دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
مدیر مدرسه پسرانه
زندگی با حسین کمی سخت ولی خیلی خوب بود.کلاً هرجا نظم حاکم شود و همه چیز سرجایش باشد امورات کمی به سختی ولی خیلی خوب می گذرد.فقط گاهی اوقات رعایت قوانین کمی دشوار می شود.مثلاً امروز که بعد از دو نوبت تدریس خسته و کوفته به خانه رسیدم تنها چیزی که می توانست کمی آرامم کند،چای بود که متاسفانه طبق قوانین خانه ما فقط می بایست روزی یک بار آن هم صبح ها تهیه شود.
تصمیم گرفتم خبری به سماور خانه آقا نعمت بزنم ،از در اتاق خارج شده بودم که با هجوم یاالله عده ای که صدایشان نشان می داد تعدادشان هم زیاد است مواجه شدم،همکاران گرانقدر بودند که آمده بودند خبر ما آش خورها را بگیرند.اولش با اخم جواب سلام شان را دادم و سرم را پایین انداختم و یک راست رفتم پیش نعمت،چایش را خورده بود ،سماورش هم هیچ بخاری نداشت.
مغموم برگشتم داخل اتاق و یک گوشه کز کردم و نشستم،حسین با آنها صحبت می کرد و من ساکت بودم.هنوز از آن برخوردشان در مدرسه کمی دلگیر بودم.آن روز چنان با اخم و توپ پر آمده بودند که انگار من مقصر به هم خوردن برنامه آنها شده بودم.مخصوصاً آن آقای خیلی عصبانی. در این افکارم بودم که همان آقای عصبانی رو به ما کرد و گفت:مهمانانتان را با چایی پذیرایی نمی کنید؟
اشاره حسین یعنی کتری را روی گاز بگذار،با اکراه به سمت کتری رفتم ولی ته دلم خوشحال بودم،چون حداقل آمدن این همکاران مرا به چایی که خیلی هوس کرده بودم می رساند. کتری را پر آب کردم و گذاشتم روی پیک نیکی که کنار اتاق بود.در همان حال که منتظر جوش آمدن آب کتری بودم، یکی از همکاران به کنارم آمد و از محل زندگی و تربیت معلم و . . . صحبت پیش کشید تا من هم کمی از آن حالت خارج شوم.فکر کنم فهمیده بود که هنوز ناراحت هستم.
همکاران هر کدام از خود و جایی که آمده بودند و سابقه شان و خاطراتشان صحبت می کردند. در این بین فقط دو تن از همکاران باعث تعجب من شدند ،چون آنها متاهل بودند و با خانواده در روستا بیتوته می کردند، ابتدا به نظرم زندگی با زن و بچه در این روستا خیلی سخت آمد ولی وقتی بیشتر فکر کردم دیدم اهالی این روستا همه در حال زندگی هستند و شکایتی هم ندارند.پس زندگی در هرجا مشخصات و مختصات خودش را دارد.باید قواعدش را رعایت کنی تا سخت بودنش کمتر شود.
بعد از صرف چای بحثی که بین همکاران خیلی جدی مطرح شد و من حسین فقط شنونده بودیم،مدیر مدرسه پسرانه بود.چون مدرسه پسرانه هنوز مدیرش تعیین نشده بود و همان مدیر مدرسه دخترانه سرپرست مدرسه بود.آنجا فهمیدم که آقای مدیر در اصل مدیر دخترانه است و این چند روز برای کمک به مدرسه پسرانه می آمده.
دو سه نفری می گفتند که در خواست مدیریت داده اند و امروز و فردا اداره جوابش را می دهد. یکی از آنها گفت اگر من مدیر شوم ،مدرسه باید کاملاً منظم باشد،هم دانش آموزان، هم معلمان سر موقع بیایند و سر موقع بروند ،همه هم باید ماهی یک بار امتحان بگیرند.با این گفته پوزخندها و مسخره کردن های دیگر همکاران هم شروع شد،آن یکی می گفت داداش اینجا آخر دنیاست، مدرسه البرز نیست که اینجوری فرمان گرفتی و داری میری،از آن طرف هم یکی گفت:مگر می خواهی پادگان راه بی اندازی؟
نوبت همکار بعدی رسید و گفت: من با اینجور مسخره بازی ها کار ندارم. من اگر مدیر شوم، اول باید حساب بعضی معلم ها را برسم ،چیه بعضی ها تیپ مثبت می زنند و لباس رو می اندازند و ریششان را بلند می کنند و. . . معلم من باید شیش تیغه کند و با شلوار لی بیاید مدرسه ،همین صحبت باعث شد که دیگران هم نظراتی دهند که در جای خودش جالب و پر معنی بود.
