دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
اضافه کار
از همان صبح که در مدرسه دخترانه ،مدیر مدرسه پسرانه مشخص شد، اضطراب عجیبی پیدا کردم،آنقدر که واقعاً زنگ آخر هیچ نفهمیدم که چه درس دادم.تمام فکرم شده بود صحبت های دیشب این آقای مدیر و هرچه بیشتر در فکر فرو می رفتم نگرانی ام به شکلی کاملاً تصاعدی بیشتر می شد.پیش خودم تحلیل کردم که حتی اگر حرف هایش را شوخی هم در نظر بگیرم. از این به بعد در مدرسه پسرانه فقط باید شوخی هایشان را تحمل کنم.و اگر هم جدی باشد که جنگ در می گیرد و من اصلاً تاب هیچ کدامشان را ندارم.
وقتی زنگ خانه خورد ،اصلاً دوست نداشتم از مدرسه بیرون روم.فکرم همچنان مشغول بود . حسین مرا به خودم آورد و گفت:چیزی نیست بیا برویم،زیاد در فکر حرف های دیشب نباش.وقتی به او نگاه کردم و در ادامه دیگر همکاران را هم بررسی کردم تنها کسی که شلوار فاستونی با تعداد متنابهی پیله داشت من بودم و دیگران یا شلوارشان لی بود و یا راسته.واقعاً نمی دانم چرا اینقدر این چیزهای جزئی برایم اینقدر سهمگین شده بود.
در راه به سمت مدرسه پسرانه حسین حرف هایی می زد که اصلاً نمی شنیدم.تازه به یاد آوردم که این آقای مدیر همان همکار عصبانی روز دوم مدرسه بود که چنان بر سرم داد کشید که در جا خشکم زد.همین فکر باعث شد که همانجا هم خشکم بزند. پاهایم اصلاً قدرت حرکت نداشت و اگر حسین نبود ساعتها در همانجا می ایستادم.فکر اینکه او مدیر مدرسه باشد و هر روز بخواهی با او روبرو شوی بسیار آزارم می داد.نه ماه تمام می بایست شرایطی را تحمل کنم که از توانم خارج بود.
با ترس و لرز وارد مدرسه پسرانه شدم.حسین زودتر از من وارد دفتر شد . آقای مدیر پشت میز مدیریتش نشسته بود و تا وقتی ما را دید لبخندی بر لبانش شکفت که معنی بسیاری داشت.هرچه می خواستم راهی بیابم که وارد دفتر نشوم ممکن نبود ،سرم را پایین انداختم و با سلامی وارد شدم.فقط من بودم و حسین و آقای مدیر ،سلامم را علیک داد و بعد از چند لحظه سکوت که در دفتر حاکم بود، رو به من کرد و گفت :دیدی گذر پوست به دبّاغخانه هم می افتد.الکن شده بودم و توانایی پاسخ دادن نداشتم.
کمی که گذشت دوباره رو به من کرد و گفت ،نگران نباش ،شوخی کردم .با این حال و روزی که در تو می بینم اصلاً جنبه شوخی نداری و چیزی نمانده پس بی افتی. واقعاً هم جنبه شوخی نداشتم و ندارم . در این گونه مواقع یا کاملاً عصبانی و برافروخته می شوم،یا چنان ناراحت می شوم که همه چیز از چهره ام کاملاً هویدا می گردد.
زنگ اول کلاس رفتم و با توجه به اتفاقاتی که در همان بدو ورود رخ داده بود زیاد حواسم به کلاس نبود و به همین خاطر اولین اشتباهم را در حل یکی از تمارین انجام دادم. ولی جالب این بود که تا خودم نفهمیدم هیچ کدام از بچه ها هم متوجه نشده بودند. در هر صورت سریع اصلاحش کردم و کمی دقتم را بالا بردم تا دیگر از این اتفاق ها در کلاسهایم رخ ندهد.
زنگ تفریح همان کنار در ورودی روی صندلی نشستم .مدرسه سه کلاسه فقط سه دبیر دارد که من بودم و حسین و یکی دیگر از همکاران که دبیر حرفه و فن بود.آنها با هم و با مدیر صحبت می کردند ولی من اصلاً وارد بحث نمی شدم و ساکت در همان گوشه نشسته بودم.در حال خودم بودم که ناگاه آقای مدیر دوباره مرا خطاب قرار داد.
به من می گفت اضافه کار می خواهی ؟قرار است کلاس اول راهنمایی را به خاطر تعداد زیادشان دو تا کلاس کنیم و همین باعث می شود پنج ساعت اضافه کار به شما تعلق بگیرد .ضمناً ما دبیر هنر هم نداریم و چهار ساعت هم هنر به شما می دهم و با این اوصاف می شود نه ساعت اضافه کار.برنامه ات هم چهار روز می شود .خوب است دیگر ،نیامده پولدار هم شدی!
