دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
ارزشیابی
آقا محمود که چند سالی مدیر مدرسه دخترانه بود، به گرگان انتقالی گرفت و رفت. واقعاً در این مدت که با ایشان بودم از هر جهت در نهایت کمال بود، هم کارش هم اخلاقش و هم رفتارش عالی بود. در زمان کار و مدرسه جدی بود و در اوقاتی هم با شوخ طبعی با ما رفتار می کرد. دانش آموزان نیز بسیار او را دوست داشتند. واقعاً رفتنش برای ما یک فاجعه بود، البته از یک نظر خوشحال بودیم که به شهر محل زندگی اش رفته و دیگر این همه سختی نمی کشد.
البته با رفتن او غم بزرگی که همیشه با من بود، بزرگتر شد. حدود ده سال است که اینجا هستم و هنوز هم آخرین نفر در رشته ریاضی هستم و آزادشهر هم آن قدر نیرو نیاز دارد که فکر کنم تمام سی سال خدمتم را باید در اینجا باشم. البته بودن در روستا و زندگی در کنار مردم بزرگوارش واقعاً برایم موهبتی بسیار عظیم است، ولی دور بودن از خانواده و شهر تصورم از آینده را برایم بسیار مبهم و تاریک کرده است.
هفته اول مهر شد و هنوز در مدرسه دخترانه خبری از مدیر نبود. مدیر مدرسه پسرانه جهت همکاری آمده بود، البته با همان برنامه ای که مدیر قبلی آماده کرده بود، همه کاملاً منظم به کلاس می رفتیم و مشکلی در مدرسه مشاهده نمی شد. هفته دوم بود که آقای مدیر جدید رسیدند. جلسه معارفه برگزار شد و ایشان هم در پست خود به عنوان مدیریت مدرسه قرار گرفتند.
فردای آن روز وقتی صبح وارد دفتر مدرسه شدم، دیدم که حسین دارد با این آقای مدیر جدید با صدای بلند صحبت می کند. حسین معمولاً آرام است و تا به حال عصبانیت او را ندیده بودم. ولی امروز برافروخته بود. سعی کردم او را آرام کنم، به همین خاطر او را به حیاط مدرسه بردم تا هوایش عوض شود. کمی که آرامتر شد گفت: بدون اطلاع و اجازه من برنامه کلاسهایم را تغییر داده است. حتی روزهایم را هم عوض کرده است.
برنامه ریزی درس ها و کلاس ها در مدرسه سه کلاسه کار سختی است. همیشه ما دبیران در تیر یا مرداد که محل خدمت مان مشخص می شود با مدیرها تماس می گیرم و روزهایمان را اعلام می کنیم و معمولاً تا اول مهر بالا و پایین بسیار می شود تا برنامه جور شود. برنامه مدرسه دخترانه که همان شهریور مرتب شده بود. واقعاً این کار آقای مدیر اصلاً خوب نبود.
زنگ تفریح بعدی من هم اعتراض کردم و گفتم که شما چرا برنامه را تغییر داده اید؟ انگار نمی دانید روزهای دیگر همکاران پر است. چرا این کار را بدون اطلاع انجام دادید؟ فکر کنم انتظار نداشت من هم با حسین هم عقیده باشم. عصبانی شد و اخمی کرد و گفت: من مدیر مدرسه هستم و هرطور که می خواهم برنامه همکاران را می ریزم. حسین که خیلی سعی می کرد خودش را کنترل کند گفت: شما فقط هماهنگ کننده هستید. باید با همکاری ما دبیران، مدرسه را بچرخانید. انگار این پست مدیریت را خیلی جدی گرفته اید.
حسین که فهمید نمی شود با این آقا صحبت کرد سکوت کرد ولی من ادامه دادم که اصلاً چرا می خواهید برنامه ایشان را تغییر دهید؟ در جوابم گفت: یکی از همکاران که دو روز در کاشیدار کلاس دارد می خواهد یک روز اضافه کار به وامنان بیاید، برنامه اش راه نمی داد و به همین خاطر برنامه این آقا را تغییر دادم تا درست شود. کارد می زدید خون من و حسین بیرون نمی آمد. به حد انفجار عصبانی شده بودیم. به خاطر شش ساعت اضافه کار یک نفر تازه استخدام حسین را که همچون من ده سال در این منطقه است و تا حدی حق آب و گل دارد، باید آواره شود؟!
