دختری که بروس کمبل را دوست داشت

«هشدار: این مطلب شامل محتوای آزاردهنده‌ای است که شنیدن یا مطالعه آن به تمام افراد توصیه نمی‌شود.»

پادکست طلسم ـ قسمت هشتم ـ دختری که بروس کمبل را دوست داشت

هیکل‌هایی که جلوی خودش می‌دید و اون صورت‌های خشکیده‌ کریه و کاسه‌های خالی چشم فقط می‌تونستن مرده‌های متحرک باشن. یا آدم‌های بخت برگشته‌‌ای که جن کاندریان تسخیرشون کرده بود. وقتی بیشتر دقت کرد موجودهای جنی که می‌دید به هیچ چیز بیشتر از ددیت‌ها شبیه نبودن. گرچه روبه‌روشون وایساده‌ بود، اما هنوز باورش نمی‌شد. یان خیال کرد که داره خواب می‌بینه یا شاید هم از روی پله‌ها لیز خورده و توی عالم بی‌هوشی داره این توهمات عجیب رو می‌بینه. بعد یکی از موجودات جنی سرش رو تکون داد. از صدای ناله مانندی سر داد. همون موقع یقین پیدا کرد که همه‌ این اتفاق‌ها توی واقعیت داره میفته.

سلام. شما شنونده‌ پادکست طلسم هستید. من لیدام و با یه داستان ترسناک دیگه در خدمتتونم. امشب قراره داستان مهیج و پر ضد و خورد براتون تعریف کنم. نویسنده‌ این داستان کریستا کارمنه. داستان امشب پادکست طلسم، تو حال و هوای فیلم‌های مرده شریر یا همون «اویل دد» اتفاق میوفته. جایی که ددیت‌ها بلای جون آدم‌ها میشن. اگه مثل من طرفدار دنیای مرده شریر یا به تعبیر بعضی از بیننده‌ها کلبه‌ وحشت باشید. حتما حتما از این اپیزود خوشتون میاد.

قبل از اینکه پادکست امشب رو بشنویم، از طرف خودم و همکارانم برای استفاده از یه سری کلمه‌ها مثل تفنگ ساچمه‌ای ازتون عذرخواهی می‌کنم. متاسفانه تو برهه‌ای از تاریخ زندگی می‌کنیم که خیلی از کلمات معنای وارونه‌ای پیدا کردن. توی پادکست امشبمون قراره در مورد کشته شدن با اره برقی، تکه تکه کردن بدن، له کردن و قطع سر و دست صحبت بشه. اگه هرکدوم از این موضوعات براتون خوشایند نیست پیشنهاد می‌کنم برنامه‌ امشب رو گوش نکنید. می‌تونید به جاش یکی دیگه از برنامه‌های ما رو که بیشتر با روحیه‌اتون سازگاره رو بشنوید.

برکه نوباتم ممکنه بی‌ته باشه ولی از جایی که سه تا آدم خمار و مضطرب از توی ماشین می‌دیدن، واقعا هیچ تهی نداشت. عرق سرد و بدن درد دیگه قرار نبود خیلی اذیتشون کنه. یکی از دو مرد که لاغرتر بود پلاستیک کوچیکی پر از یه پودر قهوه‌ای رنگ رو بیرون آورد. بعد هر کدوم از نفرات دست به کار مراسم مخصوص آماده کردن مواد شدن. فقط چند ثانیه لازم بود تا اولین نفر بفهمه یکی از لوازم اصلی کارشون کمه. مرد تنومند گفت گندش بزنن. کسی بطری آب داره؟ هیچ جوابی نیامد. هر کدوم زیر پا جلوشون نگاه کردن. تنها زن گروه پرسید خب حالا چی؟ نمی‌تونیم که بریم پمپ بنزین. باید یه خورده از جاده فاصله بگیریم. ممکنه یکی دیده باشه از اون خونه دراومدیم.

دو مرد با صدای زیری موافقت کرد و بعدش سکوت حکمفرما شد. مرد لاغر اندام با تمسخر سکوت رو شکست. این آشغال‌ها واقعا مغزمون رو خراب کردن. کنار دریاچه نشستیم و داریم به خاطر یه ذره آب تو سر و کله‌ خودمون می‌زنیم. زن گفت دریاچه نیست که برکه‌ است. مرد تنومند پرید وسط. تازه در اصل برکه هم نیست؛ بلکه بهش میگن پای رود. نمی‌تونیم از آبش استفاده کنیم. چون آبش بده. زنگ و چی چی بده یعنی کثیفه؟ برو بابا من خودم با چشم خودم دیدم از آب توالت هم خوردی. تنها آدمی که نباید از کثیفی حرف بزنه تویی اتفاقا! مرد تنومند دوباره به صدا دراومد. نه نه منظورم از بد کثیف نیست. آب شوره. یعنی نصف و نصف شیرین. نمی‌تونیم تزریقش کنیم. چون می‌زنه بدنمون خراب می‌کنه یا سطح الکترولیک رو بهم می‌ریزه.

حالا مرد خپل اطمینانش کمتر شده بود. مرد لاغر اندام در ماشین رو باز کرد. دستش رو پایین برد. لیوان پلاستیکی که روی صندلی افتاده بود رو برداشت. بعد نگاه مشکوکی بهش انداخت. شونه بالا انداخت و به سمت علف‌های هرز کنار برکه رفت. همونجوری که می‌رفت بلند بلند گفت من نرفتم خونه خالی کنم و از بی‌شرف‌ترین ساقی شهر مواد بخرم که بذارم یه آب شور جلوم رو بگیره. تازه اونم نصف شور. زن و مرد تنومند خزیدن مرد به سمت لبه آب رو تماشا کردن. مرد دولا شد و لیوان یه بار مصرف رو پر از آب کرد. عمل برداشتن آب زیر نور، روی بلندی تپه مانندی انجام می‌شد. برکه هم زیر نور ماه خودنمایی می‌کرد. مثل اینکه یه گیلاس رو روی یه کیک گذاشته باشیم.

