نشریه انجمن علمی دانشکده مهندسی کامپیوتر دانشگاه علم و صنعت ایران
شاهنامه آخرش خوشه
روایتی از دوران پر فراز و نشیب دانشگاه
ملیکا نوبختیان (ورودی 97)
شاید خیلی از بچههایی که موقع اومدن نتیجهها دانشگاه قبولیشون رو میبینن شگفت زده میشن یا جایی که قبول شدن خلاف انتظاراتشون هست ولی من حتی از یک سال قبل کنکور هم برای خودم قبولی مهندسی کامپیوتر علم و صنعت رو پیشبینی میکردم و همینم شد و از چیزی تعجب نکردم. از همین اول دیگه علم و صنعت رو به اسم علموص صدا میزنم به رسم بچههای دانشگاه که از اضافات دوری میکنند و سعی در کوتاهی همه چیز دارند.
قبول شدن جایی بیرون از شهر خودت و دور از خانواده مخصوصا شاید برای دخترا خیلی سخت بیاد ولی حداقل برای من اینجوری نبود، خیلی به خودم اطمینان داشتم و اصلا تصوری از سختی نداشتم. اما خب همیشه هم همه چیز طبق انتظارات و میل و خواسته ما پیش نمیره و من هم از همون لحظات اول ورود به علموص این حس رو پیدا کردم که چرا اینجا اینجوریه؟ چرا هیچ چیز اینجا اونجوری که فکر میکردم نیست؟ و یک حس تنفر همراه با ناراحتی و شوکهشدن تمام وجود من رو فرا گرفتهبود. ولی این امید رو بدم که آخر شاهنامه خوشه! کسی که اون ماههای اول از دانشگاه منزجر شده بود به تازگی بعد از پنج سال تازه لیسانسش رو تموم کرده و حتی الان هم دلش نمیاد از اینجا بره!
خواستم با این چیزا شروع کنم که بگم اگر این حس رو دارید نترسید، احتمالا هنوز به اون جاهای خوب نرسیدید. به تدریج برای من همه چیز بهتر شد: دوستهایی پیدا کردم که بینظیر بودن و تونستم هم باهاشون درس بخونم و پیشرفت کنم و هم خوش بگذرونم، با هم اتاقیهام بیشتر جور شدم و کنار هم اوقات خوبی داشتیم و در نهایت بیشتر و بیشتر حس کردم که چقدر کامپیوتر رو دوست دارم و با هر درسی که پاس کردم یه بخش کوچیکی از این دنیای بزرگ رو کشف کردم.
شاید اون ترمهای اول چندان درسهای کامپیوتری تو برنامه نباشن و بیشتر درگیری سر درسای علوم پایه باشه ولی یه جورایی به نظر من همون درسا خیلی خیلی برای ادامه راه تعیینکننده هستن. به اون دو ترم اول که نگاه میکنم میبینم که چقدر سخت بود برام که به روال دانشگاه و درسا عادت کنم و علاوه بر اون بتونم یه دانشجوی خوب هم باشم. نمیدونم برای بقیه این روند چجوری بود ولی حداقل اطراف خودم که دوستای کامپیوتریم بودن، همیشه و همه وقت از ریاضی یک و فیزیک یک و ادامه این دنباله ناله میکردیم و میگفتیم با توجه به تمرینا و کارای همون یکی دوتا درس کامپیوتری نمیتونیم به اونا برسیم و همیشه میرفتن تو اولویت آخر و دقیقه نودی میشدن. در این مورد مطمئن نیستم ولی شاید اونایی که قبلا دستی بر برنامهنویسی داشتن روزای سهل و آسونتری نسبت به ما داشتن.
