دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
مدرسه پسرانه
وقتی به خانه آقای مدیر رسیدیم،خود را همچون سربازی می پنداشتم که از ماموریتی برون مرزی و بسیار صعب و دشوار جان به سلامت برده و حالا به پایگاهش بازگشته است.موفقیت یا عدم موفقیت این عملیات نیز بعدها مشخص خواهد شد.پس حالا دیگر وقت استراحت و بازیابی توان از دست رفته است.
ناهار مفصل خانه آقای مدیر و خستگی کلاس های مدرسه دخترانه دست به دست هم داده بود تا پلک هایم خود به خود سنگین شود.تا خواستم از آقای مدیر اجازه بگیرم تا در گوشه اتاق چرتی بزنم ،ناگهان گفت:خواب کجا؟ آماده شو تا برویم.هاج و واج مانده بودم که خودش ادامه داد، برویم مدرسه پسرانه
مگر می شود در دو نوبت مدرسه رفت.هم صبح و هم عصر ،هرچه فکر می کردم عقلم به جایی قد نمی داد.تازه بعد از سه زنگ سهمگین صبح خود را برای استراحتی جانانه آماده کرده بودم،فرمانده تکاورها هم باشی در یک روز دوبار عملیات نمی برند.تا خواستم چیزی به آقای مدیر بگویم ،خود را بیرون خانه و در راه مدرسه یافتم.
برعکس مدرسه دخترانه که در بالاترین نقطه روستا قرار داشت.مدرسه پسرانه تقریباً میانه ها ی روستا و در کنار خیابان اصلی بود.وقتی از کنار مدرسه می گذشتم تمام مدرسه و کلاس ها وحیاط آن را می دیدم. حیاط مدرسه حدود سه متری از سطح خیابان پایین تر بود و خیابان با شیبی که داشت در انتهای حیاط با درب ورودی مدرسه یکسان می شد.به نظر می رسید بخش عمده ای از حیاط را با خاک برداری مسطح کرده بودند.
موقعیت مدرسه خیلی جالب بود.یک طرف آن دیواری بود که از کندن زمین ایجاد شده بود ،البته نمی دانم دیوار باید گفت یا نه ،چون فقط خاک و سنگ دیده می شد و بالای آن هم خیابان روستا بود.پس بهتر است بگویم از کندن کوه به وجود آمده بود.
آن طرف هم دره ای بود تقریباً عمیق و سرسبز که نوک درختان سپیدارش از پشت سه کلاسی که مشرف به دره بودند دیده می شد.از دور این کلاس ها کمی مخوف به نظر می رسیدند ،سقفش را با چوب هایی بسیار تنومند که رویش کاهگل بود پوشانده بودند و ستون هایی که همه از تیرهای چوبی بسیار قطور ساخته شده بودند،وزن این سقف را تحمل می کردند و دیوارها هم همه گلی بود.درهای کوچک و ارتفاع کوتاه سقف کمی نگرانم کرد که چگونه در این کلاس ها باید تدریس کنم.بیشتر شبیه دخمه بودند تا کلاس.
ولی دفتر و دو تا کلاس که در عرض حیاط بودند، تازه ساز و مستحکم تر از آن کلاس ها به نظر می آمدند،سقفی شیروانی و دیوارهایی کاملاً آجرچینی به همراه در و پنجره هایی آهنی که در مجموع می شد کمی آن را به مدرسه شبیه دانست.
تا از در حیاط وارد شدیم مانند اتفاق که صبح افتاد ،آماج رگبار سلام های بچه ها شدیم ولی این بار جواب سلام ها را دادم.البته با توجه به توصیه های مدیر ،بدون لبخند.وارد دفتر که شدیم سماوری که روی میز کناری بود توجهم را جلب کرد،در تمام مدت تحصیلم دفتر مدارس زیادی را دیده بودم ولی در هیچکدام سماور نبود.
زنگ اول کلاس اول رفتم.برعکس دختر ها که یکجا نمی نشستند ،فقط نشسته بودند و مرا نگاه می کردند.تنها شیطنتی که در طول کلاس داشتند این بود که لباس های نو و کفش های پلاستیکی شان را به هم نشان می دادند و پز هم می دادند.لباس هایی که به تن خیلی هایشان بزرگ بود و به راحتی می توان فهمید برای طول سه ساله راهنمایی خریداری شده بود. چقدر با این لباس های گشاد ذوق هم می کردند و همین حس بسیار خوبی هم به من داد.
زنگ دوم به کلاس سوم رفتم، کمی جلب بودند وداشتند با نگاه های موشکافانه شان مرا بررسی می کردند و این حکایت از آن داشت که در این کلاس حواسم خیلی باید جمع باشد.مخصوصاً میزآخر که از همان روز ازل جایگاهش مشخص بود.هیکل هایشان هم در حدی بود که استفاده از ابزار فیزیکی وبرخوردهای مستقیم کارساز نبود.البته وضع من هم بد نبود ،هم در قد و هم در وزن.