امسال مردم منطقه دیدن که بعد از چهل سال برای اولین بار توی کریسمس ماه کامل شد. شب قبل توی راه برگشت از خونه‌ای که خالی کرده بودن داشتن رادیو گوش می‌کردن که زن با تمسخر گفته بود اینم معجزه‌ کریسمس! خونه رو بیشتر از یک هفته زیر نظر داشتن. یه خونه‌ پر و پیمون با کلی جواهرات و پول نقد و سه قبضه اسلحه. یه گاوصندوق تو خونه بود ولی هیچکس کاری بهش نداشت. همشون دنبال چیزایی می‌گشتن که بتونن راحت بردارن و به دلال خودشون بفروشن. پاپلو دلاشون هم هیچ علاقه‌ای به گاوصندوق نداشت.

دور و بر ماه شب ۲۶ دسامبر خبری از مه نبود. وقتی زن برگشت و مرد قد بلند رو تماشا می‌کرد متوجه نور درخشان ماه شد. آب برکه هم یه جور روشنی عجیبی داشت. انگاری رنگش فسفری شده باشه. روی بعضی از جاهای برکه‌های چرب و براق سیاه می‌دید. زن با خودش گفت احتمالا به خاطر نور ماهه. اون که تمام عمرش تو یه شهر ساحلی زندگی کرده بود اینقدر موج‌های آب رو زیر نور ماه دیده بود که منظره براش عادی باشه ولی برکه نوباتم یه جور درخشندگی سبز رنگ داشت. انگار که جوش اومده باشه. اونم بدون هیچ بخاری. مثل غل زدن دیگ جادوگرها توی کارتون‌ها. وقتی در ماشین محکم بسته شد، کنجکاوی چند لحظه قبل از یاد زن رفت. سه تا نوک سرنگ داخل آب لیوان پلاستیکی فرو رفت و هریسانا همش رو بالا کشید.

وردآیلند شهر کوچکی بود که جمعیتش زمستون‌ها نصف می‌شد. دلال‌های هروئین ده‌ها سال بود که اینجاها بساط کاسبی خودشون پهن کرده بودن. هر سه نفر انتظار داشتن مواد امشب، همون خالصی و نئشگی دیشب رو داشته باشه. یعنی موقعی که برای دفعه‌ اول امتحانش کرده بودن. بعد هیچ خبری از انفجار فندک و ترکیدن شعله‌های گاز بوتان نبود.

قاشق‌ها یه زمانی توی روزهای معصومیت کودکی حس شیرینی داشتن، حالا برای کار شوم‌تری به کار افتادن. همگی از سرنگ‌هاشون تزریق کردن و هر کدوم از سرخوشی و نئشگی گوشه‌ای افتادن. اون‌ها وارد ورطه رویاهای شیرینی شدن و با چشمای براق به یه جا خیره موندن. انگار اونجا منظره‌ جادویی ظاهر شده باشه. همون موقع لشکری از ماهی‌ها با شکم‌های باد کرده به سطح بخار آلود برکه اومده‌ بودن. همشون مرده بودن و داشتن می‌پوسیدن.

حالا جوش‌های کوچیکیم زیر پوست هر سه مسافر ماشین در میومد. تاثیر مواد جوری بود که مرد بلندقد با خودش گفت نکنه تزریقش بیش از حد قوی بوده؟ زن هم داشت نوک سوزن رو وارسی می‌کرد و به خیالش درست پنبه رو از نوک سرنگ پاک نکرده حتما تب پنبه گرفته. اما هر دوشون اشتباه می‌کردن. یه سری تغییر توی بدنشون شروع شده بود که خیلی زود هم به کار افتادن. وقتی دگردیسی بدن‌ها کامل شد، هر سه نفر دیگه از هروئینی که تو رگ‌هاشون بود رضایتی نداشتن. اون‌ها تشنه‌ چیزهای بیشتری بودند. گرسنگی که توی بدن‌هاشون حس می‌کردند، اصلا با یه ذره خماری و بدن درد قابل مقایسه نبود. حس می‌کردن خارشی به جونشون افتاده که هیچ جوره نمی‌تونن از شرش خلاص بشن.

دو ساعت قبل‌تر یه دانشمند به اسم «کریک سیلاس» راه افتاده بود توی شیب جاده‌ واچیل به سمت رودخونه‌ای که به برکه‌ نباتم راه داشت می‌رفت. کریک توی یه شرکت داروسازی توی همون حوالی کار می‌کرد. یک سال قبل پروژه‌ای رو مخفیانه توی آزمایشگاه زیرزمینی خونه‌اش شروع کرده بود تا دیگه لازم نباشه نگران مقررات و مجوزهای نظارتی و اخلاقی دولت باشه. با این آمار زیاد معتادهای منطقه و کل کشور حالا شرکت‌های داروسازی انگیزه‌ زیادی داشتند به فکر تولید مسکن‌های بدون مواد افیونی باشن. اینجوری دیگه کسی به فکر اعتیاد و سوء مصرف مواد نمی‌افتاد.

