیدا کنه. پس پرونده‌ مرگ نیتا فورناریو هیچ سرنخی نداشت.

خانواده‌ مکری چند روز بعد از مرگ نیتا یک یادبود برای زن روی تپه پری گذاشتن. حالا توی قبرستان جزیره سنگ قبری به اسم نیتا وجود داره ولی مشخص نیست که جسد نیتا واقعا توی خود جزیره دفن شده باشه. عده‌ای می‌گن که اقوام و خانواده‌ نیتا جسدشو به لندن بردند و اونجا دفن کردن. خانواده‌ نیتا اون موقع لندن زندگی می‌کردند. مادر نیتا که اصالتا بریتانیایی بود با یک پزشک ایتالیایی الاصل ازدواج کرده بودن.

بعد از مرگ نیتا خدمتکار خانواده خانم وارنی ادعا کرد که دو روز قبل از مرگ نیتا نامه‌ای از اون به دستش رسیده. توی نامه نیتا گفته بود اگر تا مدت زیادی ازم خبری نشد اصلا تعجب نکن. چون دارم روی یک ماجرای شفابخشی خیلی جدی تحقیق می‌کنم. البته که نمی‌دونیم منظور نیتا از تحقیق چی بوده. خانم وارنی میگه که نیتا قبل از رفتن به آیونا هم رفتاراش خیلی عجیب شده بوده. اون می‌گفت که نیتا وارد خلسه‌های طولانی می‌شد که اونو نگران می‌کرد.

همونطور که گفتی پدر نیتا پزشک بود ولی خود نیتا برخلاف پدرش هیچ اعتقادی به پزشکی مدرن نداشت. اون بیشتر مجذوب علوم خفیه و طب معنوی بود. برای همینم نیتا بعدا عضو یک انجمن علوم خفیه در لندن به اسم آلفا و امگا شده. جالبه که پلیس اصلا در مورد این انجمن و ارتباطش به مرگ نیتا تحقیق نکرد ولی حدود یک سال بعد از مرگ نیتا بود که یکی از اعضای سابق این انجمن به اسم دیاند فورچوند به اسکاتلندیارد «Scotland Yard» رفت. دیاند می‌گفت که می‌دونه چه بلایی سر نیتا اومده. برای اینکه بتونیم فرضیه‌ دیاند رو بفهمیم باید به چهل سال قبل برگردیم.

توی سال ۱۸۸۷ فرقه‌ای به اسم «پگاه زرین» به دست یک فراماسون بریتانیایی به نام ساموئل لیدل مک گرگور مترز «Samuel Liddell MacGregor Mathers» تاسیس شد. وقتی ساموئل انجمن مخفیشو به راه انداخت، با یک دختر جذاب ۲۲ ساله به اسم موینا برگسون آشنا شد. موینا تو محافل علوم خفیه و جادوگری برای خودش اسم و رسمی به هم زده بود و همه اون رو یک روشن بین با استعداد فوق‌العاده با استعداد می‌دونستن. ساموئل و موینا خیلی زود عاشق هم شدن. اونا سه سال بعد با هم ازدواج کردند. موینا شریک اصلی ساموئل در پگاه زرین بود.

این فرقه آموزه‌های نهضت عرفانی کابالا، کیمیاگری، طالع‌بینی و عرفان مصری رو با هم ترکیب کرده بود. انجمن با کمک موینا تونست صدها عضو جدید پیدا کنه و معبدهای مختلفی رو هم توی سراسر بریتانیا بسازه. جالبه بدونید آدمای مشهور زیادی عضو پگاه زرین بودند که از معروف‌ترینشون می‌تونیم به آلیستر کراولی «Aleister Crowley» و سر آرتور کانن دویل «Arthur Conan Doyle» اشاره کنیم ولی روزهای خوش پگاه زرین بالاخره تموم شدن.

ساموئل کم‌کم با بقیه‌ رهبری انجمن به مشکل خورد. پگاه زرین بالاخره توی سال ۱۹۰۳ منحل شد ولی ساموئل و موینا اصلا نمی‌خواستن از انجمنی که با خون دل درستش کرده بودند دل بکنن. پس این زوج بعدا شاخه‌ جدیدی از انجمن خودشون به اسم آلفا و مگارو درست کردن.