اصلاً از گفته هایش چیزی متوجه نشدم،اضافه کار چیست ؟هنر را مگر من که دبیر ریاضی هستم باید تدریس کنم؟پولدار شدن به چه معنی است؟ من که هنوز حتی از استخدام قطعی ام مطمئن نیستم. این چیزها دیگر چیست که این آقای مدیر تازه به مدیریت رسیده به من می گوید؟
سرم را پایین انداختم و شروع کردم به فکر کردن ،کمی که به ذهنم فشار آوردم به یادم آمد که پدرم گاهی اوقات بعدازظهرها دیر به خانه می آمد و همیشه مادر می گفت که اضافه کاری دارد،پس یعنی باید بیشتر در مدرسه بمانم و کار بیشتری انجام دهم،ولی باز این سوال برایم پیش آمد که مگر می شود بیشتر از زمان مدرسه بچه ها را در کلاس نگاه داشت؟
در خودم بودم که باز با نهیب آقای مدیر به خودم آمدم، از همان لبخندهای ملیحش بر لب داشت و رو به من کرد و گفت،آقای دبیر تازه کار ، می بینم دوباره سیستم هایت دچار اختلال شده اند و گیج می زنی، انگار تا به امروز اصلاً در آموزش و پرورش نبوده ای و هیچ چیزی از وضعیت مدرسه نمی دانی.می خواستم حرف هایش را تایید کنم که خودش پیش دستی کرد و گفت آنقدر ناشی و تازه کار هستی که همه چیز را باید برایت توضیح دهم.
آقای محترم دبیر ریاضی !،شما بیست و چهار ساعت موظفی داری یعنی باید برای گرفتن حقوق از آموزش و پرورش در هفته بیست و چهار ساعت تدریس کنی ،اگر کلاسی بیشتر برای تدریس بگیری می شود اضافه کار و پولش را جدا گانه به شما می دهند.یعنی هم حقوق می گیری و هم مبلغی به عنوان حق التدریس برای ساعت های اضافه ات می گیری.متوجه شدی؟
تایید کردم و باز به فکر فرو رفتم ،دوباره مرا صدا زد و گفت باز چه شده که در فکر فرورفتی؟گفتم چیزی نیست داشتم حساب می کردم که من بیست و چهار ساعت نداشتم و بیست و شش ساعت دارم ،پس آن دو ساعت هم اضافه کار می شود و در این صورت مجموع اضافه کاری هایم می شود یازده ساعت .کمی اخم کرد و گفت نیامده برای من اضافه کارهایش را حساب می کند.شیطان می گوید به خاطر این همه ساعت ساعت گفتنش برنامه اش را تا پنجشنبه بکشانم تا حالش جا بیاید.
تا این را گفت ،بلند شدم و به سویش رفتم و گفتم اضافه کار نمی خواهم و خواهش می کنم تا همان چهارشنبه باشد تا حداقل آخر هفته ها بتوانم به خانه بروم.نگاهی معنی دار به من انداخت و بعد به صندلی اش تکیه داد و گفت باشد فقط به شرط اینکه اولین اضافه کاری ات را ریختند یک سور پرمایه به ما بدهی!قبول کردم و همه چیز به خیر و خوشی تمام شد.
در خانه وقتی با حسین در مورد اضافه کار صحبت می کردم او هم گفت که به خاطر اضافه شدن کلاس او هم چهار ساعت علوم و دو ساعت هنر اضافه کار دارد. حسین می گفت انشالله این پول اضافه کار خرج رفت و آمد مان را درآورد.این گفته حسین مرا دوباره به فکر فرو برد که چند سال می بایست این دوری و این راه سخت را تحمل کنم؟
برنامه کاری من در اولین سال خدمت بدین صورت شد سه کلاس در مدرسه دخترانه که جمعاً می شود سیزده ساعت در روزهای شنبه و یکشنبه و دو شنبه و جالب این بود که یکشنبه فقط برای یک تک ساعت باید به مدرسه می رفتم. و همچنین چهار کلاس در مدرسه پسرانه که جمعاً می شود بیست و دو ساعت در روزهای شنبه و یک شنبه و دوشنبه و سه شنبه.
خدا را شکر می کردم که می توانستم حداقل سه روز را در خانه باشم و همین برایم خیلی خیلی خوب بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
شاه عبدالعظیم
مطلبی دیگر از این انتشارات
مدیر مدرسه پسرانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
شیب تند