کولاک

زمستان با تمام قوا شروع شده بود.به نظرم از دی ماه به بعد دیگر در این منطقه خبری از باران نیست و هرچه نزولات آسمانی باشد به شکل برف خواهد بارید.زندگی در مکانی که چشم اندازی به واقع زمستانی داشته باشد،در کنار سختی هایش لذت بخش هم هست. حداقل برای من که مدتها در منطقه ای معتدل زندگی کرده ام و برف را در زمستان آنچنان ندیده ام ،جذاب است.

جمعه غروب وقتی به وامنان رسیدم ،دلم گرفته بود.حسین نبود و می بایست امشب را به تنهایی بگذرانم.آب شدن برف ها هم مزید بر علت شد ،به همین خاطر شب خیلی زود خوابیدم.در طول هفته هم هوا آنچنان صاف و آفتابی بود که انگار نه انگار زمستان است.آب شدن برف ها و گِل و شُل خیابان ها و مشکل راه رفتن همه دست به دست هم داده بود که این هفته برایم اصلاً خوب نباشد. برف هم فقط در دوردستها روی کوه ها بود.جایی که در دسترسم نبود.به نظرم زمستان بدون برف ، معنی ندارد.

وقتی در مورد این موضوع با حسین صحبت کردم ، باز از همان نگاه های معنی دارش به من انداخت و گفت: آخر چه کسی از نیامدن برف ناراحت می شود که تو شده ای؟کشاورزی که زمین ات نیاز به آب داشته باشد یا باغداری که درختانت تشنه اند. با مکثی نسبتاً طولانی گفتم، خودم تشنه برف هستم. نمی دانم چرا وقتی برف می بارد احساس خوبی و سرخوشی دارم.اصلاً از وقتی اولین برف آمده ،نگاهم به اینجا عوض شده .

حسین گفت: انگار هنوز بچه ای و بزرگ نشده ای ! هنوز ذوق برف داری ، من هم بچه بودم خیلی برف را دوست داشتم.همیشه منتظر آمدنش پشت پنجره می نشستم.هنوز هم از دیدن باریدن برف و همچنین قدم زدن در زیر آن لذت می برم. به او گفتم : ببین تو هم دوست داری ولی بروز نمی دهی.ولی من صادقانه می گویم که بی صبرانه منتظر برف هستم. در جوابم گفت: باشد ، امیدوارم همیشه روی مهربان برف را ببینی و آن روی دیگرش را که سخت و مهیب است را تجربه نکنی.مخصوصاً کولاک را...

چهارشنبه صبح اول وقت به ایستگاه مینی بوس ها رفتم.هوا ناجوانمردانه سرد بود. کلاً زمستان وامنان با رفتن آفتاب چند برابر سردتر می شد.حضور خورشید حتی با گرمای ناچیز اش باز هم غنیمتی است در برابر سوز سرمایی که تا مغز استخوان نفوذ می کرد. نوبت اول حاج منصور بود که با همان لبخند همیشگی اش جواب سلامم را داد و گفت برو صندلی آخر بنشین.آنقدر زود آمده بودم که به تصورم اولین نفر می بودم، ولی وقتی سوار مینی بوس شدم فهمیدم که آخرین نفر هستم.

ولی حتی با نشستن من هم مینی بوس به نظر حاج منصور پر نشده بود و حتی زمانی که کلی کیسه گونی که نمی دانم چه بود بار سقف ماشین کردند و صندوق عقب را تا جایی که جا داشت پر کردند، باز هم حاجی رضایت نداد.تازه هنوز کمی غرغر م می کرد که کنار دستش خالی است. ولی هرچه بود با فشار مسافران و چند صلوات مجاب شد که به راه بیافتد.

هنوز به کاشیدار نرسیده بودیم که هوا به جای اینکه روشن تر شود، تاریک تر شد.کلبه کَل ممد را که رد کردیم . دانه های برف بود که به شدت به شیشه مقابل ماشین می خورد. متاسفانه کنار من شیشه نبود و کل محفظه را با یک ورق آلومینیومی مسدود کرده بودند، به همین خاطر دیدی به بیرون نداشتم.ولی همین که حاج منصور برف پاک کن را روشن کرد، دانستم که این دوستان من واقعاً رسیده اند.ولی حیف که درست در زمانی که من دارم می روم، آمدند. فقط امیدوار بودم تا جمعه که برمی گردم هنوز باشند.