این انجمن جدید تقریبا همون پگاه زرینه منتها با اسم تازه آلفا. آلفا و امگا در عرض پونزده سال رشد بسیار خوبی داشت و تونست اعضای زیادی را جذب کنه ولی توی سال ۱۹۱۸ ضربه‌ مهلکی به آلفا و امگا وارد شد. توی اون سال ساموئل مرد تا موینا دست تنها بمونه. موینا بعد از مرگ شوهرش رهبر بلامنازع انجمن شد. همین جاست که دوست نیتا، دیاند وارد ماجرا میشه.

دیاند سال ۱۹۱۹ یعنی یک سال بعد از مرگ ساموئل به عضویت شاخه اسکاتلندی انجمن آلفا و امگا در میاد. اون موقع دیاند فقط بیست سالش بود. منتها خود دیاند میگه که از نوجوونی قدرت‌های فراحسی یا سایکیک داشته. پس عضویت توی یک انجمن جادویی و وقف کردن خودش به علوم خفیه و طب معنوی انتخاب ایده‌آلی برای اون بوده. همینطورم بود. دیاند اونقدر توی کارش خوب بود که توی سال ۱۹۲۰ اونو به معبد لندن منتقل کردند تا مستقیما زیر نظر موینا کار کنه. اونجوری که دیاند میگه موینا واقعا از سخت کوشی و شوق زیادی دیاند برای کار کردن تحت تاثیر قرار گرفت ولی دیاند کم‌کم می‌فهمه موینا توی انجمن هیچ کاری نمی‌کنه و نه تنها اون بلکه هیچ کس دیگه‌ای رو هم آموزش نمیده.

دیاند میگه که تو سخنرانی‌های انجمن هم فقط یک سری اطلاعات ساده و سردستی بعضی گروه می‌دادن. توی مراسم‌ها و آیین‌ها هم اکثر کارها رو به عهده‌ خود اعضا می‌ذاشتن. اینجوری دیگه دیاند می‌فهمه قرار نیست توی انجمن کسی چیزی یاد بگیره. سر همین به موینا پیشنهاد می‌کنم که بهتره روش آموزش انجمن آلفا و امگا رو عوض کنه و با یه سری دستورالعمل‌های واضح به رشد و پیشرفت اعضا کمک کنن. اون می‌گفت که این روش حتما می‌تونه باعث بشه اعضای جدید راحت‌تر جذب انجمن بشن. موینا با پیشنهاد دیاند موافقت می‌کنن.

انجمن با تغییر رویه توی جذب اعضای تازه خیلی خوب کار می‌کنه. نیتا فورناریو هم یکی از همین اعضای تازه بود که اواسط دهه ۱۹۲۰ جذب انجمن شد. دیاند هم کم کم صاحب نفوذ و قدرت زیادی توی انجمن شده بود. اون توی این دوره به جز فعالیت خستگی ناپذیر توی انجمن کلی رساله و کتاب هم نوشت. همینم باعث میشه تا توجهات زیادی به اون جلب بشه. ظاهرا توی همین مرحله است که طاقت موینا تموم میشه. موینا بعدا دیاند رو از انجمن اخراج می‌کنن. درسته دیاند از این تصمیم موینا تعجب کرده بود ولی چون همیشه با رویه انجمن مشکل داشت هیچ مقاومتی نمی‌کنه و راحت از انجمن میره.

دیاند بعدا تو یکی از نشریات علوم خفیه چندین مقاله در مورد بدرفتاری‌ها و سوء استفاده‌هایی که توی انجمن باهاش شده نوشت. البته که دیاند جایی مستقیما از الفا و امگا اسم نمی‌بره ولی میشه فهمید که منظورش چی بوده. دیاند حتی خودش یک انجمن تاسیس می‌کنه. چند وقت بعد دیاند متوجه میشه که نمی‌تونه به راحتی قلمروی اختری چیزی که می‌خوادو انجام بده. قلمروی اختری یا دنیای باطنی که در ادامه‌ پادکست از عبارت دوم براش استفاده می‌کنم همون دنیای معنویه که فقط ارواح و فرشتگان و همه‌ موجودات غیرمادی میتونن واردش بشن.

این دنیای معنوی برای کسایی که با آیین‌ها و تشریفات علوم غریبه سر و کار دارند خیلی مهمه. دیاند هم یک روشن بین و فراحس بود که قبلا بارها وارد این قلمرو شده‌ بود ولی از وقتی که انجمن آلفا و امگا خارج شده بود هر وقت که وارد دنیای باطنی می‌شد حس خیلی مبهم و ناخوشایندی بهش دست می‌داد. مشکل دیاند فقط این نبود. اون گه‌گداری وقتی که مشغول کارهای عادی زندگی هم بود مکاشفه‌های غیبی رو حس می‌کرد.

