" اینجا سمفونی من است " من از نوشتن می ترسم. با ترس به زیبایی و هنر نزدیک می شوم. سهراب سپهری
رمان کابوس با چشمان باز «پارت پنجم»

– صلح جهانی! آخه به ما چه مربوط، دنیا تا بوده جنگ بوده، بزار به جنگشون برسن، خدا رو خوش نمیاد که نون مردم رو آجر کنی.
میدانستم که سرگرد صدایم را میشنود پس ادامه دادم.
کامران: آب شدن یخچالهای قطبی چطوره؟
با تعجبی ساختگی گفتم:
ای بابا! این دیگه چه خواستهای هست، توقع داری سرگرد چیکار کنه، بره قطب یخچالهای قطبی رو فوت کنه آب نشن، یا مثلا به خورشید بگه خورشید خانم جون سرگرد نتاب یخچالها آب میشن؟
صدای خندهی کوتاه و دلنشین کامران بلند شد، آخرین باری که این مرد خندید چه زمانی بود؟ میتوانستم شک و تردیدی که به یقین بدل میشود را در چهره سرگرد ببینم، با ابروهایی که هیچ گاه از هم جدا نمیشدند گفت:
اون واقعاً پشت خطه؟ من که اینطور فکر نمیکنم.
بلند و هیستریک خندیدم و دستم را از روی گوشم برداشتم:
موضوع پوله سرگرد، میدونی به نظر من همیشه پای چرک کف دست وسطه، تو اینطور فکر نمیکنی؟
از پشت سرم صدای کوبیده شدن چیزی به شیشه آمد، در حالی که به عقب بر میگشتم، بیحوصله گفتم:
هان چیه؟ چی می…
با دیدن چشمان پر غضب حسام که رگههایی از سرخی در آن موج میزد و دست مشت شدهاش که بر شیشه کوبیده میشد، نفسم در سینه حبس و حرف در گلویم گم شد. نفسم که بالا آمد، شروع به کولی بازی درآوردن کردم و فریاد زدم:
ای خدا لعنتت کنه! میخوای منو بکنی توی گور آره؟ من امشب کابوس چهره زهرماری تو رو میبینم.
با مشت گره کرده به قفسه سینهام زدم:
الهی بهحق علی پلیس بزن آبکِشت کنه ذلیل شده، الهی بهحق ابوالفضل بمیری.
حسام با آن نقاب سیاهش از پشت درهای شیشهای بانک چیزی گفت که از میان آنها فقط گمشو را تشخیص دادم:
خودت گمشو مردک الدنگ، بیشعورِ بینفهم.
حسام از پشت در شیشهای بانک لب زد شاید هم گفت:
- میگم گمشو بیا تو.
- چی بیام تو؟ عمرا اگه به اون کوره آدم سوزی هیتلر برگردم، مگه این که توی خواب ببینی.
به سمت سرگرد برگشتم و بیخیال انگار که اتفاقی رخ نداده بود، ادامه دادم:
بله سرگرد همونطور که گفتم موجودی بانک اونقدر کمه که اگه پول خرج کردنمون کم کنیم، چیزی برامون باقی نمیمونه.
سرگرد طلبکارانه گفت:
پس پول میخوای، نظرت چیه برات چک…
بقیه حرفش را خورد و با ابروهای بهم پیوسته به پشت سرم خیره شد، به عقب برگشتم و حسام را دیدم با قد بلند و هیکل چهارشانه و عضلانی که ورزشکار بودن او را به رخ میکشید با دستانی بالا گرفته در چارچوب در بانک ایستاده بود. با صدای بم و خشمگینش به سمت ماموران فریاد کشید:
مسلح نیستم، فقط اومدم بچمون برگردونم داخل.
لب به اعتراض باز کردم:
جانِ دل! بچه رو با کی بودی؟ بعدم من به اون گرمابه برنمیگردم، هرگز و البته دارم مذاکره میکنم.
حسام با همان چشمان قهوهای و غضبآلود همیشگیاش نگاهم کرد:
مذاکره؟
و کلمه مذاکره را با چنان تحقیر بر زبان آورد که انگاری فحش ناموس بود. به مردان گارد گرفته مقابلمان که منتظر دستور شلیک بودند، اشاره کردم:
آره مگه کوری؟
پوزخند خفت بارش حتی از پشت نقاب مشکی پلیسیاش پیدا بود.
Instagram: @tooka_roman 📚
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه رمان کابوس با چشمان باز
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان کابوس با چشمان باز «پارت دهم»
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان کابوس با چشمان باز «پارت هفتم»