10. وداع

به خانه مدیر مدرسه رسیدیم و به کمک چند تن از اهالی بار ماشین را خالی کردیم.هم من هم پدر مراقب بودیم و خودمان نیز وسایل را جابه جا می کردیم.همه چیز که از پشت ماشین تخلیه شد دیدم پدرم دنبال چیزی می گردد،و جالب اینکه پیدا هم نکرد.فکر کنم آن دو نفری که پشت نشسته بودند دراین هوای گرم تشنه شان شده بود و هندوانه را برای رفع عطش خورده بودند.البته این فکر بیشتر جنبه طنز داشت تا واقعیت.در هر صورت هندوانه نبود و احتمالاً در جایی از پیچ های تند جاده به بیرون افتاده بود.

هنگام صرف چای، مدیر به پدرم گفت که سعی خواهد کرد برنامه من را در چهار روز پیاده کند تا من سه روز آخر هفته را بتوانم به خانه بروم. شعف خاصی در چهره ی من و بیشتر در چهره ی پدرم پدیدار شد. تا آن زمان فرض می کردیم که من باید تا پایان هفته در روستا و مدرسه بمانم و حداکثر ماهی یک بار بتوانم به خانه بروم و تمام اسباب و اثاثیه را نیز براساس این تفکر آماده کرده بودیم.

آقای مدیر وقتی ما را در آن شرایط دید، بادی در غبغبش انداخت و شروع کرد به صحبت کردن در مورد مسئولیت خطیر مدیریت در این روستا و مشکلات آن و همچنین روحیه ی بالای همکاری اش با معلمان و . .. با این صحبت ها ما فکر کردیم چه خدمت بزرگی به ما کرده است و چقدر ممنونش بودیم به خاطر اینهمه همکاری و مساعدت در چهار روزه کردن برنامه مدرسه . بعدها فهمیدم که چهار روزه بودن، روال دبیر مدارس راهنمایی است. البته برخوردش خوب بود وهمین خوش رویی مقدار بسیاری از نگرانیهای پدرم را برطرف کرد.

آقای مدیر به هر ترفندی بود پدر را برای ناهار نگاه داشت.ناهار تمام شد و زمانی رسید که یکی از سخت ترین لحظات زندگی ام محسوب می شد.کنار ماشین که رسیدیم، پدرم با بغض آخرین توصیه ها را به من گفت و سوار شد و ماشین را روشن کرد.ولی چند لحظه بعد خاموشش کرد و دوباره پیاده شد ومرا چنان در آغوشش فشرد که تمام غم دنیا بر من وارد شد.

آخرین صحنه چنان بر من سخت گذشت که من هم همچون پدرم نتوانستم جلوی قطرات اشکم را بگیرم. تا به آن روز اشک پدرم را ندیده بودم و همین برایم بسیار سخت بود.هر دو با کوله باری پر از غم و اندوه از هم خداحافظی کردیم و پدر با همان حال پشت ماشین نشست و رفت.در آینه هنوز اشک های روی گونه اش را می دیدم . چشمانم تا جایی که امکان داشت گرد و غبار ماشین را دنبال کرد.چنان غرق در دریای غم خود و رفتن پدرم بودم که گذر زمان را اصلاً حس نمی کردم تا اینکه آقای مدیر دستی بر شانه هایم گذاشت و مرا به داخل خانه برد.

بعد از ظهر مدیر مرا به همراه خودش به اطراف روستا که پر از باغ های زیبا و سرسبز بود برد. مناظر بسیار زیبا و دل انگیز بود ولی هرچا که نگاه می کردم چهره پدرم جلوی چشمانم نقش می بست و آهی می کشیدم و دوباره زانوی غم بغل می گرفتم. حتی وقتی به بالای تپه ی مشرف به روستا رفتیم که دید وسیع و خوبی داشت باز هم حالم خوب نشد و از این همه زیبایی هیچ نمی دیدم و در خود بودم .

هنگام غروب وقتی خورشید داشت به پشت کوه ها می رفتم ،دلم نیز همچون رنگ خورشید سرخ بود و با سوز و گداز داشت می رفت. خورشید خرامان خرامان رفت و هم من و هم روستا غرق در تاریکی شدیم.تنها در یکی از اتاق های خانه ی آقای مدیر از پنجره شاهد غروب همه چیز بودم. غروب خورشید، غروب پدر ،غروب خانه ، غروب دوران خوب گذشته ،غروب دوستانی که داشتم و . . .

دقایقی بعد ستارگان آمدند و همراهشان کلی نگرانی برایم آوردند.نگرانی از آینده، نگرانی زندگی در روستا، نگرانی دور بودن از شهر و همه چیزهایی که موجب پیشرفت بود، نگرانی از فردا که کلاس درس واقعی چگونه خواهد بود،نگرانی از دانش آموزانی که چگونه رفتار خواهند کرد و ...

شب خوابم نمی برد و فکرم به خیلی چیزها مشغول بود.از میان وسایل که در گوشه ی اتاق رو هم تل انبار شده بودند رادیوی کوچکی را که پدرم برایم خریده بود را آوردم و شروع کردم به گشتن فرکانس ها تا شاید صدای آن کمی ذهنم را از آن همه غوغایی که در آن بود خارج کند. اخبار بود و داشت مفصل درباره رژه نیروهای مسلح حرف می زد که قیافه ی افسری که از مقابلش گذشتیم مقابل چشمم پدیدار گشت و لبخندی بر لبانم نقش بست ولی این لبخند عمری بسیار کوتاه داشت.

تاریکی و تنهایی در این اتاق کوچک گلی همه دست به دست هم داده بود که خواب از چشمانم برود.هر چه می گذشت احساس می کردم بر تاریکی اتاق افزوده می شود ولی از فضای اتاق و هوای داخل آن کاسته می شود.نفس هایم داشت به شماره می افتاد و بار بسیار سنگینی را بر سینه هایم احساس می کردم.

هرچه خواستم جلوی خودم را بگیرم نشد و بغضم ترکید و سیر گریه کردم .

معلم روستا