یکی از اولین آموزش‌هایی که توی انجمن‌های علوم خفیه به جادوگر و فراحس‌ها میشه اینه که این دو قلمرو رو هیچ وقت با هم قاطی نکنن. چون ممکنه بعدا نشه این دو دنیا رو از هم متمایز کرد و زندگی فرد کاملا از هم بپاشه ولی حالا به دلایلی دنیای باطنی وارد دنیای عادی دیاند شده بود و دیاند توی عادی‌ترین کارهای زندگیشم چیزی غیرعادی و ماوراء لطبیعه رو می‌دید.

مکاشفه‌ها برای مدتی همینطور ادامه پیدا می‌کردن. بعدا دیاند حس کرد که کسی یا کسانی دارن تهدیدش می‌کنن. به گفته‌ خودش شیاطینی به دنیای باطنی اون نفوذ کرده بودن. دیاند حتی میگه که برای مدتی هرجا که می‌رفت بوی گربه سیاه به مشامش می‌رسید. این بوی عجیب به حدی زیاد بود که حتی همسایه‌های دیاند هم کلافه شده بودن. همونطور که احتمالا حدس بزنین دیاند به این فکر می‌کنه که ممکنه همه‌ این اتفاقات عجیب و غریب نتیجه‌ جادوی سیاهی باشه که بر علیهش به کار گرفته شده.

دیاند بعدتر به یک مراسم جن‌گیری متوسل میشه. این مراسم یه جورایی کار می‌کنه. البته دیاند این کار فقط از دست بوی بد گربه‌ها خلاص می‌شه ولی نزدیکی‌هایی اعتدال بهاری وضعیت بدتر هم میشه.

زمانی که این اتفاقات می‌افتاد حدود سال ۱۹۲۸ بود. یعنی یک سال قبل از اینکه نیتا به اون شکل مرموز بمیره. اعتدال یه دوره‌ایه که گفته می‌شه حجاب بین دنیای جسمانی و باطنی خیلی نازک میشه. توی همین دوره‌است که نهان بینا و عالمای علوم خفیه بیشترین سفرهاشون به قلمروی معنوی انجام میدن و حتی جلساتی رو هم اونجا برگزار می‌کنن.

با اتفاقاتی که این چند وقته برای دیاند افتاده بود اون فکر می‌کنه که بهتره یه مدت کاری به دنیای باطنی نداشته باشه ولی به دلایلی دیاند یک بار مجبور میشه به این قلمرو سر بزنه. برای همین تصمیم می‌گیره که تا جای ممکن تمام جوانب احتیاط رو رعایت کنه. اون حتی چند نفر از دوستاش تو خونش جمع می‌کنه تا حین جلسه مراقب جسمش باشن. دیاند بعد از اینکه مطمئن میشه همه چیز خوبه وارد حالت خلسه میشه.

به محض اینکه دیاند از حجاب دنیای جسمانی رد میشه وارد دنیای باطنی می‌شه، یکی بهش حمله می‌کنه. حمله کار کسی نبود جز راهنمایی سابق خودش موینا. به محض اینکه دیاند وارد دنیای باطنی شد موینا جلوش ظاهر شد. مینا ردای سیاهی مخصوص اعضای انجمن رو پوشیده‌ بود. موینا جوری رفتار می‌کرد انگار نگهبان دنیای باطنیه. اون به دیاند گفت که دیگه حق اومدن اینجا رو نداره ولی دیاند جلوش ایستاد و گفت که این اصلا به تو ربطی نداره.

بعد از اینکه دیاند این حرف رو میزنه تمام بدنش به لرزه میفته و یه لحظه بعد هم از جای بلندی پرت میشه. وقتی دیاند به خودش میاد میبینه که توی دنیای جسمانیه. ظاهرا موینا واقعا اونو از دنیای باطنی پرت کرده بیرون ولی دیاند همونجایی که وارد خلسه شده بود نبود؛ بلکه یه گوشه دیگه‌ای اتاق پرت شده بود. کل اتاق هم انگار یک گردباد از وسط اتاق رد شده باشه به هم ریخته بود. دیاند هم با دیدن این وضع عصبانی شد. اون اصلا دلش نمی‌خواست به آدم از خودراضی‌ای مثل موینا اجازه بده پیروز از این مبارزه بره بیرون.