شدت بارش به حدی بود که بیشتر مسافرین تعجب کردند، طوری که در همین حدود بیست دقیقه، کل جاده سفید پوش شده بود.وقتی بیشتر به بیرون نگاه می کردم ،سرعت برف ها هم بیشتر می شد. وقتی کناردستی ام به کناری اش گفت که کولاک شده، کمی خودم را جمع و جور کردم و به یاد حرف آن شب حسین افتادم.ولی وقتی بیشتر فکر کردم ، به خودم گفتم که من در ماشین هستم و این همه آدم هم در کنارم هستند. آن کولاکی که حسین می گفت مربوط به زمانی است که تنها و پیاده باشی.

در خودم بودم که ناگهان تکان شدید ماشین مرا به خود آورد. همه در حال جیغ و داد بودند و وقتی به حاج منصور نظر انداختم، فقط داشت فرمان را به راست و چپ می چرخاند. و ماشین هم فقط روی جاده به این سو و آن سو سُر می خورد.واقعاً ترسیدم، ولی خدا را شکر به هر صورتی بود ماشین متوقف شد. وقتی صلوات مسافران تمام شد، حاجی گفت: این پیچ همیشه در سایه است و یخ آن آب نمی شود.حالا این برف های تازه هم که آن را بیشتر لیز کرده است.حواسم بود که ماشین را به سمت کوه ببرم نه طرف دیگر. وقتی طرف دیگر جاده را دیده، قبض روح شدم.دره ای بود عمیق که نمی توانستم انتهای آن را ببینم.

از آنجا به بعد دیگر تمام حواسم به جاده بود، ولی به قدری بارش برف و وزش باد شدید بود که دیدن مقابل برای من که در انتهای مینی بوس بودم کاری سخت بود.به نزدیکی های هفت چنار رسیدیم که حاجی دوباره ایستاد. این بار چه اتفاقی افتاده بود؟اینجا که جاده هموار است و به نظر مشکلی نیست. ولی وقتی یک از مسافرین گفت که اینجا بادگیر است و همیشه برف ها اطراف را به روی جاده می ریزد، باز هم بر ترسم افزون شد. حاجی به آن کسی که کنار در نشسته بود گفت پیاده و شو برو ببین وضعیت چه طور است. در این کولاک من زیاد نمی بینم.

وقتی بازگشت کاملاً سپید پوش شده بود. رو به حاجی کرد و گفت ، برف که هست، ولی فکر کنم که بشود بروی.این بار درست برعکس دفعه قبل پایان صلوات، آغازی بود بر حرکت ماشین. نه تنها من ، بلکه تمام مسافرین حواسشان به جلو بود . سکوت عمیقی در محیط حکم فرما بود،سکوتی همراه با ترس.

پیش خودم گفتم اینجا را عبور کردیم، سرازیری بعد از هفت چنار را چه کار باید کنیم ؟که ناگهان سایه ی سیاه بسیار بزرگی روبروی ماشین ظاهر شد و حاج منصور هم برای فرار از برخورد به آن کاملاً به راست گرفت و ماشین باز هم شروع کرد به لغزیدن و سُر خوردن. فکر کردم کارمان تمام است. دفعه قبل حاجی به سمت چپ کشاند و قِسِر در رفتیم ، حالا که به سمت راست رفت ، چه بلایی بر سرمان خواهد آمد؟چشمانم را از ترس بستم که ماشین با صدای مهیبی همچون گویی که درون گودالی افتاده باشد به سمت راست کج شد و متوقف گردید.

جرات باز کردن چشمانم را نداشتم ،منتظر بودم ماشین چرخیدن به پهلو را شروع کند و ما هم در فضا معلق شویم و شروع کنیم به برخورد با در و دیوار ماشین و....ولی چند ثانیه ای که گذشت هیچ اتفاقی نیفتاد. وقتی چشمانم را باز کردم هیچ کس در ماشین نبود ، بیشتر ترسیدم ،چیزهای بسیار عجیب و بدی در ذهنم می گذشت، تمام قوایم را در پاهایم جمع کردم و به سختی بلند شدم و با هر زحمتی بود از ماشین پیاده شدم.

