ماجراهای من و علموص

داستان چهار سال که خاطره شد و تجربه

نگار زین‌العابدین (ورودی ۹۷ کارشناسی)

خب... خب... از کجا شروع کنیم؟

پرده اول:

چرا کامپیوتر؟ اشتباه نکنیااا... مهندسی کامپیوتر منظورمه. از بچگی تب‌و‌تاب پلیس شدن داشتم. از همون دورانی که با هم‌بازیام دزد و پلیس بازی می‌کردم. یا تو تماشای فیلم هشدار برای کبری 11 غرق می‌شدم و کل قسمتارو حفظ بودم (و یکی از دغدغه هام این بود که چرا همش همکارای سمیر عوض میشن! نه خود سمیر.) من عاشق راپل و پارکور بودم. نمی‌دونم یکی بهم گفته بود که هر چی مدرک تحصیلی آدم بهتر باشه و بره پلیس بشه، درجه‌اش بالاتر میشه. خب گفتیم اوکی. باشه. می‌ریم درسمونو می‌خونیم. تموم شد پلیس می‌شیم و از دیوار می‌پریم پایین. و تمام.


گفتیم چی بخونیم، چی نخونیم! به کامپیوتر رسیدیم. تو راهنمایی و دبیرستان آچار فرانسه‌ی مدرسه بودم. هر کار کامپیوتری مثل تایپ کردن و درست کردن پاور و کلیپ اینطورا بود به من می‌سپردند. هر سال هم ارتقا مقام داشتم. آخریا داشتم کارهای دفتردار هم انجام می‌دادم. گفتم خب من که کار با کامپیوتر رو دوست دارم، چرا نرم کامپیوتر؟! می‌رم بهتر و کامل‌تر یاد می‌گیرم. علاقه که هست. همه هم میگن رشته‌ی خوب و تاپیه. بعدشم می زنم تو خط هکری و می‌رم پلیس می شم. خب همه چی آرومه. من چقدر خوشحالم. این طوری شد که موقع انتخاب رشته، هشت تا اولویت اول شد مهندسی کامپیوتر دانشگاه‌های مختلف. اولویت نه و ده هم شد روان‌شناسی و مدیریت مالی. اصلا منطق موج می‌زنه.

یادمه دوران دبیرستان رو به عشق دانشگاه تهران تموم کردم. در حدی که حالم گرفته میشد با خونواده می‌رفتیم انقلاب، یه دور دانشگاه تهران رو طواف می‌کردیم. علم و صنعت اصلا چی بود؟ کجا بود؟! زد و نتیجه‌ها اومد. علم و صنعت قبول شدم. ناراحت بودم؟ نمی‌دونم. شوک بودم بیشتر. درک نمی‌کردم. اصلا هیچ ایده‌ای نداشتم در موردش. فقط یادمه بغل دستیم همیشه می‌گفت (مامانش اون جا درس خونده بود) خیلی دانشگاه خوشگلیه. به استاد دیفرانسیلم که گفتم، گفت: درس نمی‌خونی دیگه! دانشگاه نمیری که! داری میری صفا. حالا همه اینا به کنار. دانشگاهی که اون کله‌ی تهران بود. یکی که از غربِ غرب می خواست بره دانشگاه، باید تهران رو متر می کرد تا به مقصد برسه.


پرده‌ی دوم:

روز ثبت نام فرارسید و ساعت ۶ صبح یه کله رفتم دانشگاه. ناگفته نماند که روز قبلش یه دور تا دانشگاه پرسون پرسون، یواش یواش رفتم که مسیر رو یاد بگیرم و ببینم دنیا دست کیه. خدا رو شکر که مسیر متروخور بود. یکم هم پیاده‌روی داشت که در مقابل اون حجم از نشستن در مترو چیزی نبود.