دیاند توی گفته‌هاش هیچ وقت نمیگه که دقیقا بعد چه اتفاقی افتاده ولی میگه که بالاخره توی یه مبارزه‌ دیگه در دنیای بازی موینا رو یک بار برای همیشه شکست‌ داده. دیاند میگه که وقتی از مبارزه‌ آخرش با موینا وارد دنیای جسمانی میشه، می‌فهمه کل بدنش پر از زخمه. اون متوجه میشه که بالاتنه‌اش پر از خراش‌هایی مثل جای پنجره گربه‌ است. انگار نه به لحاظ روحی بلکه به لحاظ جسمی هم بهش حمله شده بوده.

دیاند بعد از این ماجرا با دوستاش حرف می‌زنه و جالب اونا هم تجربه‌هایی مثل اینو داشتن. ظاهرا موینا به بقیه اعضای سابق انجمن حمله کرده. معلوم میشه که موینا این بلا رو سر هر کسی که ازش کینه داشته یا ازش بدش میومده می‌آورده. بعضی از اعضای انجمن مثل دیگران وقتی به حال خودشون برگشتن دیدن تمام بدنشون پر از جای خراشه. برای همین هم وقتی دیاند خبر مرگ نیتا رو شنید و فهمید که بدن دوست سابقش پر از جای خراش بوده اصلا شک نکرد که کار کار مویناست.

اونجوری که دیاند می‌گفت نیتا تمام نشونی‌ای حملات فراحسی رو داشته. معمولا شخص بعد از این جور حمله‌ها واقعا به وحشت میفته. یه جور وحشتی که ممکنه باعث بشه شخص مجبور بشه تمام شب بیدار بمونه و حتی دو تا چراغ نفتی رو روشن بذاره. فرد ممکنه که یه جورایی به لحاظ عصبی خسته و کوفته بشه یا یه وزن سنگینی رو روی سینه‌اش حس کنه. حتی ممکنه فرد حضور یک موجود نامرئی رو حس کنه.

حالا این نشونی‌ها رو با وضع و حال روزای آخر نیتا مقایسه کنید. نیتا روزهای آخرش خیلی خسته و پریشان بود. او حتی چند روز قبل از مرگ گفته بود که کسی بهش حمله کرده. پس این فرضیه دیاند یه جورایی می‌تونست درست باشه ولی فرضیه دیاند یه مشکل خیلی اساسی داشت. اونم این بود که موینا ژوئیه‌ ۱۹۲۸ فوت کرده بود. موینا دقیقا چند ماه بعد از اینکه توی اون مبارزه از دیاند شکست خورد مرد و وقتی هم که نیتا کشته شد حدود یک سال بعد از مرگ موینا بود. پس اگه حمله به نیتا کار موینا بوده اون زن برای این کار باید از گور برگشته باشه.

البته لازم هم نیست خود موینا به نیتا حمله کرده باشه. شاید موینا از نوچه‌ها خواسته باشه این کارو بکنن. البته که هنوز برای این گمانه‌زنی‌ها هیچ مدرکی نداریم. شاید هم نیتا خودش مسبب مرگ خودش بوده. یعنی به مرحله‌ای رسیده که دیگه نمیتونسته دنیای جسمانی باطنی رو از هم جدا کنه. این مشکل یه جورایی شایعه.

نتیجه‌ یک تحقیق توی سال ۲۰۱۷ از عواقب ترسناک مراقبه‌های سنگین راهب‌های بودایی گفته؛ وحشت‌زدگی، بی‌خوابی، زودرنجی و علائم دیگه بعدا سراغ خیلی از افرادی که از مراقبه‌های طاقت‌فرسا رد شدن اومده. برای همین گفته می‌شه که همیشه یه مرز باریک بین ارتباط‌های معنوی و دیوانگی وجود داره.

نیتا هم به دلایلی که می‌دونید خیلی از علائم مشکلات روانی بعد از گذر از همچنین سفرهای معنوی سنگین رو داشته. توهمات، هذیان‌گویی، پریشانی‌های ظاهری همه می‌تونن جزئی از این علائم باشن. ممکنه نیتا بعد از هر بار سفر به دنیای باطنی ارتباطش رو بیشتر با دنیای جسمانی از دست داده باشه و به مرحله‌‌ای رسیدگی برهنه و خنجر به دست از دست کسی که تصور می‌کرده دنبالشه فرار کرده‌ باشد.

