127. مسجد

مینی بوس روستا حتی برای ایستادن وسط راهرو هم جا نداشت. مجبور شدم در آن هوای سرد، پیاده تا کاشیدار بروم. در میانه های راه، برف این دوست و یار همیشگی پیاده روی های زمستانی من، شروع به باریدن کرد. فکر کنم با من مسابقه گذاشته بود. هرچه سریعتر می رفتم، برف هم سریعتر می بارید. وقتی به کاشیدار رسیدم برف همه جا را سپید کرده بود و مانند همیشه منظره هایی دل انگیز خلق کرده بود. کنار کلبه کل ممد پناه گرفتم تا شاید ماشینی بیاید و مرا با خود ببرد.

تا ساعت نه صبح خبری از ماشین نبود و برف هم جانانه می بارید. چون هیچ راهی برایم نمانده بود، فکرم را آزاد کردم و ناراحتی را کنار گذاشتن و شروع کردم به لذت بردن از دیدن این بارش زیبای برف. حال چند ساعت دیرتر رسیدن به خانه در این مسافت طولانی ای که من در پیش داشتم به جایی بر نمی خورد. با توجه به این تاخیر، تصمیم گرفتم از سمت شاهرود به تهران بروم. با این کار حداقل در این آب و هوای برفی یک بار این البرز پر صلابت را می گذرم. البته گذری سخت از گردنه خوش ییلاق.

بعد از مدتی طولانی تراکتوری رسید، به خاطر شرایط و اوضاع جوی و احتمال بسته شدن جاده، تنها راه موجود بود و مجبور بودم همین راه را انتخاب کنم. هیچ جایی برای نشستن نبود و مجبور شدم که روی سپر عقب بنشینم. متاسفانه تراکتورش از آن مدلهایی نبود که روی سپرش دستگیره ای داشته باشد. روی آهن سرد و کاملاً صیقلی فقط به زحمت تعادلم را با گرفتن زیر سپر حفظ می کردم. اندکی که گذشت و وقتی آقای راننده مرا در آن وضعیت بغرنج دید، گفت کمی جلو تر بیا و صندلی مرا بگیر تا نیافتی.

بعد از حدود یک ساعت و ربع رنج و سختی و سرما و تکان های شدید و . . . . به ابتدای جاده آسفالته رسیدیم. در تیل آباد هم برف روی جاده نشسته بود. زانوانم از شدت سرما باز نمی شد و اگر کمک آقای راننده نبود نمی توانستم پیاده شوم. به هر زحمتی بود خودم را به کنار پاسگاه رساندم. اینجا همیشه بادهای شدیدی می وزد، ولی امروز باد و برف دست به یکی کرده بودند و کولاک مهیبی به وجود آورده بودند به طوری که جایی قابل مشاهده نبود و سرما واقعاً امانم را بریده بود.

به کنار دیوار پاسگاه رفتم تا حداقل پناهی بگیرم. سرباز داخل اتاقک تا مرا دید، فکر کنم دلش برایم سوخت و صدایم کرد و کنار بخاری اش کمی گرم شدم. اولین ماشینی که آمد یک تریلی هجده چرخ بود. سرباز جلویش را گرفت و به وساطت او سوار شدم. بار این تریلی خیلی سنگین بود و به همین خاطر بسیار آهسته راه می رفت. البته گرمای داخل ماشین تحمل کندی حرکتش را آسان تر کرده بود. در این اوضاع، بودن در وسیله ای که مرا به شاهرود می رساند، بزرگترین نعمت بود و همین باعث می شد، اصلاً به سرعتش توجه نکنم.

به طور کل رانندگان تریلی شخصیت های جالب و جذابی دارند. به خاطر اینکه ساعت ها تنها در جاده های طی طریق می کنند خیلی دوست دارند که صحبت کنند. این دیگر برایم تجربه شده بود و همیشه هم با لبخند شنوای حرف ها و داستان های جالبشان می بودم. این آقای راننده هم از خود تیل آباد تا خود شاهرود حرف زد. البته با لحنی خاص خودش که فکر کنم از اهالی جنوب بود. گرمای صحبتش بیشتر مرا گرم کرد تا بخاری ماشین. چای دارچینش هم عالی بود و جان تازه ای به من داد.