در این موضوع حسین را تا انتها همراهی کردم، حتی به اداره رفتیم و با مسئول آموزش صحبت کردیم و با زحمت بسیار نگذاشتیم برنامه حسین به هم بریزد. ولی همین باعث شد بین ما و این آقای مدیر تنشی البته بی سر و صدا به وجود آید. تا جایی که می شد با ما همکاری نمی کرد ولی به قول حسین ما کاری به کارش نداشتیم و تدریس خودمان را مانند همیشه انجام می دادیم.
البته ایشان هم کار خودش را کرد و همان معلم تازه کار را به هر صورت بود یک روز در مدرسه برنامه ریزی کرد. این آقا که فقط یک سال سابقه داشت دبیر معارف بود ولی آقای مدیر هنر های هر سه پایه مدرسه را به ایشان داده بود، که همین برایمان خیلی سوال برانگیز بود. ولی صلاح در این بود که سکوت کنیم و جو را بیشتر از این متشنج نکنیم.
طبق سال های گذشته من برای هفته های بعدازظهری هر روز حدود نیم ساعت قبل از شروع ساعت کاری مدرسه برای بچه ها کلاس جبرانی می گذاشتم تا بیشتر بتوانم با آنها کار کنم، بیشتر این کلاس ها برای رفع اشکال و حل چند تمرین بیشتر بود. البته این کلاس ها اجباری نبود ولی بچه ها خوب استقبال می کردند. چند سالی بود که همین نیم ساعت ها خیلی به بچه ها کمک می کرد و همین برایم انگیزه بود و ادامه می دادم.
مهر که به پایان رسید، آقای مدیر مرا خواست و گفت حق نداری برای بچه ها، کلاس فوق العاده بگذاری. متعجب فقط پرسیدم چرا؟ مگر کسی اعتراض کرده است؟ در جوابم گفت: من تشخیص دادم که این کار خوب نیست. شما دبیر ریاضی ها در هرجا می خواهید با کلاس هایتان پول دربیاورید، حتی به این بچه های بیچاره و خانواده های محروم اینجا هم رحم نمی کنید. هر چه تلاش کردم نتوانستم بر خودم مسلط شوم. فریادی بر سرش زدم و گفتم: من کجا از این ها پول گرفته ام؟ اول تحقیق کنید بعد بهتان بزنید. من برای هیچ کلاسی در این روستاها پول نگرفته ام و نخواهم گرفت.
این آقای مدیر تازه وارد آن قدر با من بد برخورد می کرد که محیط مدرسه دخترانه برایم شده بود جهنم. خیلی سعی می کردم کاری با ایشان نداشته باشم ولی هر از گاهی چیزی می گفت یا طوری عمل می کرد که اعصابم را به هم می ریخت. ولی تا حد امکان سعی می کردم واکنشی نشان ندهم. با این فکر که سال بعد حتماً به کاشیدار یا حتی نراب خواهم رفت، خودم را آرام می کردم.
از ماه دوم بود که در روزهای سه شنبه شاهد صحنه های در مدرسه بودم که واقعاً آزارم می داد. هفته های صبحی در زمان تعطیلی مدرسه و هفته های عصری در زمان شروع مدرسه، سه چهار تا از دانش آموزان با کلی وسیله به مدرسه می آمدند، این وسایل ناهاری بود که خانواده این بندگان خدا آماده کرده بودند. در اولین سه شنبه نمی دانستم داستان چیست و حدس زدم که شاید احسان باشد و در مدرسه به همراه همکاران من هم از این ناهار خوردم.
ولی در سه شنبه های بعدی که این اتفاق تکرار شد، واقعاً برایم سوال بود که داستان این ناهار ها چیست؟ قبل از این که بر سر سفره ناهار بروم در حیاط از آنهایی که غذا را آورده بودند، پرسیدم که چرا این کار را می کنید؟ جوابشان خونم را به جوش آورد و آه از نهادم بلند کرد. همان آقایی که هنر های هر سه پایه را به صورت اضافه کار گرفته بود، بچه ها را گروه بندی کرده بود تا به عنوان کار دستی هنر، غذا بیاورند. و بر این اساس به آنها نمره می داد.
