دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
نظم

به پیشنهاد یکی از همسایگان که دبیر بود، قرار شد روزهای پنجشنبه که در شهر هستم، در مدرسه آنها کلاس تقویتی ریاضی برگزار کنم. با مدیر مدرسه صحبت کردم و قرار شد کلاس های سوم راهنمایی را من تدریس کنم. از همان ابتدا گفتم که من پایه ای کار می کنم و در فکر رفع مشکلات اساسی بچه ها هستم، از من آموزش تست زدن یا برای نمونه و تیزهوشان کار کردن نخواهید که اصلاً بلد نیستم.
درست است چندین سال تجربه تدریس دارم، ولی همه آنها در روستا بوده، تا به حال هیچ کلاسی در شهر نداشته ام. واقعاً کار کردن با این بچه ها که من در کوچه و خیابان می بینم سخت است. من به عنوان دبیر کلاس تقویتی با چه ابزاری می توانم نظم را در کلاس برقرار کنم تا بتوانم به اهداف اصلی برسم. دبیر های رسمی کلاس در این کار مانده اند.
بهترین کار استفاده از خود بچه ها بود. اگر قرار باشد من فقط حل کنم و آنها فقط بنویسند، علاوه بر این که فشار زیادی بر من وارد می شود، بچه ها هم خسته و کلافه می شوند. و همین موجب بی نظمی می شود. اگر آنها را وارد جریان یادگیری کنم هم سرشان گرم می شود، هم بهتر یاد می گیرند و هم کنترلشان آسان تر است.
اولین پنجشنبه فرا رسید و من وارد مدرسه شدم. چشمانم از دیدن این همه دانش آموز داشت از حدقه خارج می شد. من سالهاست در مدرسه های سه کلاسه تدریس کرده ام و حالا این مدرسه دوازده کلاس دارد. حیاط بزرگ و ساختمان دو طبقه مدرسه واقعاً هیبتی داشت که مرا گرفت. بعد از صحبت با آقای مدیر و گرفتن برنامه به دفتر دبیران رفتم، آنجا هم دنیایی بود که با دنیای من بسیار تفاوت داشت.
به همه سلام کردم و در گوشه ای نشستم. مدرسه ای که دوازده کلاس دارد حداقل باید دوازده دبیر هم داشته باشد، ولی در این اتاق بزرگ، خیلی بیشتر از این حرف ها دبیر نشسته بود. ساکت بودم و خدا را شکر هیچ کس هم با من کاری نداشت. از پنجره به حیاط و دانش آموزان نگاه می کردم، واقعاً زیاد بودند ولی خودم را دلداری می دادم که دانش آموز دانش آموز است. چه فرقی می کند کجا باشد. من وظیفه دارم مشکل آنها را در ریاضی برطرف کنم، فقط همین.
وارد کلاس شدم. گوش تا گوش کلاس دانش آموز نشسته بود، حضور و غیاب را انجام دادم. سی و هشت دانش آموز اعلان حضور کردند. نفسم بند آمده بود. ساکت بودند و فقط مرا نگاه می کردند. خودم را جمع و جور کردم و برایشان توضیح دادم که در این کلاس شما ها هستید که باید حل کنید، من فقط توضیح می دهم و شما را راهنمایی می کنم. ریاضی را وقتی می توانید یاد بگیرید که خودتان حل کنید.
اولین سوال را پای تخته نوشتم و کمی درباره آن توضیح دادم و بعد گفتم که همه حل کنند. تعداد کمی شروع به حل کردند. تاکید کردم همه حل کنند. چه درست چه نادرست، فعلاً حرکت شما برای فکر کردن و حل کردن برایم مهم است. تعداد نویسنده ها و حل کنندگان کمی بیشتر شد. ولی یک نفر که هیکل درشتی داشت و میز آخر نشسته بود، فقط مرا نگاه می کرد.
از دانش آموزان، داوطلب خواستم تا این سوال را پای تخته حل کند. چند نفری دست بلند کردند و یکی را فرستادم و سوال را حل کرد و بعد هم توضیحات تکمیلی را دادم. به بچه ها گفتم روش من در کلاس های تقویتی این گونه است. سوال بعدی را نوشتم و زمانی حدود پنج دقیقه به آنها دادم تا حل کنند. نگاهم با همان دانش آموزی که در انتهای کلاس نشسته بود و هیچ کاری نمی کرد تلاقی کرد. آمرانه و با حالت خاصی به من نگاه می کرد.
