شبیهیم؟

نقره
نقره

اینکه بتوانیم در این شرایط به هم ریختگی و عدم آرامش روزانه‌ی اجتماعی، شخصی و تعاملات ناپخته و کثیف این روزها همچنان سرپا بمانیم و با خوشبینی فکر کنیم هنوز شبیه بقیه نشده‌ایم، یا حتی هنوز اطرافیانانمان غرق نشده‌اند بنابراین امید به خوب شدن احوالمان هست انرژی زیادی می‌خواهد. این وسط باید یاد بگیریم وردهایی بخوانی برای احوالت که بتوانی ادامه دهیم... من، خوره‌ی فکری دارم، گرفتار می‌شوم در کلمه‌ها و حالت‌های چهره، نگاه، حتی بزرگ‌تر شدن قرنیه و بالا رفتن ابرو و دست‌ها که آبرومندند! کلمه‌ها بیشتر از آدم‌های خالق‌شان مغزم را به هم می‌ریزند، بله، جدا هستند از گوینده‌شان، معمولا و در بیشتر شرایط انسان مقابلم ارزشی فراتر از کلمه‌های جاری شده از زبانش دارد، با اینکه گاهی خودم را مجبور میکنم که در مغزم فرو کنم که این‌ها فقط کلمه است و واقعی نیست! عصبانیت‌ها، فریادها، ناسزاها و حتی عمیق‌تر بخواهم بگویم، کلمه‌های محبت آمیز را هم جدا از گوینده میبینم، بنابراین شخص ورای از زبانش برایم ارزش پیدا می‌کند. اما کلمه‌ها...کاری که با مغزم می‌کنند عجیب است، فارغ از گوینده‌شان در مغزم پیله می‌کنند، گوشه به گوشه و تکرار می‌شوند، انگار تازه واردند، وارد می‌شوند با باقی کلمه‌ها جفت می‌شوند و زایش می‌کنند، مفهوم جدید خوب یا بد درست می‌کنند و بعد ماندگار می‌شوند... گاهی کهنه می‌شوند ولی هرگز، تاکید می‌کنم هرگز فراموش نمی‌شوند! و درد از همینجاست... گفتم فارغ از شخص گوینده، درد کلمه‌ها گاهی چنان تمام اعصابم را فشار می‌دهد که حتی نمی‌توانم نفس بکشم... اضطراب، بغض و ناامیدی... طول می‌کشد خودم را از دستشان خلاص کنم...یا گوشه‌ای چالشان کنم...و گوینده‌ای که مدام ان‌ها را تکرار می‌کند، نمی‌داند اضطراب بیدار شدن آنها با جسمم چه می‌کند. باورمندیم به کلمات دچار بیماری شده، باید وردهایی پیدا کنم و داستان‌نویی که بتوانم همچنان به خودم بقبولانم اررزش آدم‌ها ورای کلماتشان است...