محفل قاتلین (قسمت آخر)

«محفل قاتلین» داستانی دنباله دار است و برای اینکه بهتر بتوانید در جریان داستان قرار بگیرید، لینک تمام قسمت ها را می‌گذارم.

در انتهای این پست قسمتی با عنوان «پس گفتار» برای شفاف کردن داستان هم خواهم نوشت.

https://vrgl.ir/5ILv4
https://vrgl.ir/t3fH6
https://vrgl.ir/8oRT7
https://vrgl.ir/kn0nu


وقتی یکی از اعضای بدن آسیب می‌بیند، بقیه‌ی اعضا هم با آن عضو همدردی می‌کنند. و این همدردی را از ناقص کار کردن اعضای دیگر می‌شود تشخیص داد...




وبا: فقط من موندم.

میا ویروس: آره.

وبا: به نظرت باز باید ادامه بدم به کارم، کشتن آدما؟

میا ویروس: اگه به نظرت تنهایی از پسش بر میای چرا که نه؟

وبا: نه، تنهایی نمیشه. قدرت زمانی که طاعون، ایدز و کرونا بودن بیشتر از الان بود.

میا ویروس: پس میخوای دیگه کار نکن.

وبا: خودمم همین فکرو میکنم.

میا ویروس: از چه ارتفاعی پرید؟

وبا: دقیق نمیدونم. ولی از طبقه دوزادهم خودشو پرت کرد پایین.

میا ویروس: کنار ایدز و کرونا خاکش کنیم؟

وبا: آره، مشکلی نداره.

میا ویروس: پس طاعون هم میره کنار اونا.

وبا: امشب بیکاری؟

میا ویروس: فکر کنم.

وبا: اگه میتونی بیا پیش هم باشیم.

میا ویروس: باشه، ولی فقط واسه امشب.

میا ویروس سمت راست وبا نشست. چراغ هنوز سبز نشده بود ولی وبا پدال گاز را فشار داد. میا ویروس با نگاه کردن به آینه‌ی ماشین رژ لبش را روی لب هایش کشید. رنگ رژْ بنفش مایل به صورتی بود. وبا نیم نگاهی به سمت راستش کرد و میا ویروس به آن لبخند زد. ساعت از ده شب گذشته بود. بعد از ترافیک سنگین پشت چراغ قرمز، خیابان خلوت شده بود. وبا معمولاً با یک دست فرمان را می‌گرفت. تنها هنگام دور زدن از دو تا دستش استفاده می‌کرد. اعتقاد داشت وقتی لازم نیست نباید دست دیگرش را خسته کند. به خیابانی رسیدند که خانه‌ی وبا در انتهایش قرار داشت. پیاده شدند. کفش های میا ویروس تنگ بودند. درست نمی‌توانست راه برود. وبا، کلید را داخل در خانه انداخت. کلید نمی‌چرخید. همه‌ی کلید هایش دایره‌ای شکل بودند. کلیدی را انتخاب کرد که نسبت به بقیه کلید ها قدیمی‌تر بود. در باز شد. اولین کاری که میا ویروس بعد از وارد شدن به خانه انجام داد، پرت کردن کفش ها به سمت قسمتی از خانه بود که مفروش نبود. برای این کار نیازی به وا کردن بند ها نداشت. بند کفش ها باز بود.

وبا: لباس میخوای بهت بدم؟ بعید میدونم با این لباسایی که پوشیدی راحت باشی.

میا ویروس: آره، بده.

وبا: صبر کن.

وبا از داخل کمد چوبی اتاق کنار حمام، ست تاپ سیاه سفیدی را بیرون آورد و دست میا ویروس داد.

میا ویروس: لباس زنونه به چه دردت میخوره؟ تو که نه زنی داری نه چیزی.

وبا: خیلی مهم نیست. بگیرش.

میا ویروس: حدس میزدم همچین جوابی بدی.

میا ویروس همانجا لباس هایش را عوض کرد. قبلش به وبا گفت رویش را برگرداند ولی او این کار را نکرد.

میا ویروس: چیزی دیدی؟

وبا: نه، اصلاً.