کریک توی تحقیقاتش به خصوصیت‌های غیرمنتظره‌ای از ترکیب شیمیایی‌ای که روش کار می‌کرد رسیده بود. حالا هم با آوردن تحقیقاتش به خونه می‌تونست با خیال راحت روش کار کنه. خصوصیات عجیب این ترکیب باعث قدرت ماورایی آدمی، تمرکز باورنکردنی، حس نکردن کامل درد می‌شد.

کریک تو این چند هفته از ذوق‌زدگی شبانه روز در مورد داروی جدیدش خیالبافی می‌کرد. تا اینکه یه روز صبح از پله‌های زیر زمین پایین اومد و دید یکی از موش‌های چشم صورتی آزمایشگاه داره مغز یه مشت دیگه رو با ولع می‌خوره. ظاهرا زندگی بدون درد رفتار موش‌ها را هم عوض کرده بود. حالا اون‌ها تبدیل به موجودات درنده و مغزخواری شده بودند.

کریک تمام مایع شیمیایی که توی آزمایشگاه داشت و داخل یه دبه آهنی مخصوص ریخت و توی خیابونای این شهر بالا و پایین شد تا بالاخره به رودخونه‌ زیر جاده رسید. به نظر کریک چون آب اونجا حکم یه خیابون بن‌بست رو داشت، بهترین جا برای ریختن مواد بود. کریک زود دست به کار شد و قبل اینکه ماشین دیگه‌ای از اون حوالی بگذره از روی نرده‌ها همه‌ مایع شیمیایی خطرناک رو خالی کرد تو برکه. تا وقتی داروی سابقا معجزه آسا کاملا با آب برکه قاطی بشه، کریک سیلاس دستکم پونزده کیلومتر از اونجا دور شده بود. وقتی هم که اولین تغییرات روی موجودات زنده شروع شد، کریک روی صندلی راحتی خودش لم داده بود.

حالا هر سه نفر از قوای شناختی٬ای که داشتن فقط به یه جور غریزه‌ حیوانی تنزل پیدا کرده بودند. سه معتاد اصلا اتفاق‌هایی که باعث شده بود به اینجا برسن رو یادشون نمیومد؛ ولی اونقدر هوش و حواس داشتن تا بفهمند باید فکری به حال گرسنگی شدیدی بکنن که داشت از داخل بدن می‌خوردشون. پس آماده‌ حرکت شدن.

کارتیا همونطور که آبشار خون روی در کلبه رو تماشا می‌کرد بازوی کیت رو محکم گرفته بود. دختر از شادی گفت جانمی جان! عالی بود! کارتیا رو به دوست پسرش گفت چقدر مونده؟ کیت گفت فقط تماشا کن. من دیگه داستانش رو خراب نمی‌کنم. مثل همه‌ قسمت‌های دیگه نیم‌ساعته. این حرف کارتیا رو اونقدر آروم کرد که ده دقیقه‌ آخر رو ساکت و آروم تماشا کنه. همونطور که به صفحه‌ تلویزیون زل زده بود، موهای گیلاسی رنگش رو دور ناخن‌های قرمز خونیش می‌پیچوند. وقتی سریال تموم شد دوباره برگشت به کیت. ذوق‌زده می‌خواست نظر اون رو بدونه. کیت گفت خب مطمئنم همه‌چی رو آماده کردن که آخرش رو معرکه تموم کنن.

کارتیا مکث کرد. منم همینو میگم. کاش بیشتر از ده قسمت بود ولی این یکی خیلی خوب بود. سطل‌های خون و لبخند شیطنت‌آمیز گوشه‌ لبش نشست. کیت گفت پیچیده، ترسناک و خنده داره! دیدی اون پلیس مرده چطوری مشتش رو برد تو جمجمه‌ یارو و طرف رو به عروسک خیمه شب بازی تبدیل کرد. کارتیا گفت ولی اگه جدی باشیم بقیه شخصیت‌ها همه اومدن تعریف و تمجیدش اش رو بکنن. کارگردان از خداشه جا برای شوخیای اش باز بشه. کلی هم اسلحه‌های مختلف گذاشتن که برای نابودی دیدیت‌ها استفاده کنن. چون نمی‌خوان از اره برقی و تفنگ ساچمه‌ای استفاده کنن. راستی بهت گفته بودم اش یعنی همون بروس کمبل چند سال پیش زندگی‌نامه‌اشو چاپ کرده؟ اسمشم گذاشته اگه چونه‌ها می‌تونستن بکشن.

کیت نگاهی به کارتیا انداخت که هم ناباوری و هم احترام توش دیده می‌شد. بعد خودش به خنده افتاد. مطمئنا داشت چونه چارگوش بازیگر مورد علاقش رو مجسم می‌کرد. عه؟ شوخی می‌کنی؟ عالیه. حتما باید کتابش بگیریم. کیت این رو گفت و بعد به دو قفسه‌ کتاب کنار تلویزیون اشاره کرد. هنوز تیتراژ آخر سریال داشت از تلویزیون پخش می‌شد. کارتیا هم با اشتیاق سرشو تکون داد ولی توجهش به قفسه‌های کتاب نبود. عوضش چشمش به دو تا عروسک کوچولوی بامزه بود که از روی بلندگوها آویزون بودن.

یکی از عروسک‌ها اش بود و اون یکی هم یکی از دیدیت‌های فیلم ارتش تاریکی. جفتشون هدیه کریسمس مادرش بودن که صبح دیروز براشون آورد. مادر مثل دخترش به ژانر وحشت علاقه نداشت ولی از شور و شوق اون‌ا به اش و همه‌ چیزای دیگه‌ای فیلم‌های مرد شریر خبر داشت. پس می‌خواست با این کار، کارتیا و دوست پسرش رو خوشحال کنه. کارتیا گفت به جای بلندگوهای لرزان باید کتاب جلد گالینگور زندگی‌نامه‌ بورس کمپل رو بذاریم. کیت که هنوز داشت عروسک‌ها رو نگاه می‌کرد، لبخند زد و از جاش بلند شد. لعنت بهت که انقدر نازی! عاشق اینم که مثل خودم جون به جونت کنن می‌میری برای هرچی خون و خونریزیه.

