من به مشهد میروم...


حرم آقا
حرم آقا


من به مشهد می روم.

نود و چهارمین سال خورشیدی بود، آن روز را خوب به خاطر دارم. روزی که با غم عجین شده بود اما قرار بود در آخرین لحظات آن، غم فراوانی که با آن ماه‌ها همراه شده بود، با شادی هرچه تمام ربیع الاول جایگزین شود و پایان آن روز یعنی پایان قریب دو ماه سوگ و عزا. آری همان روز را می‌گویند که امام مهربان و راضی رضا علیه السلام شهد شیرین شهادت را نوشیده بود، همان روزی که من از قافله عشاق مولا جا مانده بودم و دلم سخت هوای حرم داشت و چشمانم به بارش بسنده نمی کردند.

همان گاه که نظاره گر عاشقان مولا از پس یک قاب بودم بغضم بی صدا شکست اشک هایم گونه هایم را نوازش کردند و رقصان بر روی کتابی که در دست داشتم فرود آمدند کتاب میخواست از اشک هایم سیراب شود اما .... و همان زمان بود که مادرم برای اشک های بی دریغ من اشک ریخت.

به مادر گفتم مادر جان بی تابی طاقتم را طاق کرده و دلم هوای حرم دارد مرا به قافله برسان مادر جان.

مادر خیره در چشمان اشک آلود من تنها به گفتن جمله ای بسنده کرد« انشاالله».

مادرم با این جمله وجودم را مملو از آرامش کرد و اشک هایم را با لبخند ملیح اش پاک کرد همان زمانی که بر گونه های خیسم بوسه زد.

روزها و هفته ها و ماه ها از پی هم گذشتند و ارابه زمان به کاروانسرای بهمن رسید.

ناگاه دلم در پی هوای حرم با شنیدن نوایی راهی شد. « ای حرمت ملجاء درماندگان، دلم تنفس هوای حرمت را میخواهد آقا ، استشمام آن عطر و بوی عود و گلاب را، باز دیدن حرمت را، تماشای کبوتران حرمت را ، نوشیدن تنها جرعه ای از آب حیات در سقاخانه ات ، و فقط و فقط لحظه ای خیره شدن به گنبد زرین تو را میخواهد آقا.»

گویا عقربه ها در حرکت از هم پیشی می گرفتند و باز زمان گذشت تا رسید آن لحظه، لحظه‌ای که به یار دارم به هوای تلاوت آیاتی نورانی راهی نمازگاه مدرسه شدم چندی نگذشت که مرا از آنجا فراخواندند. پدرم خود خبری آورده بود شاید هم تا آن روز زیبا ترین و قشنگ ترین اخبار بود برایم. پدرم بشارت دعوت آقا را برایم آورده بود. خبر از سفری که قرار بود مرا به آرزویی که چند ماه در دل داشتم برساند. با شنیدن این خبر شادمانه ،شادمان تر از هر زمان دیگر به نماز گه بازگشتم و به تلاوت آیات و سپاس از خدای یگانه ادامه دادم. و از آن روز من منتظر ماندم منتظر روز موعود یعنی پانزدهمین روز از آخرین ماه نود و چهارمین سال خورشیدی، هر روز که می‌گذشت من تشنه تر از دیروز بودم برای دیدار، یک ماه گذشت و من در معیت خانواده عازم آن دیار نیاز بی نیازی شدم. راه را با تماشای جلوه گری های طبیعت در شب و روز به سر رساندیم اما گویا راه از شور و اشتیاق پایان نمی پذیرفت پس از اتمام به مشهد شهر شهد و شهادت شهر عشق و عرفان رسیدیم ، قلب هایمان با دیدن گنبد زرین حرم به تپیدن افتاد راهی عشق گه عشاق شدیم،تا راه و رسم عاشقی بیاموزیم چشم بدوزیم و خیره بشویم به ضریح طلا، به چشمان ملتمس پر دعا، به دستان محتاج شفا و آنگه به صحن پرجلا ، و هرگاه که چشمم به قزل ایوان افتاد بنشینیم و بر دیوار کرامت آقا تکیه بزنیم و تنها بخواهیم ، بخواهیم و بخواهیم ، خواستنی که بی بدیل است.

بارها شنیده بودم که مشهد دیار نیاز است و احتیاج ، آنگاه که پای درد دل حاجتمندان می‌نشینم و جویای احوال آنان و نیت شان میشوم نیازشان را با عمق وجود خویش درک می کنم.

در میان این همه زائر بودند زائرانی که از برای سپاس از کرامات آقا آمده بودند و آنجا بود که نیاز به بی نیازی را فهمیدم.

روزی چند از ایام عزیمت سپری شد و دیگر سفر ما مراحل پایانی خود را طی می کرد و ما در حال مهیا گشتن جهت بازگشتن به منزل بودیم که از برای وداع یا بهتر بگویم سلامی دوباره، باز راهی حرم شدیم. آن هنگام را فراموش نمیکنم زمان یار من شد و من هم تا می توانستم رسم ادب را به جای آوردم و هر آن چه که در توانم بود به پای زائری گذاشتم در آن حال فکر میکردم که کاش من هم یکی از آن خدام بودم. و با این افکار وداع کردیم و هنگام بازگشت دلم را جا گذاشتم تا شاید بار دیگردیگری هم بیایم آخر می دانید این دیدار سیری ناپذیر است...


این متن هم اکنون در وبلاگ من به آدرس:

Masomehesbati.ir