اوایل زنگ آخر بود که یکی از بچه ها دوان دوان آمد که معلم ها رسیدند.مدیر ،مدرسه را به من سپرد تا به پیش آنها برود.تا خواستم به آقای مدیر بگویم که من نمی توانم مدرسه را اداره کنم،از در حیاط هم بیرون رفته بود،این سرعت عمل آقای مدیر واقعاً برایم عجیب بود. کلاً فرصت واکنش به من نمی داد.
روز اول کاری صبحش که به آن وضعیت وخیم گذشت و حالا هم که زنگ آخر نوبت عصر است و همه چیز تازه داشت شکل عادی و نرمال به خودش می گرفت ،کنترل یک مدرسه آن هم پسرانه به من محول شد.اوایل دست و پایم را گم کرده بودم و اصلاً نمی دانستم چه باید بکنم.بعد از مدتی تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که حداقل دومی ها را به کلاس بفرستم و خودم هم درس را شروع کنم و بعد در زمان حل کاردرکلاس به سراغ کلاس های دیگر بروم.
حضور و غیاب را با سرعت نور انجام دادم و در میان نگاه های بهت زده دانش آموزان شروع کردم به تدریس مبحث مجموعه،هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که هیاهوی بچه ها از حیاط بلند شد .مجبور شدم به آنها سرکشی کنم تا اتفاقی نیفتد.تا مرا دیدند ساکت شدند.به همه گفتم به کلاس بروند ولی آنها مخالفت کردند و گفتند وقتی دبیر ندارند چرا به کلاس بروند.دلیلشان منطقی بود،به همین خاطر گفتم در حیاط باشید ولی سروصدا نکنید.
هنوز چندکلامی از درس را نگفته بودم که این بار صدای در کلاس آمد، بچه های سوم بودند و از من توپ خواستند تا در حیاط فوتبال بازی کنند.به شدت مخالفت کردم و گفتم توپ نمی دهم و ضمناً حق هم ندارید در حیاط بازی کنید.
باز چند دقیقه بعد صدای در کلاس آمد، این بار واقعاً عصبانی شدم ولی وقتی در را باز کردم بچه های کلاس اولی بودند ،خودم را آماده کردم تا بگویم که توپ نمی دهم ولی خواسته آنها خیلی فرا تر از توپ بود،می خواستند اجازه بدهم تا به خانه بروند.مانده بودم این دیگر چه نوع اجازه خواستن است؟کمی داد و بیداد کردم و گفتم هیچ کس اجازه ندارد از مدرسه خارج شود.سکوتشان در مقابل این همه هیاهوی من ،برای خودم جای تعجب داشت.
در کلاس به این فکر می کردم که شاید تند رفتم، این بندگان خدا که خیلی مودبانه از من این درخواست ها را داشتند ،شاید بهتر بود کمی آرام تر با آنها صحبت می کردم.در همین افکار بودم که از پنجره کلاس شاهد صحنه ای بسیار عجیب و دهشناک شدم. دانش آموزان کلاس سوم از در حیاط مدرسه در حال بیرون رفتن بودند.
سریع به روی سکوی مقابل دفتر رفتم و با صدای بلند همه را به برگشتن به سمت مدرسه فراخواندم.ولی زهی خیال باطل ، آنها به حرف من حتی توجه کوچکی هم نشان ندادند و کاملاً از مدرسه خارج شدند.
کاملاً دچار استیصال شده بودم و نمی دانستم چه واکنشی باید نشان دهم ،هرچه فکر می کردم که در تربیت معلم برای این مواقع چه به ما آموزش داده اند هیچ به ذهنم نمی رسید و فی الواقع هم هیچ نگفته بودند.سریع همه اولی ها را به کلاس کنار کلاس دوم فرستادم و چند تا جمع و تفریق و ضرب پای تخته نوشتم و گفتم تا حل کنند. خودم هم به کلاس دوم رفتم و هر دو کلاس را با بدبختی تا پایان وقت اداره کردم.
نگاه اخم آلود آقای مدیر که در همان دقایق آخر زنگ به مدرسه بازگشت نشان از اخبار بدی داشت.تا مرا دید با پرخاش گفت چرا سومی ها را فرستادی خانه؟خوب یک توپ می دادی تو حیاط بازی کنند.بچه اند دیگر ،باید بازی کنند.
هیچ جوابی نداشتم ، مات و مبهوت مانده بودم در میان این همه مسئله و مشکل و سختی کار ، وقتی به آینده فکر می کردم مخصوصاً کلاس سومی های هر دو مدرسه، بند دلم پاره می شد.البته بر شانس خود هم لعن می فرستادم که چرا این مسائل درست باید در روز اول کارم سرم بیاید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آتش سوزی
مطلبی دیگر از این انتشارات
بلدوزر
مطلبی دیگر از این انتشارات
امتحان