از مترو به سمت دانشگاه بیاین، اولین دری که باهاش مواجه می‌شین، درب ملته. روز ثبت نام من از همون در وارد دانشگاه شدم. به خدا مدیونین فکر کنین می‌دونستم درهای دیگه هم دانشگاه داره و جلو درب اصلی دانشگاه فرش قرمز برامون پهن کردند. با توکل بر خدا و کمک افراد حاضر در دانشگاه، دانشکده‌ی جدید مهندسی کامپیوتر رو پیدا کردم. یادمه اون موقع از هر کی می پرسیدم می‌خوام برم دانشکده‌ی کامپیوتر، می‌گفتند جدید یا قدیم. می‌گفتم والا نمی‌دونم. دانشجوی جدیدم و می‌خوام ثبت نام کنم. جدید و قدیم چیه.

وارد دانشکده شدم. خلوووووتتتتتت....

پرنده پر نمی زد. در شگفت بودم که چرا هیچ‌کس نیست برای ثبت نام. نگو دوستان سرشون جلو درب اصلی گرم بود و من باخت داده بودم اول بسم الله. منتظر موندم و کم کم بچه‌ها اومدند و بالاخره ثبت نام شروع شد. وقتی ثبت نام تموم شد، تازه در جریان برنامه‌ی فرش قرمز درب اصلی قرار گرفتم. اگر از همون اول از اون درب وارد می‌شدم، الان این جا نبودم که. گوله کردم به طرف درب اصلی. اون اوایل که مسیرارو بلد نبودم، اون خیابون اصلی دانشگاه رو مستقیم، حالا از این ور، یا اون ور می‌رفتم تا به مقصدم برسم. دو ماه اول، مسیر رفت و آمدم همین بود. کم کم قضیه‌ی حمار رو تو مسیرای دانشگاه اعمال کردم. رسیدم درب اصلی و من خیلی از برنامه‌هارو از دست داده بودم. (نتیجه اخلاقی: روزهای اول فقط از درب اصلی وارد شوید).


یکی از برنامه‌هایی که واقعا دلم سوخت، دانشگاه‌ گردی بود. انگار بچه‌های ورودی رو به صورت گروه گروه، برده بودند دانشگاه گردی و قسمت‌های مختلف دانشگاه رو بهشون نشون داده بودند. تا یه ماه اول من نمی‌دونستم دانشگاهمون استادیوم داره. استادیومی که پشت دانشکده‌ی خودمون بود. عمق فاجعه رو ببین. مرحله‌ی اول تقریبا به خیر گذشت.

پرده‌ی سوم:

ترمای اول به شدت سخت بودند. سینه‌خیزکنان جلو می‌رفتم. زیاد درسای دانشکده‌ای نداشتیم اما همون یه درس برنامه‌نویسی مقدماتی ما رو به معراج رسوند. شرایط زمانی سخت‌تر میشد که با کسایی هم‌کلاسی بودم که یکی از یکی خفن‌تر. یکی، چندتا بازی زده بود. اون یکی مقام المپیاد کامپیوتر داشت. اون یکی تو شرکت فلان برنامه‌نویس بود. بعد من حتی نمی‌دونستم زبان برنامه‌نویسی چیه. نه می‌فهمیدم درس چیه. نه می‌فهمیدم استاد چی میگه. نه روم میشد زیاد سوال بپرسم. درسای استاد برای اونا چرت و پرت بود و برای من الفبای کامپیوتر. والا نمی‌دونستم رشته‌ی کامپیوتر این مدلیه و بهم نگفته بودند نامردا. به هر زحمت و رنجی بود درسارو با سلام و صلوات و کمک دوستان پاس کردم. البته اینم بگم که متاسفانه منم یکم شل گرفته بودم. تا کنکور خودمو خفه کرده بودم و بدن برای ادامه دادن نمی کشید. ساعت ۵ صبح بیدار می شدم و راه می‌افتادم که به کلاس ۸ صبح برسم. از اون طرف تا کلاسا تموم بشه و با بچه‌ها یکم درسا و کارا رو جلو ببریم و برگردیم خونه، میشد 10 شب. دوباره فردا روز از نو، روزی از نو. ماشاالله هر روزم درسا مارو می‌کشوند دانشگاه. یه ذره دو ذره راه نبود که. در روز فقط 4 ساعت در رفت‌و‌آمد بودیم. اونم در بهترین حالت که مترو رو از دست ندی و با دو چشم خویشتن نبینی که جانت می رود.

