دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
به دنبال خانه
دو روزی که در خانه ی آقای مدیر بودم خیلی سخت گذشت.اتاقی را به من داده بودند که نصفش پر شده بود از وسایلم و با تمام مهمان نوازی های شان باز هم راحت نبودم، فکر می کردم در این ایام مزاحمشان هستم .سخت ترین کار بیرون رفتن بود که باید چندین بار یا الله می گفتم تا خانواده ی آقای مدیر داخل خانه شوند و من بیرون روم.همین بسیار سخت بود و گاهی هم مشکلاتی به وجود می آمد که کار را به جاهای باریک می کشاند.
بعد از مدرسه به همراه آقای مدیر رفتیم برای یافتن خانه، همیشه در ذهنم بنگاه های معاملات ملکی را برای این کار تصور می کردم ولی اینجا جور دیگری بود. در همان کوچه های روستا آقای مدیر از اهالی پرس و جو می کرد و اطلاعات لازم را به دست می آورد.همان ابتدا سه پیشنهاد به او شد و با هم برای دیدن موقعیت خانه ها به راه افتادیم.
اولین خانه ،در محله «قلعه بالا» بود،شیب تند کوچه زرگران که واقعاً نفس گیر بود را پشت سر گذاشتیم و به جایی رسیدیم که راه به دو قسمت جدا می شد ، اتاقی بود در طبقه دوم ،تمیز بود و کوچک و تقریباً مناسب برای زندگی کوچک من ،صاحبخانه هم نبود و همین به نظر خیلی خوب می آمد، ولی آقای مدیر اصلاً راضی نشد، دلیلش را بعدها فهمیدیم ، روبروی خانه ، آن طرف کوچه منزلی بود که خانواده ای عیالوار در آن زندگی می کردند و اصلاً جایز نبود جوانی مجرد مقابل آنجا خانه داشته باشد.
دومین خانه کمی بالاتر ،کنار ساختمان بهداری بود ، کاملاً گلی بود ،ولی مزیتی که داشت این بود کنار شیر آب کوچه بود و پر کردن و حمل ظرف های بیست لیتری آب زیاد سخت نبود، یکی از مواردی که آقای مدیر به من گوش زد کرده بود کم آبی و قطع آب روستا بود و باید دو یا سه تا بیست لیتری هم برای ذخیره آب می خریدم.ولی اینجا را نیز مدیر نپذیرفت، این بار دیگر علت را جویا شدم. صاحبخانه پیرمردی بود که اهل قره قروت بود!
در این مدت حدود پنج خانه را دیدیم که آقای مدیر هیچکدام را برای من نپسندید.ناامید و پریشان باز به خانه ی آقای مدیر بازگشتیم. این بار دیگر لب به سخن گشودم و عقده دلم را پیش آقای مدیر گشودم. بعد از اینکه حرفهایم تمام شد، لبخندی زد و گفت نگران نباش اولاً اصلاً مزاحم نیستی و در این چند روز شده ای عضو خانواده ما و ضمناً فردا حتماً برایت خانه ای مناسب پیدا خواهم کرد.این صحبت های آقای مدیر خیلی آرامم کرد.
موقع خواب می ترسیدم امشب هم مانند شب های گذشته بر من سخت بگذرد ،ولی تا سرم را بر روی بالش گذاشتم دیگر هیچ نفهمیدم.صحبت های آقای مدیر که پر بود از مهربانی و صفا و صمیمیت همچون دارویی آرامبخش بر من اثر کرد و تا صبح خوابی بسیار خوب کردم.واقعاً این مردمان روستا چقدر دریا دل و بزرگوارند .
فردا بعد از مدرسه باز هم مانند دیروز به همراه آقای مدیر جهت یافتن خانه به داخل روستا رفتیم. تقریباً میانه های روستا بود که با پیرمردی روبرو شدیم ، آقای مدیر سلام و علیکی کرد و من هم با او احوالپرسی مختصری کردم.آقای مدیر از او پرسید خانه ای برای اجاره داری؟با سر تایید کرد و به دنبالش به راه افتادیم.
از مقابل کوچه حمام گذشتیم و به ابتدای کوچه زرگران رسیدیم.وقتی داخل کوچه شد آه از نهادم برآمد که هر روز باید این شیب کوچه را بالا بروم و پایین بیایم.شیبی که در حدود چهل و پنج درجه بود.ولی خوشبختانه چند قدمی بالاتر نرفته بودیم که فهمیدم همین اولین خانه ،خانه ی اوست.