به سمتش رفتم. وقتی از کنار دیگر دانش آموزان می گذشتم دیدم که بسیاری حل نمی کنند و فقط ادای فکر کردن در می آورند. تعداد محدودی در حال نوشتن بودند، ولی این دانش آموز نمی نوشت که هیچ، زل زده بود به من. به کنارش رسیدم و خیلی عادی گفتم: لطفاًحل کنید. بلافاصله گفت: بلد نیستیم حل کنیم. گفتم: مانند سوال قبل است، مگر آن را توضیح ندادم. فقط عددهایش تغییر کرده اند. اخمی کرد و گفت: بلد نیستیم و یاد هم نگرفتیم. اصلاً ما نمی خواهیم یاد بگیریم.
لحن صحبتش نشان از شخصیتی خشن می داد. می خواستم ادامه دهم ولی بهتر دیدم که سکوت کنم. گفتم: پس اگر خودتان نمی خواهید یاد بگیرید من نمی توانم کاری کنم. با این اوصاف آخر سال از ریاضی تجدید و یا شاید مردود هم شوید. لبخند تلخی زد و نگاهش را به سمت دیگری برد. تا به حال این چنین دانش آموزی نداشته بودم. واقعاً نوع برخورد با او را نمی دانستم. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که در طول زمان او را به سمت حل کردن سوق دهم.
این کلاس با این شیوه ای که اتخاذ کرده بودم خیلی خوب گذشت. هرچه جلو تر می رفتم تعداد حل کنندگان بیشتر می شد. همین که به خاطر حل نادرست به جای داد و بیداد، تشویقشان می کردم و آنها هم سعی در اصلاح خود می کردند هم برای من و هم برای خودشان بسیار جذاب بود. البته با این روش تعداد کمی سوال می شد حل کرد ولی هرچه حل می شد یادگیری عمیقی در پی داشت.
دو زنگ بعدی هم به همین منوال گذشت و اولین پنجشنبه کلاس تقویتی من در شهر به خیر گذشت. وقتی از مدرسه به سمت خانه پیاده به راه افتادم زمان را گرفتم تا ببینم چقدر طول می کشد به خانه برسم. به یک ربع هم نرسید. باز سوال همیشگی به سراغم آمد که چرا خانه من با مدرسه ام باید کیلومترها فاصله داشته باشد؟ و غم جانکاهی بر دلم نشست. غم دوری و فراق و آینده ای نامعلوم.
جلسه بعدی همه چیز داشت خیلی خوب پیش می رفت که ناگهان همان دانش آموز که انتهای کلاس نشسته بود و حل نمی کرد. با صدای بلند ناسزایی به دانش آموز دیگر گفت. اینجا دیگر نمی شد مماشات کرد. صدایم را بلند کردم و با عتاب گفتم. حق ندارید به کسی در کلاس من چیزی بگویید. تا آمد چیزی بگوید، نگذاشتم و گفتم: حل که نمی کنید، به جای آن نظم کلاس را بر هم می زنید، به دیگران پرخاش می کنید. جای شما درون کلاس من نیست.
بلند شد و با اخم به من نگریست و از کلاس بیرون رفت. چاره ای نداشتم، می بایست این برخورد را می کردم تا بداند قلدری همیشه جواب نمی دهد. درست است که من دبیر فوق برنامه هستم ولی در بعضی اوقات هم باید نسبت به رفتار نادرست دانش آموزان واکنش نشان دهم. همین که از کلاس بیرون رفت. احساس کردم بچه های کلاس نفسی کشیدند. یکی دست بلند کرد و گفت: آقا اجازه این به ما خیلی زور می گه. هیکلش بزرگه و خیلی هم بداخلاقه، تازه مدیر و معاون طرفش هستند.
همین باعث شد درد دل بچه ها باز شود، با تلاش بسیار ساکتشان کردم. ولی چیزی برای گفتن نداشتم، فقط تاکید کردم کار خودتان را انجام دهید و هر وقت مشکل داشتید به اولیای مدرسه بگویید. می گفتند نمی شود و از این حرف ها، ولی قبول نکردم و سوال بعدی را نوشتم تا حل کنند. چند دقیقه ای گذشت و صدای در آمد، آقای معاون بود به همراه همان دانش آموز.