شاید اولین جایی که حس کردم تونستم یه نقش کوچیکی تو ساختن یه چیز کامپیوتری در عین حال جالب و خفن داشته باشم پروژه پایانی درس مبانی ترم یک بود. خب زبانی که باهاش شروع کردیم C++ بود که میشه گفت سختترین زبانی هم بود که باهاش برنامهنویسی رو تجربه کردیم! البته که شاید دارم در مورد این سختی اغراق میکنم ولی حس میکنم حتی اگر الان هم برای یه دانشجو کامپیوتر تعریف کنی که ترم یک با C++، با SDL و روی لینوکس باید برای دو تا پروژه مختلف بازی کد میزدید با تمام وجود باهاتون همدردی میکنه. یادمه با دوست صمیمی و هم گروهی عزیز و استاد بنده چه روزایی داشتیم و حقیقتا سر پروژه اولی هم یه شکستی رو تجربه کردیم ولی بعد دیگه یاد گرفتیم که چیکار کنیم. نتیجه نهایی شد یه نسخه از بازی pacman که هنوز هنوز هم خیلی بهش افتخار میکنم.
اگر از اون مسیر شروع پر فراز و نشیب بگذریم، متاسفانه یا خوشبختانه باید بگم چیزی قرار نیست آسونتر بشه فقط دیگه اون موقع چم و خم اون راه حسابی دستتون اومده، چالش برانگیز هست ولی همینه که در آخر، بعد از دست و پنجه نرمکردن با مسائل مختلف، این پیروزی به مذاقتون خوش میاد و نمیتونید دیگه از این راه کنار بکشید.
از خوبیها و خوشیها گفتم ولی به نظرم لازمه از چیزای تاریک، ناخوشایند و آزاردهندهای هم که تجربه کردم بگم که اگر خدای نکرده، روزی بهشون برخوردید فکر نکنید دنیا برای همه بهشته جز شما.
یه بازهای در مورد مسیرهای مختلفی که برای ادامه وجود داشت حسابی سردرگم بودم و نمیدونستم واقعا علاقه واقعی من کدوم شاخهاست. در حدی که در توانم بود سعی میکردم چیزای مختلف رو امتحان کنم تا ببینم واقعا کدوم راه برای من ساخته شده ولی یا وقت کم بود و نمیتونستم اونقدر که خودم میخوام روی اون کارا تمرکز کنم یا برام جالب نبود و میگفتم اینم که نشد! یا در نهایت اصلا میترسیدم کارای جدید رو امتحان کنم.
توی مسیر و رشتهای که مثل مسابقهی دو سرعت میمونه و همه تلاش میکنن با سرعت تمام توی مسیر جلو برن، این موانع حس جا موندن از قافله رو به آدم میده، حس اینکه همه به کعبه مقصود رسیدن و تو هنوز اندر خم یک کوچهای.
من آدم عجول و کمالگرا و بیصبر و حوصلهای بودم و این من رو عذاب میداد. توصیه الانم به خودم در اون زمان اینه: تو امتحان کن، عجله نکن، فکر نکن رسیدی به آخر خط. یه جایی بالاخره هدف نهایی پیدا میشه.
من آدم عجول و کمالگرا و بیصبر و حوصلهای بودم و این من رو عذاب میداد. توصیه الانم به خودم در اون زمان اینه: تو امتحان کن، عجله نکن، فکر نکن رسیدی به آخر خط یه جایی بالاخره هدف نهایی پیدا میشه.
در نهایت من مسیر خودم رو پیدا کردم و دیدم که واقعا هوش مصنوعی رو دوست دارم! مسیر مشخص بود، درسا و کارا خوب بود، در یک کلام میشه گفت همه چی بر وفق مراد بود اما گاهی چیزایی اتفاق میفته که حتی دوستداشتنیترین چیزها رو هم برای آدم بیمعنی میکنه. گاهی انتخاب اشتباه یا سختگیری بیشازحد و در خیلی از موارد، مواردی که کنترلی روشون نداریم. من بعد از همه مواردی که گفتم یه دوره از افسردگی رو تجربه کردم و دیگه اون آدم پرانرژی و باانگیزه قبل نبودم. از رقابت بیپایان گفتم و من نه تنها حس میکردم که قدمی به جلو برنمیدارم بلکه دارم پسرفت هم میکنم. نمیدونم یه آدم عادی در مواجهه با افسردگی و این قضایا چیکار میکنه ولی برای اون آدم کمالگرای بیصبر هر روز مثل شکنجه بود. نه تنها کاری نمیکردم بلکه خودم رو بابت هیچ کاری نکردن هم سرزنش میکردم. من توی این دوران با خودم مهربون نبودم و خب به دنبالش این دوره برام خیلی سخت و طولانی گذشت و شاید هنوز هم تا حدودی این افسردگی همراه منه.