ساعت نزدیک های دوازده و نیم نصفه شب بود. هیچ کدام گرسنه‌شان نبود. رفتند خوابیدند. تخت وبا چون برای یک نفر جا داشت، میا ویروس راحت نمی‌توانست بخوابد.

میا ویروس: تو فکرت نیست دخلمو بیاری؟

وبا: من؟ بهم میخوره همچین آدمی باشم؟

میا ویروس: خب آره.

وبا: برا چی؟

میا ویروس: نمیدونم، به خاطر اینکه لباس زنونه تو خونت داری و با کسی هم نمیپری.

وبا جوابی نداد. زمانی که سکوت به پنج دقیقه رسید، میا ویروس فهمید دیگر قرار نیست جوابی بگیرد و به خواب رفت. صبح روز بعد وبا، جای میا ویروس را کنارش خالی دید. بلند شد و رفت حمام. جلوی در حمام یک کاغذ چسبانده شده بود:

خوبی؟ من امروز صبح زود باید جایی برم، واسه همین احتمالاً وقتی بیدار شی کنارت نباشم. بعداً میبینمت.
دوسِت دارم
از طرف میا

کاغذ را گذاشت روی در بماند. وارد حمام شد. خیلی طولش نداد. بیشتر به خاطر اینکه آب سرد بود. حوله‌ی سفید رنگش را پوشید و خودش را روی کاناپه ولو کرد. برای صبحانه باید پنیر و شیر را از مغازه می‌گرفت. شلوار لی و لباس آستین کوتاهی تنش کرد و بیرون رفت. سوپرمارکت دور بود. احساس می‌کرد با هر قدم رهاتر می‌شود. رو به روی ساختمان اداری کنار لباس فروشی رو زمین پیاده‌ رو نشست. پیاده رو تنگ نبود. به مجسمه‌ی پشه‌ی پشتش تکیه داد. زانوانش را بغل کرد. بدنش کم کم از زاویه‌ی نود درجه بازتر شد. تا جایی که سرش کاملاً رو به آسمان بود. بدنش زاویه‌ی صد و هشتاد درجه را تشکیل داده بود. همانطور که به آسمان نگاه می‌کرد بلند خندید. یک دقیقه بعد گریه کرد...


از همه‌ی دوستانی که تا قسمت آخر، «محفل قاتلین» را دنبال کردند ممنونم. خیلی از راهنمایی‌هایتان در مسیر نوشتن بهم کمک کرد (:


پس گفتار:

پشه نماد ضعف و ناتوانی است و هنگامی که وبا به مجسمه‌ی پشتش که شکل پشه دارد تکیه می‌دهد هر چه زمان می‌گذرد ناتوان و ضعیف‌تر می‌شود. مقاومتی که او در برابر مرگ دوستانش و کشتن تعداد زیادی آدم بی‌گناه می‌کند بالاخره از بین می‌رود. ناتوان شدنش را می‌توانیم از باز شدن زاویه‌ی بدنش تشخیص دهیم. در ابتدا که بدنش زاویه‌ی نود درجه دارد هیچ ضعفی درش وجود ندارد. اما بعد از مدتی زاویه‌ی بدنش به صد و هشتاد درجه می‌رسد و ناتوانی اش به قدری زیاد می‌شود که دیگر به مجسمه‌ی پشه تکیه نمی‌دهد و ضعفش از پشه هم بیشتر می‌شود.

آخرین کلماتی که می‌خوانید «همانطور که به آسمان نگاه می‌کرد بلند خندید. یک دقیقه بعد گریه کرد...» است. وبا از اختلال عاطفه بی ثبات رنج می‌برد. این اختلال که جزو اختلالات عاطفی حساب می‌شود حالتی است که در آن تظاهر عاطفی شخص با تغییرات سریع و ناگهانی بدون ارتباط با محرک خارجی دیده می‌شود. مثلاً بیمار که در بخش بستری است و هیچ اتفاق خاصی نیفتاده یک لحظه می‌خندد و دقایقی بعد گریه می‌کند.