کیت بعدا قامت ۱۹۲ سانتی‌متری خودش رو به سمت سقف دراز کرد و غرولندکنان گفت ولی مهمونی تموم شد. باید برم سر کار. کارتیا گفت هنوزم باورم نمیشه که قبول کردی شب بعد از کریسمس بری سرکار. سعی کرد اخم کنه ولی خمیازه کل پهنای صورتش رو گرفت. مهم نیست. چیز زیادی از دست ندادی. منم خستم و تهش پونزده دیقه دیگه میرم می‌خوابم. وقتی کیت خودش رو از پله‌ها بالا می‌کشید تا لباس عوض کنه، کارتیا صدای زنگ خفه‌ای رو شنید. حالا متوجه می‌شد روی موبایلش نشسته. از روی صفحه‌ قفل شده‌اش می‌دید لورا دوستش بهش پیام داده.

لورا نوشته بود بهتره در را قفل کنین. لورا پرستار اورژانس بود و با چند بیمارستان کار می‌کرد. کلی هم مسافرت می‌رفت. تازه امروز صبح از چهارمین سفرش توی همین سال برگشته بود. کارتیا انگشت شست خودش رو روی صفحه‌ موبایل گرفت و صفحه‌اش رو باز کرد تا بقیه پیام رو ببینه. بهتره درها رو قفل کنید. چون تازه خونه‌ من رو دزد زده. کرم چاق ترس بین لایه‌های روده‌ کارتیا پخش و پلا شد. این اواخر خیلی تو محله دزدی می‌شد. خونه‌ لورا هم فقط یکی دو خیابون پایین‌تر از خونه‌ اجاره‌ای لب رودخونه‌ی کارتیا و کیت بود. کارتیا به لورا پیام داد خودت خونه بودی؟ حالت خوبه؟ چی‌ها بردن؟ هنوز منتظر جواب لورا بود که کیت با سرعت از پله‌ها پایین اومد.

مرد می‌تونست نگرانی رو تو چهره‌ کاردیا بخونه. چی شده؟ جواب شنید خونه‌ لورا رو دزد زده. ازش پرسیدم چی‌ها رو بردن؟ ولی هنوز جوابم رو نداده. نگرانی تو چهره‌ کیت با عصبانیت قاطی شد. با تکون دست برای خودش روی کاناپه جا باز کرد. اصلا نمی‌فهمم چه خبره؟ چطور میشه یه ماه قبل از بدترین سرقت‌های شهر من به شیفت شب منتقل کرده باشن؟ کارتیا داشت به کیت نگاه می‌کرد که پیام تلفنش توجهش رو به سمت دیگه‌ای برد. کیت از پله‌ها بالا رفت.

پیشونی زن چروک شد. بعد چشمش بالا رفت تا کیت رو ببینه. بهم گفته رفته بودن بیرون یه چیزی بخورند. وقتی اومدم دیدن پذیرایی رو شکستن. اون‌ها هفته‌ پیش مسافرت بودن. پس یکی خونه‌ خالی اونا رو زیر نظر داشته. جواهرات و پول نقد و چیزهای قیمتی دیگه‌ای رو هم بردن. کیت پرسید دیگه چی‌ها؟ وقتی جواب نشنید دوباره گفت کارتیا چیز دیگه‌ای هم بردن؟ بالاخره جواب شنید. سه اسلحه هم گم شده. زن می‌دونست این اطلاعات تازه باعث خشم و دلهره‌ کیت میشه. کیت دوباره از پله‌ها بالا رفت.

توی اتاق خواب مهمان یه جعبه‌ چوبی با رنگ مات رو از کمد بیرون آورد. اگه چیزیت بشه هیچ وقت خودم رو نمی‌بخشم. می‌دونم قبول نمی‌کنی ولی این سری محض خاطره. یه هفت تیر از جعبه بیرون آورد. خشاب استوانه‌ایش رو چرخوند و گلوله‌ها رو شمرد. کارتیا مخالفت کرد. آخه کیت! خواهش می‌کنم. فقط بیا اینجا بهت بگم باید چیکار کنیم؟ کارتیا که دید چاره‌ای نداره اسلحه رو از دست کیت گرفت و بهش نشون داد که هنوز کامل یادشه چطور ازش استفاده کنه؟ بعد روی چخماق زد و شلیک رو به سمت خودش گرفت. صدبار من رو باشگاه تیراندازی بردی. اونقدر خوب می‌دونم که پاش برسه چطوری از خودم دفاع کنم؟ کیت سری تکون داد؟ ولی ظاهرا حواسش پرت شد. قفل ماشه رو باز کرد و تفنگ رو گذاشت توی جعبه. دوباره روی پاشنه‌ پاش به سمت هال چرخید. حالا کارتیا صدای خراش یه وسیله‌ بزرگتر رو شنید که کیت داشت از کمد درمی‌آوردش.

