دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
روز اول مدرسه
صبح ساعت شش با صدای آقای مدیر به سختی بیدار شدم.دیشب اصلاً شب خوبی نبود و نتوانسته بودم خوب بخوابم، در واقعیت اصلاً نخوابیده بودم . تا همین دم صبح در دریای متلاطم افکارم ،سوار بر امواج خروشان به این سو و آن سو کشیده می شدم.
به کمک پسر بزرگ آقای مدیر که ده دوازده ساله بود صورتم را شستم ، در روستا آب لوله کشی در بیشتر اوقات قطع بود و به همین خاطر با پارچ و آبی که بر روی دستانم می ریخت صورتم را شستم.در همان حال به این فکر می کردم که دیگر باید خودم را برای زندگی روستایی که یکی از نمادهایش همین کم آبی است آماده کنم.
روی ایوان بساط صبحانه پهن بود.خنکی هوای صبح ،منظره کوه و دشت که آرام آرام داشت زیر نور خورشید می رفت و پنیر و کره و سرشیر تازه که بر سر سفره صبحانه بود محیطی چنان آرام و دل انگیز فراهم آورده بود که لحظه ای از تمام آن افکار مشوش دیشب جدا شدم و محو در این زیبایی های طبیعی و خوراکی شدم.
صرف صبحانه آن هم همراه با دیدن مناظر زیبای کوه های روبرو تا حدی انرژی مثبت به من داد و همین باعث شد تا خودمم را برای مدرسه کمی آمادهکنم.البته از نظر جسمی کمی وضعیتم متعادل شده بود ولی باز وقتی به یاد کلاس درس و دانش آموزان افتادم اضطراب عجیبی بر من مستولی شد.از همان اول تربیت معلم از چنین روزی هراس داشتم.
همراه مدیر به سمت مدرسه به راه افتادیم.سلام های پی درپی روستاییان اولین چیزی بود که توجهم را جلب کرد. هر که از کنار ما می گذشت از پیر و جوان گرفته تا زن و مرد همه سلام می کردند و واقعاً از این سلام های پر انرژی، حالم خیلی بهتر شد.آنقدر تعداد این سلام ها زیاد بود که ذهنم فرصت نمی کرد سراغ افکار دیگر برود.
تقریباً به بالاترین نقطه روستا رسیدیم،چند خانه مانده بود تا روستا تمام شود.آقای مدیر آخرین خانه را با دست نشانم داد و گفت : این هم مدرسه.وقتی نزدیک تر شدیم هرچه دقت کردم هیچ جایش شبیه به مدرسه نبود و کاملاً خانه ای بود گلی همانند تمام خانه های دیگر روستا.
وقتی وارد حیاط شدیم و دانش آموزان همه با هم و با صدای بلند سلام کردند، نایی برای جواب دادن نداشتم. مدیر با لبخند جوابشان را داد و خوش و بشی هم با آنها کرد ولی سکوت من و قیافه ی کاملا بهت زده ام باعث شده بود بچه ها جور دیگری به من نگاه کنند.حتی شنیدم که می گفتند این دبیر چقدر بداخلاق است که حتی جواب سلاممان را هم نمی دهد.
وقتی وارد دفتر شدیم،مدیر به پشت میزش رفت و شروع کرد به آماده کردن وسایل صبحگاه و من همچون چوب خشکیده ای همان کنار در ایستاده بودم. مدیر وقتی می خواست بیرون برود با نگاه خاصی به من گفت چرا باز خشکت زده و گیج می زنی؟ آقا! ،باید کلاس هم بروی ،درس هم بدهی و . . . .دو سال در تربیت معلم چی به شما یاد داده اند که روز اول مدرسه اینجور رفتار می کنی؟
وقتی از در دفتر بیرون رفت روی یکی از صندلی ها نشستم و به خودم گفتم. دوسال در تربیت معلم خیلی چیزها به ما یاد دادند ،ولی یاد ندادند که در مدرسه دخترانه هم باید درس بدهیم. دوسال حتی به ذهنم هم خطور نکرده بود که دبیر مدرسه راهنمایی دخترانه خواهم شد. تمام فکر ما روی پسرانه بود. از کارورزی گرفته تا تدریس های آزمایشی. به خدا درس دادن به دخترها با پسرها فرق می کند.
مراسم صبحگاه به صورت کامل انجام شد،این را از صدای بلند بچها که پر از انرژی بود فهمیدم.بچه ها به کلاس رفتند و مدیر به دفتر بازگشت.گفتم آقای مدیر مگر دخترانه هم باید درس بدهم. باز از آن نگاه های عجیب به من کرد و گفت پس نه خیر اینجا قراره آبدارچی بشی!معلومه که باید درس بدی ،حالا روزهایت را بگو تا برنامه ات را کامل کنم ،چون اولین دبیرم هستی که آمده ای ، برنامه درسی مدرسه رابا تو شروع می کنم. تا خواستم چیزی بگویم ،خودش گفت شنبه و دوشنبه را برایت ریختم ،خدا برکت بدهد.
کمی خودم را جمع و جور کردم و گفتم آقا مدیر ،دبیر مرد برای مدرسه دخترانه؟ فکر نکنم ابلاغ من برای اینجا باشد ،راستی یادم آمد،وقتی ابلاغم را گرفتم ،توی اتاق یک عالمه خانم بود .شاید اشتباه شده، گفت :نه خیر، درست سیزده ساعت اینجا تدریس داری ،سیزده ساعت هم مدرسه پسرانه، وسلام
هرچه بر خود فشار می آوردم که بلند شوم پاهایم یارای بلند شدن و حرکت کردن نداشت.انگار هزاران کیلو بار بر دوشم گذاشته بودند ،روز اول تدریس خودش معضلی است بس دشوار ،حال در مدرسه دخترانه همه این بدبختی ها چند برابر شده بود. اصلاً آمادگی تدریس و شروع کار معلمی را در این شرایط نداشتم.
در خودم بودم و داشتم با مشکلاتم که به سمت بینهایت میل می کرد سروکله می زدم که آقای مدیر به پشتم زد و گفت: نترس پسرم، همه اینها مثل خواهرهای کوچکتر تو هستند و تو هم مثل برادر آنها هستی، فقط یک توصیه می کنم که زیاد به آنها رو نده ،یعنی زیاد مهربان نباش ، جدی باش تا حرفت را گوش کنند.
به خودم گفتم آخر چه جوری می شود شصت هفتاد تا خواهر داشته باشی؟ مهربان نباشم! مگر می شود مهربان بود؟، بخت النصر هم باشی اینها یک جور دیگر نگاهت می کنند. من برای تدریس در این مدرسه آموزش های لازم را ندیده ام.خاک بر سر آموزش و پرورشی که یک جوان بیست ساله را فرستاده مدرسه دخترانه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
درس شیرین ریاضی
مطلبی دیگر از این انتشارات
تلویزیون
مطلبی دیگر از این انتشارات
آسمان شب