اینجا دیگر کجاست؟ انگار دنیایی دیگر بود. همه چیز به صورت شبح بود. سایه هایی می آمدند و می رفتند. صداهایی را می شنیدم که اصلاً برایم قابل فهم نبود،آنطرف هم غولی سیاه در میان این اشباح ،در گوشه ای آرمیده بود.نمی دانستم در چه حالی بودم، خوابم یا بیدار؟ نمی دانم چرا همه چیز برایم به صورت حرکت آهسته بود.انگار در دنیای اشباح گیر افتاده بودم.فقط در این بین احساس کردم کسی به پشتم می زند ، وقتی برگشتم حاج منصور بود، دیگر لبخند بر لبانش نبود و فقط به سمت انتهای ماشین اشاره می کرد.

کمی که وضعیتم عادی شد ،تازه فهمیدم در این کولاک شدید چه رخ داده است. آن سایه ی سیاه بزرگ ،تانکر سوخت بود که او هم همچون ما در آن طرف جاده ، کاملاً متمایل به چپ درون شیار کنار جاده افتاده بود.ولی وقتی به مینی بوس نگاه کردم وضعیت وخیم تر بود، آنقدر زاویه خم شدنش زیاد بود که به نظرم با کوچکترین حرکتی به پهلو می خوابید.

حاجی که تا کنون این قدر جدی ندیده بودمش ، فقط می گفت هُل بدهید، و تمام مسافران البته آقایون، با تمام قوا در حال فشار آوردن به ماشین بودند.ولی هیچ حرکتی دیده نمی شد.خیلی ها هم، نظر مرا داشتند و به حاجی می گفتند اگر هُل بدهیم و حرکت کند که چپ می کند ، ولی حاجی فقط می گفت هُل بدهید.کولاک هم هر چه در توان داشت می توفید ، کار به این صورت غیرممکن بود، دو نفر به سختی به بالای مینی بوس رفتند و تمام آن کیسه ها را خالی کردند و همچنین هرچه در صندوق بود را هم خالی کردند. شاید به اندازه یک خاور بار کنار جاده خالی شده بود.

با کلی تلاش و صلوات ماشین از چاله کنار جاده به صورت عجیبی بیرون آمد. واقعاً تا مرز چپ شدن رفت ولی در لحظه آخر با یک حرکت سریع به حالت عادی برگشت.چند نفری شروع کردن به بار زدن سقف و صندوق مینی بوس، و حاجی دوباره به همه گفت که حالا برویم سراغ تانکر سوخت.ولی این یکی که نمی شد بارش را خالی کرد، به نظرم حرکت دادن این یکی اصلاً ممکن نبود .ولی باز هم در کمال تعجب با تلاش مسافران، البته با زمانی طولانیتر، این ماشین هم به حالت اول آمد،ولی با روشی عجیب، دنده عقب و ما همه از جلوی ماشین هُل می دادیم.

آنقدر کولاک شدید بود که حاجی گفت سرازیری هفت چنار را پیاده بروید ، شاید ماشین سُر بخورد. وقتی پیاده در راه بودم و شدت کولاک نمی گذاشت اطرافم را خوب ببینم، ناگهان احساس تنهایی کردم و باز هم به یاد حرف حسین افتادم. حالا که دیگر تنها بودم و پیاده و در میان کولاکی شدید. کمی سرعتم را بیشتر کردم و خودم را به پشت یکی از مسافرین رساندم و تا انتهای مسیر در فاصله ای ثابت پشت او قدم برمی داشتم.

حدود ساعت یک رسیدم به آزادشهر ، و وقتی به خانه رسیدم ساعت دو نیم بود که با چهره بسیار نگران مادرم مواجه شدم.هرچه خواستم اصل ماجرا را بگویم دلم نیامد و گفتم که دیر راه افتادم. شب هنگام فقط به گفته های حسین فکر می کردم که این برف زیبا و بسیار نرم و لطیف ،عجب چهره ی مخوف و هراسناکی هم دارد.

معلم روستا