تا خواستم چیزی بگویم، آقای معاون پیش دستی کرد و گفت: این آقا می گوید کاری نکرده و شما او را بیرون انداخته اید. خواستم توضیح دهم که فرصت نداد و گفت: این بار را ببخشید و بگذارید از کلاس استفاده کند. حیف است یک دانش آموز هم از بیانات شما سود نبرد! بلافاصله خداحافظی کرد و رفت و من ماندم با این دانش آموز. بدون توجه به من رفت و سر جایش نشست. در اوج خشم بودم ولی می بایست خودم را کنترل می کردم و این کار بسیار سخت بود.
با خودم عهد بستم که دیگر این گونه کلاس های تقویتی را نپذیرم. وقتی به چشم های دیگر بچه ها نگاه می کردم، معنی خاصی داشت که کاملاً آن را می فهمیدم. این جو سنگین کلاس را تا پایان باید تحمل می کردم. واقعاً دیگر در این کلاس و مدرسه هیچ انگیزه ای برای ادامه کار نداشتم. ای کاش از ابتدا نمی پذیرفتم و این چندرغاز حق التدریس را هم نخواستم.
یک بار در زنگ تفریح در گوشه اتاق دبیران نشسته بودم و مانند همیشه از پنجره حیاط مدرسه، خیل عظیم دانش آموزان را نگاه می کردم. که شنیدم بین همکاران صحبت آن دانش آموز است. گوش هایم را تیز کردم و آنجا بود که دانستم اکثر دبیران از او رضایت ندارند. آنها هم از رفتار او و خودخواهی هایش به ستوه آمده بودند. می خواستم چیزی بگویم ولی اصلاً در جایگاهی نبودم که صحبت کنم.
کلاس ها خیلی خوب پیش می رفت و تلاشم برای این که دانش آموزان حل کنند به نتایجی رسیده بود. دیگر کسی نگران این که اشتباه حل می کند نبود و آرام آرام برای هدف دوم که رفتن به سمت درست حل کردن بود، گام بر می داشتم. بچه ها هم استقبال می کردند. فقط همین یک دانش آموز بود که همچنان مقاومت می کرد. یک بار خواستم با صحبت مجابش کنم که پشیمان شدم. لبخندی زد و گفت :آقا شما نگران ما نباش، ما شهریور قبول می شویم. این حرفش واقعاً برایم سنگین بود.
یک روز صبح وقتی وارد مدرسه شدم، حال هوای مدرسه جور دیگری بود. انگار قرار نبود دانش آموزان به کلاس بروند. کمی که گذشت آنها را به صف کردند و آقای مدیر سخنرانی قرایی برای آنها ایراد کرد و در انتها گفت: در حیاط باشند تا مراسم رای گیری انجام شود. آنجا بود که فهمیدم امروز انتخابات شورای دانش آموزی برگزار می شود.
همان گوشه اتاق دبیران از پنجره بچه ها را نگاه می کردم. ناگاه چشمم به همان دانش آموز افتاد که چند نفر همراهش بودند، به کنار دیگر دانش آموزان می رفت و چیزهایی به آنها می گفت و دوباره به سراغ گروه دیگری می رفت. این رفتارش برایم عجیب بود، چون او آنقدر خودخواه بود که دوستانش به اندازه انگشتان یک دست هم نبود. یک زنگ تمام به رای گیری گذشت و هر وقت در حیاط به آن دانش آموز نگاه می کردم داشت با عده ای حرف می زد. این کار او حتماً دلیلی داشت و خیلی دوست داشتم آن را بدانم.
هفته بعد، برگه ای را به مقابل در ورودی ساختمان مدرسه چسبانده بودند. نتایج انتخابات دانش آموزی بود. زیاد توجهم را جلب نکرد چون نه دبیر رسمی این مدرسه هستم و نه زیاد به این چیزها علاقه دارم. از مقابلش که رد شدم ناگهان چشمم در ردیف اول به اسم آن دانش آموز افتاد. غیرقابل باور بود، بیشتر دقت کردم، کد و پایه همان بود. مگر می شود چنین دانش آموزی نفر اول شورا و رئیس آن شود؟!
