" اینجا سمفونی من است " من از نوشتن می ترسم. با ترس به زیبایی و هنر نزدیک می شوم. سهراب سپهری
رمان کابوس با چشمان باز «پارت چهارم»

صدای بم کامران در هدفون پیچید:
- خوبه همینطور مشغولشون کن.
دیگر خیالش آسوده شده بود و با شنیدن صدای گُنگ سپهرداد از پشت سر فهمیدم به هدفش نزدیک شده، به سپهرداد توجهی نشان ندادم. سرگرد جویان عصبانی و خشن گفت:
- برو بگو خود وزیر برای مذاکره بیاد.
در نگاه او من یک بچه بودم، عیبی هم نداشت، چرا خواهان هر آنچه که بود، من نیز همان را نشانش میدادم. با گفتن خدایا خودت به من صبر بده و امان از دست این مردها، لواشک قرمزی از جیب هودی بزرگ و مشکیام بیرون آوردم و با ولع شروع به خوردنش کردم. میتوانستم از چهره خشمگین سرگرد بفهمم که صدای ملچ و ملوچ مرا میشنود. لبخندی نهچندان دوستانه زد:
- انگار زیادی فیلم میبینی؟
صورتم را از ترشی لواشک درهم کشیدم و چشمانم را بر هم فشردم به سختی آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- فیلم؟ اوه نه! من مستند حیات وحش نگاه میکنم. این صحنه من رو یاد محاصره گلهی شغالها میاندازه.
برای لحظهای پنداشتم که معجزهای آسمانی رخ داده و برف به آتش تبدیل شده، وگرنه این حجم از آشوب و نفرت در میان مأموران سرزمینم بعید بود، اما در این میان جویان و آدرین که دست در جیب ایستاده بودند، حتی پلک هم نمیزدند. جویان با لبخند گفت:
- پس فکر میکنی ما شغال هستیم؟
با تعجبی ساختگی گفتم:
- اوه ناراحت شدید!
خشم با غرشی آرام زبانه کشید. بیتفاوت مقدار دیگری از لواشکم را خوردم:
- سرگرد ناراحت نشو دیگه. بهخاطر اینکه وزیر نیومد مذاکره کنه داری غصه میخوری؟ غصه نخور بیا لواشک بخور.
لواشکم را سمتش گرفتم. چشمان غضبناکش لرزه بر اندامم انداخت. لواشک را جمع کردم و گفتم:
- میدونی سرگرد شغالها در مصر باستان مقدس بودن و حتی اونها رو میپرستیدن.
به گونهای نگاهم کرد که گویی میگفت:
- احمق خودتی.
اما من حقیقتی تاریخی را فاش کرده بودم. عصبی و دلخور دستم را گذاشتم روی هدفون در گوشم و بلند گفتم:
- میخواد با خودت صحبت کنه؛ آخه این حرفه، یک حرفهی مردسالاره.
رو به سرگرد فریاد کشیدم:
- سرگرد یادت باشه موقع بازجویی و حتی صدور حکم، جرم من رو نصفه حساب کنی، دقیقاً مثل حق و حقوقم.
کامران از آن طرف خط با دلجویی گفت:
- بیخیال تو که زودرنج نبودی.
رو به سرگرد گفتم:
- وزیر جونت میگه ما همون اولی که وارد بانک شدیم زنان باردار، بچهها، افراد سالخورده و بیمار رو آزاد کردیم، ما حسن نیت خودمون رو به این مردم ثابت کردیم.
کامران با تعجب گفت:
- شوخیت گرفته؟ یک لحظه واقعاً باورم شد.
سرگرد جویان با جدیت یکپلیس پرسید:
- حسننیت؟ اون زمان حمله به بانک ثابت کردید، حالا چی میخواید؟
تکرار کردم:
- ما چی میخوایم؟ بله خواستهی ما، الو...صدا میاد؟ الو…
و بعد الکی به گوشم ضربه زدم:
- الو...آها آره صدات میاد حالا چی میخوایم؟
کامران با تمسخر گفت:
- نظرت در مورد صلح جهانی چیه؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان کابوس با چشمان باز «پارت ششم»
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان کابوس با چشمان باز «پارت سیزدهم»
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه رمان کابوس با چشمان باز