اما توی این دوران من بیکار ننشسته بودم و با بالا و پایینهایی که داشت سعی میکردم کار خودم رو انجام بدم. من از تابستون سال سوم دانشگاه همراه با کارآموزی و کارکردن داوطلبانه تو آزمایشگاه اساتید، سفر خودم رو زمینه هوش مصنوعی شروع کردم. بین همه این کار کردنها خب من به شکل خوشحالکنندهای وارد مسیر مقالهنوشتن شدم، مسیری که شاید دنبالکردنش برای یه دانشجوی کارشناسی واقعا طاقتفرسا باشه. مسیر پژوهش و ریسرچ یه مسیر طولانیه که رسیدن به نتیجه توی این راه به این راحتی نیست.
در بین اون مقاله خوندنها و مرتبط با زمینهای که روی اون کار میکردیم یه مسابقه پیدا کردیم که میشه گفت تقریبا محوریتش کارهایی بودن که تا الان کرده بودیم، پس تصمیم گرفتیم توی اون مسابقه شرکت کنیم و خب به طور شگفتانگیزی مقام اول رو توی این رقابت بین المللی به دست آوردیم! هنوزم برای من باورکردن این موفقیت سخته ولی در هر حال، یه جایی، یه روزی و در یه موقعیت خاص آدم مزد زحماتش رو میگیره.
از اون زمان تا به الان که دارم برای شما مینویسم هم چنان در مسیر هوش، پژوهش و ریسرچ و کدنویسی هستم و از این جایی هستم و کاری که میکنم راضی هستم و دارم لذت میبرم. خیلی وقتا با خودم فکر میکنم که اگر این فرصت رو بهم میدادن که برگردم به اول لیسانس چه کاری میکردم که نکردم یا برعکسش. باید بگم که افسوس و حسرت آدم در نهایت بیشتر از نکردهها است تا کردهها و این در مورد من هم صادق بوده.
در قدم اول کمتر به خودم سخت میگرفتم و دست از این مقایسههای بیپایان برمیداشتم. دوم اینکه دامنه آدمهایی که باهاشون ارتباط داشتم رو گستردهتر میکردم و از این حس شرم و خجالت دست برمیداشتم، اینجوری علاوه بر داشتن دوستای زیاد خیلی خیلی چیزای بیشتری هم یاد میگرفتم. از امتحانکردن کارا و چیزای جدید نمیترسیدم و اگر فرصتی برای من پیش میاومد کنار نمیکشیدم.
در آخر شاید یکی از حسرتهام این بود که نتونستم عضوی از انجمنهای دانشگاه باشم، چه خود انجمن علمی دانشکده و چه انجمنهای علمی-فرهنگی دیگه، شاید اگر انقدر خودم رو دور از آدمای دیگه در اون بازه نمیدیدم، این فرصت برای من هم بود و میتونستم بودن توی چنین جمعهایی رو هم تجربه کنم.
این بود تمام حرفایی که گوشهی ذهنم بود که اگر روزی این فرصت بهم دادهشد بزنم.
حرف آخر اینکه همه چی هم درس و کار نیست، سرگرمی و تفریح حتما باید یه گوشه باشه تا اگر توی موقعیتی قرار گرفتید که از همه چی و همه کس خسته شدید بهش پناه ببرید بعد دوباره بتونید برگردید. اگر هم جایی توی این راه شکست خوردید هنوز هیچی تموم نشده و هنوز خیلی راه هست برای رفتن، فقط اگر دست به هیچ کاری نزنید اون موقع است که همه چی رو میبازید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دنیاهای بینهایت، دنیاهای متفاوت
مطلبی دیگر از این انتشارات
کامپیوترهایی که شفاف فکر میکنند
مطلبی دیگر از این انتشارات
شانس در بازیها