کارتیا بدون این که مهلت بده کیت برگرده گفت کیت احتیاجی نیست شب کنار رختخوابم تفنگ ساچمه‌ای بذارم. حرف آخرم همینه. کیت که بین قصد مشخص کارتیا برای نگرفتن تفنگ ساچمه‌ای و احتیاج خودش به اطمینان از امنیتش دو دل مونده بود تسلیم شد. تفنگ ساچمه‌ای رو سر جاش گذاشت و گفت خب ولی محض احتیاط این رو اینجا می‌ذارم. این از اسلحه کمری باید کنار تختت باشه. کارتی که به ضن خودش خونه‌اش تسخیرناپذیر بود گفت باشه خواهش می‌کنم آروم برون. شب خوبی هم داشته باشی.

کیت به همراه کارتیا به اتاق خواب رفت و اسلحه رو توی جلد شومیزی که کنار تخت بود گذاشت. بعد بوسیدش و شب به خیر گفت. کارتیا که سرش رو روی تخت می‌ذاشت، صدای پاهای مرد رو شنید که از پله‌ها پایین می‌رفت.

کمتر از پونزده دقیقه بعد از رفتن کیت، کامل خواب بود که با صدایی از خواب بلند شد. صدایی شبیه به انگشت اسکلتی یه درخت مرده که انگار به پنجره زده بود. زن گیج و منگ روی تختش نشست. با خودش گفت احتمال داره که یه چیزی فراموش کرده باشه. مثلا نشون پلیسیش یا بسته‌ غذاش. کارتیا دست به موبایلش بود. دکمه‌ای زد و صفحه‌اشو روشن کرد.

ساعت ۱۰ و ۴۵ دقیقه بود. پس اصلا نمی‌تونست کیت باشه. اون هنوز تو راه بود. دوباره گوش تیز کرد ولی صدایی نمیومد. کارتیا روی بالشتش آروم گرفت ولی آرامش خاطر خیلی طول نکشید. باید به خودش زحمت رفتن تا دستشویی رو هم می‌داد. نیمه‌ راه با ضربه‌ دوم در جا خشکش زد. توی راهرو که از هفت تیر و تفنگ ساچمه اینقدر دور بود، پا برهنه با مثانه پر و وحشتی که مثل پروانه‌ای گیر افتاده تو فانوس به جونش افتاده بود. حالا صحنه‌های دزدی خونه‌ لورا تو ذهنش رژه می‌رفتند.

تو این حال سعی کرد منطقی باشه و مثل سناریویی که همه‌ آدم‌های وحشت‌زده مو به مو اجراش می‌کنن خودش رو آروم کنه. با خودش گفت چیزی نیست. فقط باید یه همچین چیزی باشه. با تکرار همین حرف‌ها به کله‌شقی آدمی که داره غرق میشه و نمی‌خواد قبول کنه، توی تاریکی از پله‌ها پایین رفت. پاهای لخت کارتیا از اتاق نشیمن به سمت پنجره بزرگ سمت راست می‌رفت و سعی می‌کرد بین سیاهی غلیظ اتاق جلوی خودش رو ببینه توی پرزهای قالی فرو رفت. متعجب بود چون ماه کامل امشب کمکی به دیدش نمی‌کرد.

توی دلش به گوشه کناره‌های سقف شیروانی سقف خونه بدوبیراه گفت. از پنجره به سمت در رفت و توی تاریکی با زنش محکم به میز سنگین چوب بلوط کوبیده شد. روی کلید زد و نورافکن‌های حیاط رو روشن کرد. حواسش به پنجره‌ بدون میله‌ای اتاق بود که متوجه سایه‌ پهن شده جلوش نشد. چیزی که می‌دید به نظر به یه آدم داغون شباهت داشت که جن کاندریان تسخیرش کرده بود. حالا هیبت یه ددیت رو داشت. حداقل این تنها توضیح بود که اون لحظه به ذهن کارتیا اومد. حالا داشت به هیولایی با قیافه‌ نزار و مریض نگاه می‌کرد که فقط یک و نیم سانتی‌متر از شیشه پنجره فاصله داشته.

کارتیا برای یه لحظه فکر کرد داره خواب می‌بینه یا شاید هم از روی پله‌ها لیز خورده و تو یه عالم بی‌هوشی داره این توهمات عجیب رو می‌بینه. بعد اون موجود جنی سرش رو تکون داد و صدای ناله مانند سر داد. اون موقع کارتیا یقین پیدا کرد که همه‌ چیزهایی که می‌بینه واقعیه. اگه اتفاق خاصی نمی‌افتاد شاید اون تا صبح که کیت از سر کار برگرده همینطور به چشم‌های خیره سیاه موجود زل زده می‌موند. موجودی که زمانی یه آدم قد بلند لاغر بود؛ ولی طلسم اون لحظه وقتی شکست که مرد با دستش به شیشه پنجره ۱۸۰ سانتی متری کوبید.

ضربه‌ مرد به اندازه‌ یه مشت آدمی زور داشت که بخواد دستش رو داخل یه تیکه کاغذ ببره. کارتیا دیگه هیچ اختیاری از خودش نداشت. فقط از روی انعطاف غیرارادی بدنش به سمت پله‌ها دوید. دو تا پله یکی با سرعت بالا رفت. بدنش می‌دونست داره کجا میره. جایی که می‌رفت رو به همون وضوحی که مرده شریر رو می‌دید جلوی چشمش داشت. اگرچه اتفاقی که حالا داشت می‌افتاد اصلا منطقی نبود و همین یه ساعت پیش محال بود باورش بشه. ولی می‌دونست اگه می‌خواد زنده بمونه باید دستش به هفت تیر برسه.