برافروخته وارد دفتر شدم، آقای مدیر را دیدم که در حال خوردن غذا بود، آن آقای به اصطلاح دبیر هنر هم در کنارش بود و همکار دیگر هم همراه آنان در حال صرف ناهار بود. با لحن بسیار تند و عصبانی گفتم: خجالت نمی کشید این بچه ها و خانواده هایشان را به زحمت می اندازید. مگر ناهار می شود کار عملی درس هنر؟ واقعاً شما خودتان را معلم می دانید. من شرم می کنم در مدرسه ای باشم که این گونه اتفاقات در آن می افتد. حتی اگر شده برخلاف میل باطنی به اداره گزارش خواهم داد که این کارهاست که شان و جایگاه ما معلمان را در جامعه پایین می برد.
آقای مدیر بلند شد و با فریاد گفت: فکر می کنی کی هستی که مرا تهدید می کنی؟ یک معلم ساده هستی و کسی به حرفت گوش نمی کند. تازه مگر من چه کار خلاف قانونی انجام داده ام؟ درس هنر کاردستی دارد، کار دستی دختران نیز آشپزی است. تازه باید ممنون من باشی که هفته ای یک روز غذای آماده برایتان آماده می کنم. این هم از دستت درد نکند است؟
گفتم: پس مناعت طبعتان کجا رفته؟ منِ معلم این قدر ذلیل و خوار و بدبخت و بی چیز شده ام که دانش آموزان باید غذای مرا آماده کنند. به خدا این کار ها اصلاً در حد شخصیت یک معلم نیست. ما خدای ناکرده قشر فرهیخته جامعه هستیم و باید فرهنگ مردمان را ارتقا بدهیم، با این کار خودمان را بدتر پست و حقیر می کنیم. خواهش می کنم کمی فکر کنید و به آبرو نام معلم بیاندیشید. این کار شما به نام معلم نوشته می شود و این اصلاً خوب نیست.
متاسفانه حرفهایم هیچ تاثیری نداشت و کار به بگومگو کشید. تا به حال به یاد ندارم با کسی بحث کرده باشم، به همین خاطر واقعاً دست و پایم می لرزید. من مرد این گونه کارها نیستم. در برابر آقای مدیر و همکاران کاملاً شکست خوردم و به حیاط مدرسه رفتم. حالم اصلاً خوب نبود، آن روز اصلاً نفهمیدم که چه درس دادم. نمی دانم شاید نوع برخورد من خوب نبود و می بایست با آرامش به کار آنها نقد می کردم. چون تا به حال تجربه چنین چیزی را نداشتم، فکر کنم کار را خراب کردم. در هر صورت روابط بین من آقای مدیر و همکاران شکرآب شد.
روزهای یک شنبه حسین بود و همان بودنش برایم کفایت می کرد ولی روزهای سه شنبه هر سه نفرشان حتی جواب سلامم را نمی دادند. کار به جایی کشید که روزهای سه شنبه زنگ تفریح را در همان کلاس می نشستم و مثلاً خودم را با دفتر نمره مشغول می کردم. خیلی سعی می کردم خودم را عادی نشان دهم ولی نمی شد. حتی بچه ها هم چیزهایی فهمیده بودند.
متاسفانه برنامه ناهار همچنان ادامه داشت. هر چه با خود کلنجار می رفتم تا این مورد را به اداره گزارش دهم، نمی توانستم .اصلاً از این نوع کارها متنفرم. در این ده سال خدمتم شاید فقط ده بار آن هم برای سازماندهی اداره رفته باشم. در خودم نمی دیدم که بروم و این موضوع را به آنها بگویم. می دانم کارم اشتباه است ولی این کارها در توان من نیست.
سال تحصیلی به سختی به پایان رسید. بعد از پایان امتحانت ثلث سوم وقتی به خانه رسیدم احساس می کردم باری بسیار سنگین را از دوشم برداشته اند. این سال بدترین سال خدمت تا کنون بود که هر چه بود تمام شد. اواخر خرداد بود که از اداره آموزش پرورش به خانه زنگ زدند و گفتند که من باید بروم اداره. مانده بودم که چه شده با من کار دارند. خودم دوباره تماس گرفتم و علت را جویا شدند. فقط گفتند برای انجام کاری حتماً باید شخصاً به اداره روم.
