" اینجا سمفونی من است " من از نوشتن می ترسم. با ترس به زیبایی و هنر نزدیک می شوم. سهراب سپهری
رمان کابوس با چشمان باز «پارت اول»

فصل اول: چهره دروغین
چهره دروغین باید چیزی که قلب دروغین میداند را پنهان کند.
(مکبث، ویلیام شکسپیر)
دی ماه 1400
هوای درون بانک از دو ساعت پیش که به آن حمله کرده بودیم؛ گرمتر شده بود. دانههای درشت عرق سرازیر از سر رویم، گواهی خوب برای آن بود؛ خدای من آنجا بانک بود یا کوره آدم سوزی هیتلر؟ نه به آن همه زرق و برق و صندلیهای چرمیِ شیک، نه آن هوای گرم لعنتی! زمستان بود که باشد، دلیل نمیشد. تمام بانک توسط عطر تلخ حسام که با رایحه خون مامور زخمی بانک درهم آمیخته بودنند، غرق گشته بود و عصبیام میکرد. با تمام وجود میخواستم از بانک بیرون بروم، اما صف مأمورین ویژه با آن لباسهای سیاه و چهرههای خشمگین و مصمم مرا از رفتن باز میداشت. با بلند شدن نالههای مامور زخمی، چند زن زیر گریه زدند. فقط همین یکی را کم داشتم! مشتی روی میز قهوهای و بزرگ مدیریت و مشتی دیگر به سینهام کوبیدم تا شاید راه نفسم باز شود، اما فایدهای نداشت. با خشم از صندلی چرم و راحتم بلند شدم و با قدمهای سریع به سمت اتاق در آخر بانک که گروگانها در آن بودند، رفتم تا بگویم:
- خفه شید تا خفتون نکردم!
وقتی این عطر و خون قصد داشتند مرا خفه کنند چرا من نباید تلافی آن را سر دیگری در میآوردم؟ میخواستم چیزی بگویم اما در چهارچوب فلزی در اتاق متوقف شدم، بر روی زمین سفید بانک نزدیک به میزی چوبی دختری هم سن خودم با موهایی مشکی چمباتمه زده و با دستان بسته جلوی دهانش را گرفته بود تا اندک صدایش هم درنیاید، چشمان اشکبار و بیقرارش مرا مینگریست. دوست داشتم به جلو بروم، تا چند دقیقهای را با او به گفتوگو بنشینم. بلکه این ثانیههای کش آمده و دردمند که هرکدام ساعتی دور و دراز شده بودند، برایم زودتر بگذرند اما بوی تعفن تنفرش از آنجا هم مشامم را میآزارد. شاید اگر در موقعیت دیگری بودیم، میتوانستیم در کنار هم بنشینم و گرم صحبتی دخترانه شویم، حتی شاید دوست هم میشدیم؛ اما آن موقع در آنجا هرگز. در هدفون داخل گوشهایم کامران با صدای بم مردانهاش زمزمه کرد:
- آترین، توجه همه رو به خودت جلب کن.
در سکوت دستی به هودی مشکیام کشیدم. این بهترین فرصت برای رهایی بود، رهایی از دست این بختک که با تمام توانش بر گلویم چنگ زده بود و آن را میفشارد. به سمت در شیشهای بانک روانه شدم و بیست گروگان وحشتزده را پشت سر خود به جا گذاشتم. از پشت سر صدایم زدند، اما من فقط به صدای قیژقیژ پوتینهای قهوهای رنگم که بر کف سنگی و براق بانک کشیده میشدند، گوش سپردم. سپس در شیشهای بانک را بیتوجه به بمبهایی که روی آن چشمک میزدند، گشودم. به سمت بیرون و برفی نو که از آسمان پلید بر سر شهر سیاه میبارید رفتم، هوای یخزده زمستان به سمتم هجوم آورد. گلویم آزاد شد، اما سوز سرما بر تنم چنگ میزد؛ تنم میلرزید، برای سرما یا لولههای سرد اسلحههای مأمورانی که مرا نشانه گرفته بودند؟ قلبم را هدف گرفته بودند یا سرم را؟ انگار میتوانستم صدای تکتیراندازهایی را که در پشت پنجرههای ساختمانِ بلند و عظیم مقابل استتار کرده بودند، بشنوم؛ میگفتند:
- قربان سوژه در تیررسِ، چی دستور میدید؟
و آن طرف دیگر خط چه دستوری صادر کرد؟ دستانم که در میان دستکشهای مخملی سیاه پنهان شده بود را بالای سرم گرفتم و از پشت نقاب جغد سفیدی که پیشانی بلند و چشمهای سیاهم را در پشت خود پناه داده بود و سپس پرهای سفیدش را تا گونههای برجسته و بینیام پایین کشیده و آنها را نیز از نظر پنهان کرده بود، فریاد کشیدم:
- من مسلح نیستم!
سوز و سرمای زمستانی کمی آرام گرفت. به اطراف نگاه کردم، ماشینهای سبز و سفید پلیس که نور چراغ گردان چندتایی از آنها هنوز روشن بود و همراه با ونهای سیاه پلیس ویژه تمام جادههای منتهی به بانک را مسدود ساخته بودند. مأمورین ویژهای که برف زمستانه بر روی یونیفرمهای زمخت و مشکیشان نشسته، در حالی که همگی تا دندان مسلح بودند، با اسلحههای آماده به شلیک دشمن پیشرو را نشانه گرفته و با اخمی وحشت آفرین بر چهره در خیابان پهناور مستقر گشته و محاصرهِمان کرده بودند. در آخر پشت سر آنها مردمی که میخواستند بدانند چه ماجرای هیجان انگیزی در حال رخ دادن است، ایستاده بوند و حتی بعضی با موبایل بالا گرفته مستأصلانه فیلم و عکس میگرفتند، میتوانستم بگویم تلاش ماموران امنیتی با آن تنهای ورزیده و پوشیده در لباس سیاه برای متفرق کردنشان کاملاً بر باد فنا رفته بود. با خارج شدنم از بانک سرگرد جویان که برای پیدا کردن مدرکی محکمه پسند علیه کامران همهجا را بالا و پایین میکرد، قدمی جلو آمد و برف روی اورکت مشکیاش بر آسفالت خیابان فرو افتاد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مقدمه رمان کابوس با چشمان باز
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان کابوس با چشمان باز «پارت نهم»
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان کابوس با چشمان باز «پارت هشتم»