کارتیا با تموم قدرتی که توی تنش بود به سمت راهرو دوید تا خودش رو به اتاق خواب برسونه. یه اراده‌ آهنین می‌خواست که در اتاق خواب رو پشت سرش قفل نکنه. چون می‌دونست اگه در رو باز بذاره می‌تونه اومدن اون موجود توی اون فضای نیمه روشن ببینه. اسلحه رو از روی عسلی کنار تخت برداشت و به کنار دیوار جلویی اتاق خزید. دستاش رو به انتهای اسلحه گرفت. همون حالتی که معلم تیراندازی بهش گفته بود. از جایی که بود می‌تونست نقطه‌ روشن باریکی رو از راه رو ببینه. صدای قدم‌هایی که توی راه پله‌ها می‌شنید با شکستن پنجره‌ طبقه دوم و بعد صدای وحشتناک‌تر شکستن پنجره طبقه سوم قطع شد.

کارتیا دلش می‌خواست به زمین و آسمون بد و بی‌راه بگه یا جیغ بکشه و گریه کنه. شاید تو وضعیت جنینی روی زمین خم بشه ولی در عوض چخماق تفنگ رو عقب کشید. چشمش جمع کرد و کاملا ساکت بود. اون موجود به بالای پله‌ها رسید و پیچید گوشه‌ای. راهرو کوتاه برد و کارتیا موقعیت خوبی برای شلیک کردن داشت. ولی خودش رو نگه داشت. اون وجود یه قدم طولانی برداشت و بعد یه قدم دیگه. چیزی که کارتیا می‌دید شلوار جین و یه پیراهن چهارخونه با آستین‌های بالازده تنش بود. وقتی وارد هلال نوری که از حموم می‌اومد شد، تونست توی سایه علامت‌های عجیبی ببینه. موجود دوباره جلو اومد.

اولین گلوله با صدای بلندش کارتیا رو از جا پروند. تازه متوجه شد هیچ وقت بدون گوشی مخصوص تیراندازی نکرده. سریع خودش رو جمع و جور کرد و برای تیر دوم آماده شد. فهمید حدود ده سانتی متر زیر سینه‌اش زده. پس تیرش خطا رفته و به نظرش برای همین هم بود که موجود هنوز روی دو پاش بود اما شک داشت. دلیل دیگه‌ای هم باید باشه که این موجود انقدر راحت با این زخم کاری هنوز رو پا باشه. کارتیا دوباره به کتفش شلیک کرد. تیر بعدی به گردنش خورد و فواره‌های خون از گوشت پاره‌شده‌اش بیرون زد.

گلوله‌ بعدی به شکمش خورد ولی موجود هنوز داشت جلو میومد. کارتیا نفس عمیقی کشید. دست‌ها و نگاهش رو ثابت کرد و کاسه‌ زانوی راست موجود جنی رو نشونه گرفت. تیر به جایی که می‌خواست خورد. موجود پاش رو عقب کشید. یه لحظه احساس کرد می‌خواد بیفته ولی نه خودش رو نگه داشت. این دفعه روی زانوی چپش شد. با تیر بعدی شلوار جین موجود پاره شد و کاسه‌ زانوش ترکید.

کارتیا فکر کرد یه تیکه از استخونش رو دیده که مثل یه گردونه‌ پلاستیکی تو تو هوا تاب خورده ولی بازم اون رو پا بود. کیت احتمال داده بود که حمله‌ای اتفاق بیفته. برای همین برای دوست دخترش هفت‌تیر آماده کرده بود اما هیچوقت همچین اتفاقی پیش‌بینی نمی‌کرد که چند بسته گلوله هم کنارش بذاره. موجود جنی مثل یه آدم مست و پاتیل داشت تلو تلو جلو میومد. کارتیا حالا توی ذهنش دنبال راه‌حل تازه‌ای می‌گشت. قبل از اینکه بتونه نظرش رو عوض کنه خیز برداشت و به سمت موجود هجوم برد.

یه جور حس بی‌زاری تو وجودش حس می‌کرد که چشم برداره و نگاهش کنه. گوشه‌ قالی رو توی انگشتاش گرفت. می‌دونست اونقدر زور نداره تا بتونه موجود رو از روی پله‌ها به پایین پرت کنه. پس اگه فقط می‌تونست کمی جا باز کنه تا از کنار موجود رد بشه کافی بود اما شانس یارش بود و موجود تعادلش از دست داد و از روی پله‌ها افتاد و بعد از پله‌ چهاردهم نقش زمین شد.

کارتیا به پرتوی نور زیر پله‌ها نگاه کرد و دید موجود دوباره بلند شده. با صدای بلند گفت باید شوخیت گرفته باشه دیگه؟ کارتیا سریع به سمت اتاف خواب مهمون رفت. قبلا فقط یه دفعه از تفنگ ساچمه‌ای استفاده کرده بود که اون موقع هم خیلی دلش نمی‌خواست باهاش تیراندازی کنه و ترجیح داده بود وقتشو رو اسلحه‌ کمری بذاره. قبل از اینکه از اتاق بیاد بیرون، دمپایی‌های پیکتوریا سیکرتش رو پاش کرد. روی یه لنگه چپ دمپایی با رنگ سفید نوشته بودن شیطون. روی لنگه راست دمپایی کلمه خوب رو می‌دید. به ذهنش اومد مبارزه با ددیت‌ها با مثانه خالی خیلی راحت‌تره. پس به سمت دستشویی رفت و همونطوری که نشست‌ تا کارش رو بکنه دهانه‌ اسلحه رو به نرده‌های پله نشونه گرفت.