پرده‌ی آخر:

به بچه‌های ورودی‌های بعدمون همیشه میگم. سعی کنین از همون اول تو دانشگاه با همه ارتباط بگیرین، با یه عده بیشتر. درسارو باهم بخونین. باهم تمرین و پروژه بزنین. با هم تفریح کنین. با هم پیشرفت کنین. این طوری یکم سختی‌ها کم‌تر درد دارند و هر چی برین ترمای بالاتر این موضوع می‌تونه کمک کننده باشه. حالا نمیگم با هرکسی هم دمخور بشینااا. بچه‌هایی که بیشتر با روحیه و توانایی‌هاتون در تناسب اند. اون دسته از آدما. ماشاالله تو دانشگاه هم انقدر تنوع آدم و شخصیت زیاده که هیچکس بی‌نصیب نمی مونه.


از همون ترم اول، به درسا سفت و محکم بچسبید. حتی درسای علوم پایه. خوب یاد بگیرید و بفهمید. و خوب نمره بگیرید. نگید این درسا به دردمون نمی‌خورن. چندسال دیگه کی میاد نمره مثلا فیزیک 2 رو بپرسه ازم؟ یه جایی که حتی فکرشم نمی‌کنین، یقه‌ی شما رو بد می‌گیره. سعی کنین معدلتون رو از همون اول بالا نگه دارید. هر چی برید ترمای بالاتر، فشار درسا و استادان یکی از یکی گرامی‌تر، کم‌تر نمیشن هیچ، سخت‌تر و بدتر هم میشن. اگر از اول شل بگیرید همه چیو، بعد جمع کردنتون با کرامات الکاتبینه. آفرین فرزندانم... . گوش بدید چی میگم.


اینم بگم که همه جا استاد خوب و بد داره. حتی دانشکده‌ی ما. استاد یکی از یکی گل‌تر داریم و یکی از یکی، بدتر. تجربه میگه که یه استاد می‌تونه با یکی خیلی خوب باشه و با یکی دیگه، خیلی بد. می‌تونه یه ترم فوق‌العاده و با درک و فهم باشه و ترم بعدی، افتضاح و بووووق . ۸۰ درصد اوقات، خیلی بستگی به خود دانشجو داره. پس حواستون به این موردم باشه که پاچه‌تونو نگیره.


خودتونو فقط وقف درس نکنین. ماشالله علموصم انقدر تشکل و انجمن و کانون و شورا داره که به هر ذائقه‌ای خوش میاد. فعالیت‌های غیردرسی داشته باشید. جنبه‌های غیرعلمی‌تون رو پرورش بدید. علم کامپیوتری‌تون رو (الکی مثلا) ببرید تو بطن کار. فقط درس نخونین و امتحان بدید. یه مواقعی همین فعالیت‌های جانبی، آینده‌ی شغلی و زندگی‌تون رو تضمین می‌کنه. در نهایت هم یه نصیحت مادربزرگانه، مادرانه، خواهرانه، اصلا هر چی تو میگی.


از امکانات ورزشی که دانشگاه داره، غایت استفاده رو کنید. باشگاه، استخر و ... . ما کامپیوتریا چون زیاد پشت سیستمیم و زیاد درس می خونیم (مثلا ما خیلی خفنیم) هرچی زمان بیشتر می‌گذره، مشکلات جسمی و روحی مون هم به طبع بیشتر میشه. مشکلات جسمی مثل دیسک کمر و گردن و مشکلات روحی مثل افسردگی و یه سری اختلالات. ورزش دقیقا همون چیزیه که جوابه.


دوست میگه گفتم. دشمن میگه می خواستم بگم. پس گوش بده باباجان.