برای وارد شدن به حیاط خبری از در نبود و از داخل دالانی گذشتیم. حیاط کوچکی بود که گوشه آن حوضی بود که از ظرف های کنار آن فهمیدم محل شستشو است. بخش عمده حیاط پر بود از پهن گاو که نشان از چیز خوبی نمی داد. طبقه هم کف تشکیل شده بود از یک انباری و دو تا در چوبی که طویله بودند.
این حیاط بین دو همسایه مشترک بود و از گوشه ی آن راهی بود به ساختمان مجاور که آقا غلامعلی و خانواده اش در آن سکونت داشتند.طرف دیگر این حیاط نیز یک ساختمان کوچک دو طبقه بود که بالایش انبار بود و زیرش هم طویله ی گاو های آقا غلامعلی. تمام ساختمانها با خشت و گل بود و ستونهایش هم تنه درخت سپیدار.
بوی مشمئز کننده حیوانات و فضولاتشان محیط را پر کرده بود و تا حدی آزارم می داد.همان داخل حیاط به خودم گفتم این مورد هم حتماً رد می شود، ولی با اشاره مدیر به سمت طبقه بالا هدایت شدم.راه پله برای رسیدن به طبقه بالا حالتی کاملاً عجیب داشت.از دالان کنار طویله و در اندازه ای حدود یک متر دریک متر ،سه تا پله به بالا رفتیم و به سمت راست چرخیدیم. آقای مدیر سریع رفت ، من هم تا به بالای پله چهارم رسیدم سرم محکم به جای سفتی خورد ،صدای مهیبی کرد و سرم شروع کرد به چرخیدن.
برگشتم و روی همان پله نشستم، آقای مدیر با لبخندی آمد و گفت یادم رفت بگویم مواظب سرت باش اینجا را باید کاملاً دولا شوی تا رد شوی.کاملاً تا کمر خم شدم و بعد از گذر از مربعی به ابعاد نیم متر که مانند سوراخی بود به کمک مدیر به ایوان طبقه دوم رسیدم.پیش خودم می گفتم برجک های دیده بانی این گونه راه پله ندارند.
طبقه دوم تشکیل شده بود از یک ایوان بزرگ که یک طرف آن چهارتا اتاق بود با درهای چوبی و طرف دیگرش هم مشرف به حیاط و اصلاً هم از نرده خبری نبود.در انتهای ایوان هم یک زن همراه دختر کوچکش کنار سماور نشسته بودند و تا ما را دیدند بلند شدند و سلام گرمی کردند.
صاحبخانه که نعمت نام داشت اولین اتاق را که دقیقاً روبروی همان محل بالا آمدن از راه پله بود را به ما نشان داد.آنقدر اوضاع و احوالم به هم ریخته و پریشان بود که اصلاً به داخل اتاق دقت نمی کردم و منتظر بودم با آقای مدیر برویم تا جای دیگری را ببینیم. با تعارف نعمت کنار سماور نشستیم و آن خانم هم برایمان چای ریخت ، منتظر سرد شدن چایی بودم که گوشهایم تیز شد ، آقای مدیر داشت در مورد قیمت اجاره صحبت می کرد و به قول معروف داشت چانه می زد.
اصلاً نمی توانستم زندگی در چنین محیطی را تصور کنم.، حیاط که محل گاو و گوسفندان است، طبقه زیرین کاملاً طویله است و اتاقی که باید در آن زندگی کنم کاملاً چسبیده است به اتاق های صاحبخانه، مگر می شود در دل یک خانواده مستاجر باشی؟هیچ جا چنین چیزی نیست و مستاجر باید از صاحبخانه جدا باشد. تا خواستم به آقای مدیر بگویم که اینجا به درد من نمی خورد،آنها به تفاهم رسیده بودند و در حال هماهنگی برای آوردن وسایل بودند.
آه از نهادم بلند شد و هرچه تلاش می کردم تا بتوانم ذهن در هم پیچیده خود را در این شرایط خاص باز کنم ،نمی شد و همانطور مات و مبهوت فقط نظاره گر آقای مدیر و آقا نعمت بودم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نماینده
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنهای تنهای تنها
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلاس سوم