وقتی صدای دعوا و گلاویز شدن موجودات رو باهم شنید، حس خوش‎‌شانسی بهش دست داد. مثل اینکه دعوای بین موجودات پایین پله‌ها بالا رفتنشون رو به تعویق انداخته بود. سیفون را نکشید. چون مطمئن نبود سروصدا قراره با مغز زامبی‌وار اون‌ها چیکار کنه؟ توی پاگرد راه‌پله وایساد. با خودش فکر کرد که اگه اش بود الان چیکار می‌کرد؟ به پاهاش نگاه کرد. پوزخند زورکی زد و با خودش گفت وقتشه پای شیطونم رو به کار بندازم. پس پای چپ جلو بود و به سمت راهرو رفت. کارتیا از پله‌های پایین رفت و صحنه‌ای زیر خودش رو دید. تفنگ ساچمه‌ای خم کرد.

سه موجود همونطور که از تعداد پنجره‌های شکسته حدس زده بود اونجا انتظارش رو می‌کشیدن. موجودات خیلی بیشتر از این که فکرشو می‌کرد به ددیت‌ها شبیه بودن. همچین چیزی مگر اینکه پشت صحنه سریال اش مقابل مردگان شریر باشه امکان نداشت. به نظر موجودات دردی حس نمی‌کردند ولی مغز درست حسابی نداشتن و نمی‌تونستن به طبقه‌ دوم هجوم بیارن. چون حالا سه نفرشون سر اینکه کی بیاد بالا دعوا داشتن. کارتیا با ترفند دست مرد خپل کارشون رو راحت کرد. خون و رگ و پی از شونه‌ مرد آویزون شد.

موجودی که سمت راست موجود قد بلند روی دوپاش بود ظاهرا یه زن بود. کارتیا هم با کشیدن ماشه بالای جمجمه‌اش رو منهدم کرد. نیمه‌ بالایی سر زن از روی سرش بلند شد و روی گردنش چرخید و همونجا آویزون موند. کارتیا تمرکزش رو گذاشت روی تیر بعدی. این دفعه وسط سر مرد قد بلند رو نشونه گرفت. گلوله واقعا ویرانگر بود. مثل بریدن یه دونات پر از ژله! کارتیا وقتی دید ددیت با پرت شدن مغزش توی اتاق نشیمن دیگه نمی‌تونه دنبالش بیاد، به وجد اومد. با خودش گفت پس همینه. گرچه آدم نیستند ولی مثل آدم‌ها میمیرن.

نکرونومیکون، کتاب مردگان، سه راه برای خلاص شدن از شر ارواح تسخیرشده، پیشنهاد کرده دفن زنده زنده، تکه تکه کردن بدن و آخرش هم تطهیر با آتیش. کارتیا به این فکر کرد که خونه‌اش رو دوست داره. پس این راه‌حل‌ها نمی‌تونست راه‌حل خوبی باشه. وقت زیادی هم برای کندن قبر اون هم تو این خاک یخ‌زده نداشت. دوباره تفنگ ساچمه‌ای رو آماده کرد. با غصه یه لحظه ذهنش برقی برقی رفت. تکه کردن بدن موجودات جنی، اون هم با اسلحه موردعلاقه‌اش می‌تونست چقدر راحت‌تر از شلیک با تفنگ ساچمه‌ای باشه.

کارتیا بدون توجه به لکه‌های خون و تکه‌های مغزی که روی بدنش موج می‌زدند، فاصله‌ بین خودش و دو موجود جنی رو کمتر کرد. باید خودش به در ورودی می‌رسوند. مجبور بود به سمت پایین پله‌ها بیاد با دو تا شلیک یکی به چپ و یکی به راست برای خودش راه فراری درست کنه. نمی‌تونست ریسک گیر افتادن رو به جون بخره ولی هیچی کمتر از شلیک به سر موجودات نمی‌تونست راضیش کنه. کارتیا مسیر حرکت موجودات رو درست تعیین کرده بود ولی اونقدر خوش شانس نبود که تیر دومش رو هم به سر موجود قد بلند بزنه. گرچه موجود زمین خورد ولی خیلی سریع دوباره بلند شد.

کارتیا کلید ماشین رو از قلاب روی دیوار برداشت. تو دلش می‌گفت ای کاش می‌تونست کاپشن برداره ولی راهی نبود و تنها با دمپایی، تیشرت و شلوار گرمکن وارد شب سرد شد. چند جای پیراهن خاکستریش با خون موجودات تیره رنگ شده بود. ده پله پایین‌تر از راهروی اصلی ماه دوباره از پشت ابرها دراومد و مسیرش رو به سمت گاراژ روشن کرد. تا کارتیا روی خرت و پرت‌های اونجا زمین نخوره. یه لحظه خم شد و با کنجکاوی سرنگ، قاشق و لیوان‌های پلاستیکی سه موجود رو نگاه کرد.

مایع قهوه‌ای رنگی دید که ظاهرش مثل قهوه بود. با خودش گفت معتادهای دیوونه یا آدم‌های بیچاره‌ای سوژه‌ یه آزمایش علمی عجیب شدن. وقتی کارتیا در گاراژ رو باز کرد در با صدای قژقژ خشکی باز شد. قفل‌های ماشین جیپ رو با یه بوق کوچیک باز کرد و دعا کرد موجودات شریر جذب صداش نشده‌ باشن. اصلا یه در باز که چیزی دیده نمی‌شد. توی ماشین پرید با خودش فکر کرد کمتر از پنج دقیقه‌ دیگه می‌تونه به پاسگاه پلیس برسه.