صحبت این همکار و به تبع آن دیگر همکاران ،کمی مرا به فکر فرو برد ،بیشتر نشانی هایی که می دادند به من می خورد ،ولی من اصلاً ادای بچه مثبت ها را در نمی آوردم،از اولی که یادم می آید همینجوری بودم، راستش از شلوار لی بدم می آید. چون هیکلم چاق است زیاد به من نمی آید و پوشیدنش برای من اصلاً صورت خوشی ندارد.
ضمناً رو انداختن پیراهن مگر چه عیبی دارد که اینها اینقدر روی آن حساس شده اند.مگر من به نوع پوشش آنها کاری دارم؟تا به حال هم نشنیده بودم که کسی را به خاطر ریش و سبیل ظاهرش مورد انتقاد قرار دهند، خوب هر کسی سلیقه و عقایدی دارد.من از زمانی که به یاد دارم محاسنم را نگاه می داشتم.ایرادش کجاست؟نمی دانم.
فقط حسین را نگاه می کردم و او هم فقط مرا می نگریست.جو تا حدی سنگین شده بود و بیشتر این وزن دوباره بر دوش من بود.می خواستم چیزی بگویم ولی نمی توانستم به همین خاطر به حسین اشاره کردم که تو چیزی بگو ،او هم مانند من کاملاً بهت زده مانده بود .ولی وقتی خنده ها شروع شد و صحبت به سمت دیگری رفت تا حدی خیالم راحت شد که اینها برای مزاح و شوخی این حرف ها را می زدند.ولی شوخی هایشان هم بی مزه بود.
ساعت حدود هشت شب شده بود که همانی که می گفت اگر من مدیر شوم ،معلم هایم باید شلوار لی بپوشند گفت اینهمه مهمان دارید و خبری از شام نیست؟اضطراب من و حسین را فرا گرفت چون برای شام فقط یک کنسرو تن ماهی خریده بودیم و دو تا نان و اینها شش نفر بودند و با ما می شدیم هشت نفر،حسین تا خواست توضیح دهد یکی از همکاران گفت :هرچه دارید بیاورید، ما همه گرسنه ایم.
سفره ما شامل موارد زیر بود:
1. یک عدد تن ماهی 2.دو عدد نان 3.دو عدد تخم مرغ که آب پز کردیم 4. یک قالب پنیر نصفه
5.مربای هویج 6.دو عدد گوجه فرنگی خرد شده 7.یک بطری نوشابه که در آن آب بود
و این اولین میهمانی شامی بود که در روستا من و حسین میزبان آن بودیم.
بعد از این شام مفصل ،همه خداحافظی کردند و رفتند و من حسین هم درباره حرفهایشان کمی صحبت کردیم که چقدر خوب روی هوا حرف می زنند.این ها که به زور به این روستا آمده اند چطور می شود درخواست مدیریت بدهند و بخواهند در اینجا تمام هفته را بمانند ،البته من گفتم که هشتاد درصد شوخی ها جدی است و اینان در لفافه حرف هایشان را زدند،کمی به حرفهایشان خندیدیم و خوابیدیم.
صبح وقتی به مدرسه دخترانه رفتیم اتفاق جالبی افتاد، از اداره با یک ماشین لندرور آمده بودند جهت بازدید ، و در پایان بازدید هم ابلاغ مدیر مدرسه پسرانه را به مدیر جدید دادند.من و حسین کاملاً غافل گیر شدیم ،شلوار لی، شد مدیر مدرسه پسرانه!! حسین که هیچ، هم شلوار لی می پوشید و هم شش تیغه بود،من چه خاکی بر سرم کنم تا پایان سال؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
استاد
مطلبی دیگر از این انتشارات
تهران1
مطلبی دیگر از این انتشارات
ولش کن