" اینجا سمفونی من است " من از نوشتن می ترسم. با ترس به زیبایی و هنر نزدیک می شوم. سهراب سپهری
رمان کابوس با چشمان باز «پارت ششم»

به سرگرد جویان رو کرد و انگار که داشت با نوچهاش صحبت میکرد نه سرگرد بالا مقام مملکت، گفت:
- جناب سرگرد کل بانک رو بمبگذاری کردیم، که البته اگه تا الان به چشمای مبارکت زحمت داده باشی و نگاهی به دیوار های شیشهای بانک کرده باشی فهمیدی، یکی یک بمب هم به گروگانهای عزیزت دادیم. دل خوش نکن از این بمب ساعتیها نیست، کنترل از راه دوره، خیلی دور.
و با سر به دور دست اشاره کرد و ادامه داد:
سر یک ساعت خاص همراه چهار تا گروگان با ماشین خودمون میریم. بهتره کسی تعقیبمون نکنه تا از دماغ کسی خون نیاد.
بعد با دست چپ به سمت بانک بشکن زد، به داخل بانک دید نداشتم اما اگر اشتباه نکنم، مامور زخمی بانک با کمک سپهرداد تا در بانک آمد و بعد حسام کمکش کرد تا در کنار من روی زمین دراز بکشد. نگاهش کردم، صورتش به رنگ مردهای تازه درگذشته متمایل گشته بود و چشمانش را از درد روی هم میفشرد، نفسهای آرام و کوتاهش بسان و مردی روبه احتضار بود؛ سرخی خون که از آستین مرد آغاز شده بود و پیراهن سفید او را در خود غرق کرده و تکه باند بسته شده بالای زخم را به تمسخر گرفته بود. باد سرد بوی خون تباه شده را در صورتم میکوبید، قلبم از دیدن و چشیدنِ صحنه و رایحهای تلخ و آشنا به سرعت به قفسه سینهام میزد و دستور فرار را صادر میکرد. خودم را به عقب کشیدم و با پاهای بزرگ و عضلانی حسام برخورد کردم و متوجه مکان و زمانی که در آن بودم، شدم.
حسام: سرگرد این نگهبان به جای این بچه.
سپس کلاه هودی مشکیام را گرفت و مرا به سمت داخل بانک کشید، فریاد زدم:
من داخل اون گرمابه پر زرق و برق نمیام.
رو به سرگرد ملتمسانه گفتم:
اجازه نده من رو ببره، بگو با تیر بزننش، کمکم…
پیش از اتمام حرفم درب شیشهای بانک با تمام بمبهای شومش در مقابل دیدگان خشمآلود و متحیر پلیس بسته شد. حسام که بوی عطرش تمام بانک را در اختیار گرفته بود، وسط بانک رهایم کرد. سرم را بالا بردم که او را مهمان چند فحش آبدار حسابی بکنم اما لولهِی بیرحم کُلت به پیشوازم آمد. حسام در حالی که سپهرداد را مخاطب قرار داده بود بر سرم غرش کرد:
بزنم همینجا خلاصش کنم یا بفرستمش بیرون جلوی پلیسا با یک تیر حرومش کنم، اصلاً یه فکر بهتر.
به سمت کامیار که با آن نقاب دلقک احمقانه روی صورتش در کنار اتاق ریاست بانک دست به سینه ایستاده بود برگشت و گفت:
یک بمب بیار، میفرستمش کنار سرگرد جونش بعد با بمب جوجه کبابش میکنم.
زمانی برای تعلل نبود پس سریع از زمین بلند شدم و همانطور که فاصلهی بینمان را زیاد میکردم گفتم:
درجه این کولر کوفتی روی چنده؟
حسام برای لحظهای تعجب کرد و گاردش را پایین آورد:
کولر! کدوم ابلهی وسط زمستون کولر روشن میکنه.
طلبکار غر زدم:
اوه خدای من منظورم این سیستم گرمایشی سگ شدس، میخوای ما رو از گرما بکشی؟ این یک اقدام به قتله جناب، ببینم نکنه پلیس مخفی هستی؟
حسام دندان قروچهای کرد و قدمی به سمتم آمد:
معلومه چی برای خودت بلغور میکنی؟ چرا تلاش نمیکنی مثل آدم بزرگها حرف بزنی، شاید کسی متوجه حرفات شد.
از آنجا که بهترین دفاعی که یاد گرفته بودم حمله کردن بود، پس حمله کردم و دست گذاشتم روی نقطه ضعفش؛ زخم کهنهمان را باز کردم و کینهای قدیمی را به کرسی نشاندم. هرچند که شاید در آنجا سفسطه بود. کمی صدایم را بالا بردم و با تنفر گفتم:
- بوی گند میدی، مثل یک تیکه آشغال که بهترین دوستش و قربانی کرد تا بتونه زنده بمونه، یک آشغال به درد نخور که هیچکس اون نمیخواد. بوی تلخ خون در مشامم خون در رگهایم را به خروش وامیداشت و قلبم را به قفسهی سینهام میکوباند. دوست داشتم بیشتر بگویم و بر آن زخم قدیمی نمک بیشتری بپاشم و آن را تازهتر کنم؛ ولی شهری در دلم به آشوب کشیده شده بود.
Instagram: @tooka_roman 📚
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان کابوس با چشمان باز «پارت دوم»
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان کابوس با چشمان باز «پارت نهم»
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان کابوس با چشمان باز «پارت دهم»