ساعت دوازده ظهر به سرچشمه رسیدیم، حیف که مسیرش سمت نیشابور بود و گرنه حاضر بودم با همین سرعت اندک با او تا تهران بروم. باز هم با این همه معطلی و مسائلی که پیش آمد، خوب به شاهرود رسیدم. پیاده شدم و با یک تاکسی خودم را به میدان مرکزی شهر رساندم. اصلا حوصله رفتن به پلیس راه و منتظر اتوبوس شدن را نداشتم. تصور بوفه و ... چنان عذابم می داد که تصمیم گرفتم این بار را بروم و از تعاونی یک که در همان میدان مرکزی بود، بلیط بخرم و کمی قاعده مند تر به تهران بروم.

اولین سرویس ساعت سه بود. بلیط را گرفتم و به دنبال جایی می گشتم تا این دو سه ساعت را کمی استراحت کنم. به خاطر برودت هوا روی نیمکت های پارک ها نمی شد نشست، شاهرود شهری است با برودت بسیار زیاد. زمستان هایی سرد و تابستان هایی دل انگیز دارد. پس تصمیم گرفتم هم برای ادای فریضه نماز و هم به خاطر کمی استراحت به مسجد بروم. از میدان به همان سمتی که به ترمینال می رفت پیاده به راه افتادم تا در اولین مسجد کمی اتراق کنم.

متاسفانه در مسیری که در پیش داشتم، مسجدی نبود. مسافت زیادی پیاده رفتم تا از دور گلدسته های زیبای آن را دیدم. از موعد اذان گذشته بود ولی جمعیتی که در حیاط و داخل مسجد بودند برایم عجیب بود، تقریباً کل مسجد که مساحتی قابل توجهی داشت مملو از مردمی بود که برای نماز آماده می شدند. وقتی برای وضو شیر آب را باز کردم، آب گرم آن در این سرمای زمهریر بسیار روح نواز بود. وارد صحن مسجد که شدم، ولوله ای برپا بود که با صدای موذن مسجد که نوجوانی بود خوش صدا و سیما، سکوتی معنی دار بر مسجد حاکم شد.

صف ها را مرتب کردند و من هم در همان انتهای مسجد خودم را بین دو پیرمرد که در حال ذکر گفتن بودند جای دادم. پیش خودم گفتم خدا را شکر چقدر مردم این شهر به نماز مقید هستند. البته می دانستم شاهرود به مذهبی بودن شهره است. در طول دو نماز گوشم شنوای آوای زیبا و کشداری بود که این دو پیرمرد با مخرج حروف درست تلفظ می کردند. از ص صوت دارشان تا ح از انتهای حلقشان واقعاً شنیدنی بود. من هم حواسم پرت شد و هر دو نماز را چهار رکعتی خواندم. انگار نه انگار که مسافرم.

نمازهای جماعت اینگونه را خیلی دوست دارم. بیشتر لذتش در کنار مردم و مخصوصاً پیرمردها بودن است. البته تک و توک پیدا می شوند پیرمردهایی که بداخلاق هستند و خودشان را عالم دهر البته در مسائل فقهی می دانند، مخصوصاً اگر کاره ای در مسجد باشند، کمی این مسئولیت بر خلقشان تاثیر می گذارد. ولی اکثر آنها مهربان و رئوف و خدا ترس هستند. ذکر گفتن شان را دوست دارم. دعاهای از ته قلبشان را می ستایم و به فکر دیگران بودنشان خود عبادتی است بس بالاتر.