یک فرضیه دیگه هم در مورد مرگ نیتا وجود داره. این فرضیه به گوگرد ربط پیدا می‌کنه. گوگرد به گفته‌ عرفا انرژی منفی اشیا جسمانی و معنوی رو بیرون می‌کشه. توی خیلی از آینه‌ها هم برای بیرون کشیدن ارواح شریر از گوگرد استفاده میشه. پس ممکنه نیتا از گوگرد برای دفاع از خودش استفاده کرده باشن. جالبه که یکی از مراسم‌های اصلی انجمن پگاه زرین با گوگرد انجام میشه. این طور که گفته می‌شه این مراسم به اعضای انجمن کمک می‌کنه از بدترین اوضاع روحی و روانی نجات پیدا کنن. پس صد در صد به نیتا هم نحوه‌ استفاده از گوگرد برای همچین مراسم‌هایی آموزش داده شده.

البته جایی گفته نشده که نیتا توی وسایلش بلور گوگرد داشته باشه ولی یه سرنخ داریم. اونم این که خیلی از زیورآلات نقره‌ای نیتا چند روز قبل از مرگش سیاه و کدر شدن. همونطور که حدس می‌زنیم این اتفاق وقتی میفته که نقره با گوگرد تماس داشته باشه. پس ممکنه شب مرگ نیتا اینجوری بوده باشه. نیتا که کم کم به وضع فلاکت باری افتاده، توی اتاق تمام لباساشو درمیاره و فقط یک ردای سیاه می‌پوشه. اون با سوزوندن گوگرد مراسم دور کردن نیروهای تاریکی رو شروع می‌کنه ولی نیروهای شریر نه تنها ازش دور نمی‌شن؛ بلکه بهش فشار میارن. برای همین نیتا از خونه می‌ره بیرون و سراغ تپه‌ پری میره.

این تپه به خاطر خاصیت ماوراییش بهترین جایی بوده که به ذهن نیتا میومده. توی حالی که نیتا از خونه تا تپه‌ پری می‌دویده واقعا به خاطر دود گوگرد گیج و منگ بوده و حتی ممکنه که یه سری مکاشفه‌های عجیب هم داشته. نیتا وقتی به تپه می‌رسه چاقوشو درمیاره روی زمین علامت می‌زنه. بعد خودشو زخمی میکنه و روی چمن‌ها دراز می‌کشه تا بتونه خودشو نجات بده. توی همین حال هم یه چیز سنگینی روی سینه نیتا فشار میاره. شاید هم روح شریر موینا رو میبینه که داره بهش حمله می‌کنه.

تو همین لحظات که نیتا سکته قلبی می‌کنه و بدنش سست میشه. البته یکی دیگه از فرضیه‌ها هم اینه که نیتا موقعی که به تپه‌ پری رسیده فروپاشی عصبی داشته و بعدشم سکته‌ قلبی کرده. بعضیا میگن که نیتا اونقدری از دنیای جسمانی فاصله گرفته که نمی‌دونسته توی سرمای شدید روی تپه دراز کشیده و همونجا هم یخ‌زده.

شاید همه‌ این فرضیه‌ها درست باشند و شاید هم هیچ کدومشون. شاید واقعا کسی به نیتا حمله کرده باشه و اونو کشته باشه. توی گزارش‌ها حداقل یک جا در مورد مرد کاپشن مشکی حرف زده شده. این آدم ممکنه توی قتل نیتا دست داشته باشه. شاید هم نیتا قبل از اینکه این آدم بهش حمله کنه از ترس مرده. شاید هم همون دوستی که نیتا میگه باهاش به جزیره اومده قاتل نیتا بوده باشه اما چراغ‌های چشمک زن آبی که مردم شبای قبل از مرگ نیتا دیدن چی؟ شاید موجودات فضایی، شاید هم پریا سراغ نیتا اومده باشن.

داستان مرگ نیتا فورناریو واقعا از یک جایی به بعد اونقدر آشفته و عجیب میشه که یه جورایی می‌تونیم هر چیزی رو علت مرگش بدونیم. شاید جواب معمای مرگ نیتا توی تابوتش باشه.



بقیه قسمت‌های پادکست طلسم را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/معمای-نیتا-فورناریو-id4963250-id521399174?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D9%85%D8%B9%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D9%86%DB%8C%D8%AA%D8%A7%20%D9%81%D9%88%D8%B1%D9%86%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D9%88-CastBox_FM