در آرزوی پرواز/ داستان کوتاه

چگونه می توانست اندوهگین نباشد در حالی که غمی بزرگ در سینه اش سنگینی می کرد. آهی کشید و به سیاهی شب چشم دوخت.

ستاره ها بی دریغ به چهره غمگینش چشمک می زدند و ماه سخاوتمندانه بر چهره اش نور می تاباند اما دیگر نه تماشای ستاره ها و نه دیدن رخ زیبای ماه برایش جذابیتی نداشت. قطره اشکی بر گوشه چشمش نشست. یک ماه یعنی 30 روز یعنی 720 ساعت یعنی 43هزار و 200 دقیقه در بی خبری کامل به سر برده بود.

یک ماه به اندازه یک عمر برایش سپری شده بود زیرا 30 بار وقت طلوع آفتاب، 30 بار در روشنایی صبح، 30 بار هنگام ظهر، 30 بار در غروب دلگیر آفتاب، 30 بار در ظلمت و تاریکی شب باری از دلتنگی و نا امیدی به دوش کشیده بود.

هرچند پایان این ماجرا برایش روشن بود اما هنوز ساده لوحانه امید داشت و آرزویی محال در سر می پروراند.

یگانه فکر و اندیشه اش فرار از این زندان بود. زندانی که هر لحظه برایش حکم مرگ را داشت و میله های آهنین قفس امید آزادی اش را همان دم در نطفه خاموش کرده بود.

هرچقدر تلاش می کرد تا فکرش را منحرف کند اما موفق نمی شد؛ اختیار افکارش را نداشت. مدام فکرهای آشفته و مسموم و هزاران اما و اگر به مغزش خطور پیدا می کردند و روحش را در انزوا مانند خوره می خوردند.

خاطرات گذشته مقابل دیدگانش به رقص در آمدند. ناگهان تصویری زنده و واضح از جلوی چشانش گذر کرد. روحش همچون نسیمی بر فراز آسمان به گردش در آمد. چرخ زنان از کوه ها و دشت ها گذر کرد. گرمای آفتاب بهاری و سرمای باران پاییزی را بر پیکرش احساس کرد. بوی خاک خیس و عطر گل ها به مشامش رسید. آزادی چه رویای شیرینی و دست نیافتنی بود.

خیلی زود سایه های خیالی محو شدند و دوباره تاریکی همه جا را فرا گرفت. باز هم او ماند و یک قفس. او ماند و یک دنیا خیال واهی.

اگر آن روز فکر پرواز به سرش نزده بود. اگر اسیر طوفان نشده بود. اگر بالش نشکسته بود و اگر اسیر این قفس نشده بود، اکنون راهی به سوی آسمان داشت.

چگونه می توانست از این درد رهایی پیدا کند و با این اندوه بزرگ کنار بیاید؟ چگونه می توانست آرزوی پرواز را از درون ذهنش بیرون بکشد؟

آهی از حسرت بر دلش نشست. بار دیگر با هزار بیم و امید نگاهی به سوی آسمان انداخت و در دل آرزو کرد که ای کاش راه آسمان برایش باز شود.

باید اندیشه های مسموم را در خود خفه می کرد. باید روزنه ای از امید می جست. شاید امشب دعایش مستجاب می شد. شاید فردا راهی به آسمان پیدا می کرد.

شاید....

نوشته شده توسط: فرزانه صدقی