یکی از انگیزه هایم برای شرکت در نماز جماعت، دست دادن های آخر آن است. کاملاً در یک محدوده دایره تا شعاع یک دست یا اگر قد نماز گزار اجازه دهد تا سه دست، همه با لبخند قبولی طاعات و عبادات را از خداوند برای همدیگر خواستار می شوند. این تکاپوی بعد از سلام نماز همیشه برایم صحنه ای پرشور و شگرف است. همه، حتی آنهایی که همدیگر را نمی شناسند برای یکدیگر قبولی طاعات را مسئلت می کنند. در نهایت هم دستان زبر و زمخت این دو پیرمرد را که لمس کردم و بخشی کوچک از سالیان سخت و طولانی آنها را در بین چین و چروک های دستانشان حس کردم.

بعد از نماز خواستم خودم را به گوشه ای برسانم و کمی استراحت کنم که در حرکت عجیب و سریع و هماهنگ جمعیت گیر افتادم. با سرعت و دقتی مثال زدنی صفوف نماز را در جهتی دقیقاً عمود بر حالت قبلی تغییر وضعیت دادند و خطوطی موازی ساختند. صف هایی موازی که دو ردیف آن مقابل هم با فاصله ای یک اندازه و دو ستون آن هم دقیقاً پشت به پشت هم. آنقدر این تغییر جهت و چیدمان جدید سریع بود که تنها فردی که خلاف جمعیت نشسته بود من بودم. به همین خاطر نگاه های زیادی به سمت من کشیده شد.

هنوز هاج و واج بودم که با آمدن سفره و پهن شدن آن اوضاع دستم آمد. صلوات و به همراه آن فاتحه ای که فضای مسجد را پر کرده بود، کاملاً بر من مسجل ساخت که اینجا مراسم ختمی است برای یادبود مرحومی که به دیار باقی شتافته است. کمی که بیشتر دقت کردم لباس های سیاهی که اکثر مردم پوشیده بودند، این حرف مرا تصدیق می کرد.

به خودم گفتم به من استراحت نیامده، همیشه و همه جا باید آماده به خدمت باشم. خیر سرم آمدم چند دقیقه ای پاهایم را دراز کنم و کمی از خستگی ام بکاهم. بلند شوم و بروم همان ترمینال، شاید داخلش گرم باشد. یک و دو ساعت را همانجا می گذرانم. یک بیسکوییت هم می گیرم تا ته دلم را بگیرد و شام را که انشالله خانه هستم دلی از عذا در بیاورم. بلند شدم و کیفم را گرفتم و به سمت در رفتم تا از مسجد خارج شوم.

مقابل در طبق رسوم، صاحبان عزا ایستاده بودند. تسلیتی گفتم و به دنبال کفشهایم می گشتم که دستی را روی شانه ام احساس کردم. پیرمردی بود به نهایت مهربان و سیاه پوش بود، از چشمانش می شد اوج محبت را به راحتی دید. با لبخندی مرا به سمت خود خواند و گفت بدون ناهار نمی شود. برای ما زشت است که کسی در این موقع مجلس ما را ترک کند. من هم در جواب گفتم، فقط برای نماز آمده بودم و هیچ نسبتی با متوفی ندارم. خدایش بیامرزد و این خرج شما هم انشالله برسد به روح پاک ایشان.

دستم را گرفت و آرام مرا همراه خود به داخل مسجد برد. و مرا در کنار خودش در گوشه ای از سفره نشاند. هرچه گفتم که راضی به زحمت نیستم. فقط لبخند می زد. مدت کوتاهی کنارم نشست و هنگامی که غذا را آوردند، و مطمئن شد که من غذا گرفته ام. بلند شد و گفت ببخشید که نمی توانم در کنار شما باشم، من باید جلوی در باشم. شما ناهار را بفرمایید تا سرد نشده است.

غذای ساده ای بود، یک بشقاب پلو مرغ و یک ماست یک بار مصرف و یک تکه نان لواش. وقتی به اطراف خود نگاه کردم همه در حال تناول غذا بودند. جمعیت بسیار بود و خیلی ها هم در تب و تاب خدمت رسانی. برای خوردن اکراه داشتم. واقعیت امر خیلی گرسنه بودم ولی زیاد با این گونه مراسم موافق نیستم. در اصل این غذا باید به مستحق آن برسد که در این جمعیت کلان، تعدادشان تا حدی قلیل به نظر می رسید.