وقتی وارد کلاس شدم، اول به او نگاه کردم، نگاهش و حتی نوع نشستن او هم مغرورانه تر شده بود. مانند همیشه اصلاً حل نمی کرد و من هم دیگر نمی توانستم او را به حل کردن وادار کنم. نیمی از زمان کلاس را تحمل کرد و بعد بلند شد و گفت: آقا ما باید برویم پیش مدیر، آخر ما رئیس شورا شده ایم و کارهای مهم داریم. نگاه های بچه ها همچون من به او معنی خاصی داشت. اجازه دادم و به بیرون رفت.
بعد از رفتنش پچ پچ هایی بین بچه ها شروع شد که می گفتند: به زور رای گرفته حالا فکر می کنه کی هست؟ یکی می گفت به من گفت اگر به او رای ندهم مرا در خیابان خواهد زد. شنیدن این موارد از بین صحبت های بچه ها با چیزهایی که در روز انتخابات دیده بودم همخوانی داشت. این دانش آموز با این رفتارش اصلاً به درد این جایگاه نمی خورد. او حتماً سوء استفاده خواهد کرد.
همیشه از این انتخابات دانش آموزی خوشم نمی آمد، چون بچه ها از این سن دروغ گفتن و وعده دادن های بی پشتوانه و همچنین این گونه استبدادها را تجربه می کنند و متاسفانه یاد می گیرند. قبول دارم وجه های مثبتی هم دارد که غیر قابل انکار است، ولی بخش های منفی ای که دارد، از بخش های مثبت آن که مشارکت در امور مدرسه و داشتن حق تصمیم گیری و ... است، بسیار بیشتر است. ضمناً خیلی از این کارها فرمالیته است و آن تاثیرگذاری را هم ندارد.
نمی دانم چرا در مدارس ما هر قانونی که اصلش خوب است و می تواند برای بچه ها مفید باشد، در اجرا تبدیل به یک امر ضد ارزشی می شود.همان روز در اتاق دبیران نشسته بودم که آقای مدیر آمد و بعد از سلام و احوال پرسی، یک از دبیران در مورد همین دانش آموز به او انتقاد کرد و گفت: اول اینکه چرا این دانش آموز را کاندید کردید و دو اینکه اصلاً نفر اول شدن او به نفع مدرسه نیست. همکارانی که او را می شناختند، همه گفته هایش را تایید کردند.
آقای مدیر لبخند معنی داری زد و گفت: چیزهایی که ما می دانیم با چیزهایی که شما می بینید متفاوت است. ایشان برای برقراری نظم در مدرسه بسیار خوب است. بچه ها از او حساب می برند و همین برای نظم مدرسه کافی است. یکی دیگر از همکاران گفت: او اخلاق ندارد که بتواند به بچه ها کمک کند، فقط قلدر است و یکه به زن، آقای مدیر با همان لبخند ملیح فرمودند همین کار باعث می شود اخلاقش هم خوب شود.
تقریباً همه دبیران نظر مرا داشتند که این دانش آموز اصلاً صلاحیت چنین مسئولیتی را ندارد. فکر کنم دانش آموزان کل مدرسه هم چنین نظری داشتند. ولی حیف که این نظرات برای تصمیم گیرنده مدرسه اصلاً اهمیت نداشت. او فقط نظمی می خواست بی منطق و برای رسیدن به آن از هر وسیله ای مدد می جست.
من بعد از یک نوبت از آن مدرسه رفتم و به همان روستا بازگشتم. حاضرم راه دور را تحمل کنم ولی مدرسه ام به واقع مدرسه باشد. من که اصل کارم در کلاس بر نظم استوار است، این گونه منظم بودن را نمی پسندم. منظم شدن با کتک و بگیر و ببند ایجاد نمی شود، منظم شدن با بالا بردن قدرت تفکر و تحلیل ایجاد می شود. ضمناً تا دانش آموزی مرا دوست نداشته باشد هیچگاه نمی توانم به او در رشد تفکر و همچنین ایجاد نظم کمک کنم.

مطلبی دیگر از این انتشارات
ابرهای سیاه
مطلبی دیگر از این انتشارات
ابلاغ
مطلبی دیگر از این انتشارات
پیشنهاد