هرچه فکر می کردم، عقلم به جایی قد نمی داد. به اداره رفتم و مرا به بخش گزینش راهنمایی کردند. همین که اسم گزینش آمد نگرانی ام بیشتر شد. وارد شدم و خودم را معرفی کردم، مسئولش با رفتار خوبش کمی آرامم کرد و به من گفت تا روی صندلی مقابلش بنشینم. بعد با تلفن تماسی گرفت و چند دقیقه بعد رئیس حراست هم آمد. با آمدن ایشان نگرانی ام به حداکثر رسید، کمی هم ترسیده بودم. آخر مگر من کار خلاف قانونی انجام داده ام که این گونه مرا مورد بازجویی قرار خواهند داد.
خودشان از وضعیتم فهمیدند که اصلاً حالم خوب نیست. قبل از این که من چیزی بپرسم، خودشان به من گفتند: نگران نباش، چیز خاصی نیست. نمره ارزشیابی شما از 30 نمره، 18 ثبت شده است. طبق قانون ما باید نمرات زیر 20 را مورد بررسی قرار دهیم تا علت این کم بودن نمره را بفهمیم. البته ما شما را می شناسیم که سالهاست در روستاهای دهنه بالا تدریس داشته اید و همیشه مدیران از شما راضی بوده اند، حالا خودتان توضیح دهید چرا امسال این گونه شده است؟
چه جوابی داشتم بگویم؟ اصلاً می شد مشکلاتم را در این سال تحصیلی با این ها بازگویم؟ از برنامه حسین می گفتم یا کلاس های فوق برنامه ام و یا می گفتم با ناهار آوردن بچه ها مخالفت کردم که به این روز افتاده ام، آیا این ها باور می کردند؟ به من نمی خندیدند که این هم شد علت؟ حتماً آقای مدیر آنها را چنان پر کرده است که حتی کلمه ای از حرف های من برای آنها ارزشی نخواهد داشت. سکوت کردم و فقط به آنها نگاه کردم.
رئیس حراست گفت: می دانیم که اتفاقاتی باعث شده بین شما و آقای مدیر تنش به وجود آید، ولی ایشان مدیر مدرسه هستند و نماینده اداره در آنجا. بهتر است با ایشان همکاری می کردید تا جنگ و دعوا. ضمناً آقای مدیر از نمرات شما اصلاً راضی نبوده و میزان تجدیدی شما هم زیاد بوده. نگاهی انداختم و گفتم: اولاً جنگ و دعوا نبود و مطالبه حق بوده، در مورد نمره هم من تمام تلاشم را می کنم، ولی وقتی دانش آموز هیچ تلاشی نمی کند نتیجه اش را باید ببیند. من هرآنچه در توان دارم را برای بچه ها صرف می کنم. طبیعی است که در هر کلاس تعدادی هستند که کم کاری می کنند. حالا من باید جوابگوی کم کاری آنها هم باشم.
چنان گفتند که ما از این موضوع می گذریم که انگار از گناه بزرگ من چشم پوشی کرده اند. احساس کردم بر من منت می گذارند. من که همه کارم را درست انجام داده ام و به قول معروف حسابم پاک است، این برخورد حق من نبود. رو به آنها کردم و گفتم: هر کار می خواهید انجام دهید. مهربانی شما را نمی خواهم. من وظیفه ام را انجام داده ام. حالا شاید برای شما خوش نباشد. ولی من پیش وجدان خودم راضی ام و همین برایم کفایت می کند.
سال بعد آن آقای مدیر رفت در یکی از مدارس بزرگ شهر مدیر شد و همان همکار اضافه کار هنر مدرسه هم معاونش شد. و من سال ها در دوردست ترین روستاها در حال تدریس بودم. سالها آخرین نفر بودم در آخرین نقطه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تلویزیون
مطلبی دیگر از این انتشارات
از
مطلبی دیگر از این انتشارات
قطب