امیدوار بود که همه‌ این کارها رو خیلی سریع‌تر از اینکه سروکله‌ این موجودات پیدا بشه انجام بده ولی وقتی به آینه‌ای عقب نگاه کرد مرد تنومند و زن رو دید. کارتیا گفت کور خوندی. سریع پای خودش روی پدال گاز گذاشت و همه‌چیز ناپدید شد. صدای شقه‌شدن گوشت و خردشدن استخون‌ها اومد. انگار یکی یه دونه هندونه از طبقه‌ که ششم یه خونه‌ روی آسفالت پرت کرده باشه. بعد سکوت شد. کارتیا روی صندلی راننده نشست و حس کرد پوستش روی چرمی که پر از خون خشکیده‌ است داره سر می‌خوره. قبل از اینکه یه نفس عمیق بکشه، زیر نور ماه چهره‌ای وحشتناک جسد متحرک زن رو از پنجره‌ مسافر دید.

در همون حین در راننده باز شد. یه جفت دست خشن زیر بغلش رو گرفت و اون رو از جیپ کشید. تا آخرین ثانیه که پاهاش کاملا از ماشین بیرون بیاد، دستش رو به دستگیره گرفت و خودش با همه‌ قدرت به عقب کشید. موجود دوباره با یه ضربه روی سنگفرش به زمین خورد. کارتیا موفق شد خودش رو از چنگش نجات بده و فرار کنه. خونه خیلی دور بود. پس بهتر بود دوباره بره تو گاراژ. شاید بتونه یه قیچی باغبونی یا وسیله‌ بهتری اونجا پیدا کنه. توی همین حین توی ذهنش یه لامپ خوشگل روشن شد و زیباترین منظره‌ای که می‌تونست تصور کنه تمام ذهنش رو چراغونی کرد.

حالا وقت عذرخواهی کردن از کیت برای اون همه نق زدن برای نگه داشتن خرت و پرت‌های مستاجرهای قبلی خونه مثل اره برقی نبود. دستش رو به اره برقی رسوند. اره خاک‌آلود رو با دست چپش بلند کرد. بعد طناب رو دقیقا همون جوری که دیده بود پدرش، کیت و اش کشیدن کشید. اره برقی صدایی کرد ولی روشن نشد. گندش بزنن. حالا اولین موجود تسخیرشده رو می‌دید که دیگه شباهت کوچکی هم به یک مرده متحرک نداشت. اون داشت از دهانه‌ گاراژ نزدیک میومد. یه اره مشکی رو به یه طرف فشار داد و این دفعه وقتی طناب استارت رو کشید اره برقی با صدای کرکننده‌ای جون گرفت.

کارتیا هشت سال بود که گیاه‌خواری می‌کرد. پس خیلی تجربه‌ خرد کردن گوشت نداشت. ولی وقتی از کار تیکه پاره کردن مرد تنومند خلاص شد، اونقدر غرق خون شده بود که به نظرش زنده زنده تکه کردن نفر دوم نمی‌تونست بدتر از اولی باشه. حالا که زنت تسخیرشده نزدیک می‌شد کارتیا تو دریاچه‌ای از خون تا بالای مچ پا غوطه‌ور بود. کارتیا به موجود شریر گفت چون تو از اون یکی درازتری پس شاید کارمون طول بکشه. توی دلش به شوخی خودش خندید ولی جواب زن جهنمی رو زیر غرش وحشیانه‌ اره برقی نشنید. چراغ‌های جلوی ماشینی داشت از دور نزدیک می‌شد.

کارتیا که سر تا پا آغشته به خون بود، خیلی براش مهم نبود رانندگی کنه ولی ماشین از ورودی جاده نوباتم و به سمت پایین و خونه پیچید. کارتیا خون رو از جلوی چشماش پاک کرد و از دیدن فولکس‌واگن کیت که داشت به صحنه‌ قتل عام نزدیک می‌شد ماتش برد.

به پایان قسمت دهم پادکست طلسم رسیدیم. امیدوارم حوصله‌اتون اصلا سر نرفته باشه. قسمت دهم برای من و همکارهام یه جور نقطه‌ عطف بود. تا یادم نرفته بگم قراره به همین زودی شماره اول مجله‌ الکتریکی ‌مون رو هم منتشر کنیم. خوشحال میشیم فعالیت‌هامون تو فضای مجازی بیشتر کنیم. مطالب مجله‌امون چیزایی از جنس همون داستان‌های ترسناکین که تا حالا توی پادکست تقدیمتون کردیم. منتها براشون غالب نوشته رومناسب‌تر دونستیم. موضوع اصلی یا تم شماره اول مجله‌ اینترنتی‌مون در مورد خون‌آشام‌هاست. قراره چندتا داستان کوتاه و همین‌طور چند صفحه‌ای از یک رمان خون‌آشامی رو توی مجله ماورایی بخونید.

در ضم شماره‌ اولمون تنها به خون آشام‌ها محدود نمیشه؛ بلکه کلی داستان و مطالب پراکنده دیگه‌ای هم داخلش گذاشتیم که امیدواریم به وقتش حتما از خوندنش لذت ببرید. در پایان هم از همه‌ دوستانی که پیگیر برنامه‌های ما هستن و ما رو از نقد و نظراتشون بی‌نصیب نداشتن تشکر می‌کنیم. از همه‌اتون ممنونم که پادکست طلسم رو می‌شنوید به امید روزهای بهتر و خوبی و خوشی برای همه‌ مردم عزیز سرزمینمون.



بقیه قسمت‌های پادکست طلسم را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/دختری-که-بروس-کمبل-را-دوست-داشت-id4963250-id556634175?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1%DB%8C%20%DA%A9%D9%87%20%D8%A8%D8%B1%D9%88%D8%B3%20%DA%A9%D9%85%D8%A8%D9%84%20%D8%B1%D8%A7%20%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA%20%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA-CastBox_FM



ا