این دست و آن دست می کردم که دوباره همان پیرمرد بالای سرم آمد و با همان لحن آرامش گفت بفرما پسرم، از دهان می افتد. خجالت نکش، اینجا خانه خداست، در خانه خدا بنده فقط مهمان است. صاحبخانه اوست و ما کاره ای نیستیم. فقط فاتحه برای برادرم فراموش نشود. فشار گرسنگی و همچنین اصرار این پیرمرد باعث شد کمی از اعتقاداتم فاصله بگیرم و شروع کردم به خوردن این غذا.

آنقدر این غذا لذیذ بود که حد نداشت. هر قاشق از آن را که وارد دهانم می کردم، بلافاصله افزایش سطح انرژی درونم را به وضوح احساس می کردم. ماست و حتی نان لواش هم به غایت لذیذ بود. تا کنون غذایی به این خوشمزگی نخورده بودم. نمی دانم چه درونش بود که این قدر خوردن آن لذت بخش و فرح انگیز بود. نمی دانم چرا عنان کار دیگر از دستم خارج شده بود و کاملاً بر خلاف نظرات ده دقیقه قبل حتی در سر ریز هم یک بار دیگر بشقابم را پر کردم.

البته کمی هم حق داشتم، از دیشب شام که یک عدد تخم مرغ را با نصف نان بیات خورده بودم تا حالا هیچ چیزی به درون بدنم راه نیافته بود. می دانستم در حال توجیه خودم هستم، ولی این غذا بی نهایت لذیذ بود و ارزش زیر پا گذاشتن بخش بسیار کوچکی از اعتقاداتم را داشت. نمی دانم دو پرس غذا بخش کوچکی محسوب می شود یا اصلاً بخشی محسوب نمی شود؟!

فاتحه ای قرا که نشانه پایان مجلس است در فضای مسجد طنین انداز شد و در مدت بسیار کوتاهی صحن مسجد از این خیل جمعیت خالی گشت. حالا دیگر می شد به گوشه ای خزید و کنار یکی از بخاری های آن کمی استراحت نمود. با این غذای مقوی نیم ساعت استراحت مرا به همان حالت اولیه باز می گرداند. به نزدیکترین مکان و کنار بخاری رفتم و به پشتی کنار آن تکیه دادم. می خواستم پایم را دراز کنم که چشمم به سفره های داخل مسجد و چند مرد میانسال افتاد که به نظر مسئول جمع آوری بودند.

نمی دانم چه نیرویی بود که مرا بلند کرد و رفتم به کمک آنها. سفره ها پارچه ای بود و همانجا امکان پاک کردنشان وجود نداشت. یکی از پلاستیک زباله ها را گرفتم و شروع کردم به جمع آوری ظروف یک بار مصرف ماست. آنقدر زیاد بود که در دو پلاستیک جا شدند. سپس به همراه یک نفر دیگر سفره ها را طوری جمع کردیم تا بشود در حیاط مسجد آنها را تکان داد. بشقاب ها را هم با همکاری چند نفری در لگن های بزرگ به آشپزخانه مسجد منتقل کردیم.

خودم خبر نداشتم ولی حس عجیبی مرا به این کارها وا می داشت. حس خوبی بود، حیف که وقت نداشتم وگرنه در شستن این کوه ظرف ها حتماً گوشه ای از کار را می گرفتم. جالب این بود که آن چند نفر دیگر هم همه با اشتیاق این کارها را انجام می دادند. وقتی از آنها عذرخواهی کردم و گفتم که مسافرم و باید بروم. همه با لبخند و کلی تشکر بدرقه ام کردند و در آن بین یکی گفت بچه های هیئت هرجا باشند دستی در کار و کمک کردن دارند.

با تعجب خداحافظی کردم، چون من هیچ تجربه ای از هیئت ندارم.