دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
راهداری
دو روز پی در پی بود، که فقط داشت برف می بارید. ارتفاع کوچه ها حدود یک متری بالا رفته بود و داخل حیاط خانه ها برف همسطح سقف طبقه اول خانه ها شده بود. در روستا معمولاً خانه ها دو طبقه است،که طبقه هم کف معمولاً انبار یا طویله بود و محل زندگی اغلب در طبقه دوم ساختمان بود.خیلی برایم جالب بود که از روی ایوان به روی این برف ها بپرم ولی حیف که رویم نمی شد و خجالت می کشیدم.
صبح سه شنبه وقتی به سمت مدرسه می رفتم از دور هیاهویی را در ابتدای روستا دیدم ،درست در همان جایی که ایستگاه مینی بوس های روستا بود.پیش خودم فکر کردم که شاید سرویس اول خراب شده و مسافران برای سوار شدن به ماشین دوم کمی ازدحام کرده اند. در مسیر مدرسه نیز درست روبروی نانوایی ، ازدحام مردمی را دیدم که از صدایشان فهمیدم کمی عصبانی هستند.
این دو اتفاق کمی ذهنم را مشغول کرد ولی هیچ ارتباطی را بین آنها نمی توانستم برقرار کنم.در کل امروز روستا حالت همیشگی خود را نداشت. در میان کوچه هایی که مملو از برف بود و مسیر تقریباً به صورت دالانی در آمده بود راه رفتن جالب بود، با گذر از این کوچه ها به مدرسه رسیدم.خدا را شکر اینجا همه چیز همانند روزهای دیگر بود و من هم مانند همیشه به کلاس رفتم و شروع کردم به درس دادن.
زنگ تفریح در دفتر کنار بخاری در حال گرم شدن بودم که آقای مدیر مانند همیشه با سینی چای وارد شد و رو به ما کرد و گفت :خدا را شکر منبع نفت مدرسه پر است و هیچ مشکلی نداریم.باز هم در ذهنم علامت سوالی ایجاد شد که آقای مدیر برای چه از منبع نفت مدرسه به ما می گوید؟کمی نگران شدم و به یاد آن ازدحام ها افتادم و از آقای مدیر پرسیدم امروز در روستا چه خبر است؟هم ایستگاه شلوغ بود و هم نانوایی.
رو به من کرد و گفت :چیز خاصی نیست، جاده بسته شده . برف و کولاک مسیر را بسته و باید منتظر بلدوزر راهداری باشیم که مسیر را باز کند.با این برفی که امروز می آید بعید می دانم تا غروب راه باز شود و می ماند برای فردا، شلوغی جلوی ایستگاه را فهمیدم برای چه بود ولی ازدحام مقابل نانوایی چه ربطی به بسته شدن جاده دارد.
وقتی آقای مدیر گفت که آرد نانوایی تمام شده و قرار بوده امروز خاور آرد بیاید، واقعیت امر کمی نگران شدم.واقعاً برف عجب قدرتی دارد و حتی می تواند انسان را گرسنه نگاه دارد.کمی که فکر کردم به یاد آوردم ، دیروز دو تا نان خریدم و فقط یکی از آن را خورده ام.پس برای امروز حداقل یک نان هست تا گرسنه نمانم.البته سیب زمینی خودش می تواند جایگزین خوبی برای نان باشد،که خوشبختانه سیب زمینی اینجا به وفور یافت می شود.
شام کلی سیب زمینی سرخ کردم و با نصف نانی که از ناهار مانده بود،خودم را کامل سیر کردم.سیب زمینی سرخ کرده واقعاً با نان می چسبد،و عجب شام مفصلی داشتم امشب.بعد از شام شروع کردن به جمع کردن وسایل ،فردا چهارشنبه بود و به خانه برمی گشتم.وقتی کیفم را جمع کردم و گوشه ای گذاشتم تازه به یاد آوردم که جاده بسته است .یعنی ممکن است فردا نتوانم به خانه بروم و این فاجعه ای بود بس بزرگ.
اگر فردا نتوانم به خانه بروم ،با این شرایط پس فردا باید بروم. پس کلاس های دانشگاه را چه کنم؟نگرانی کل وجودم را گرفت. از همه چیز بدتر این بود که اگر فردا نتوانم بروم چگونه می توانم این خبر را به خانه برسانم. مادر من در حالت عادی نگران است و اگر من یک روز دیر تر به خانه برسم که بنده خدا پس خواهد افتاد. در این اوضاع و با این شرایط هم که نمی شود پیاده تا روستای گلستان رفت و از آنجا زنگ زد. در این افکار مشوش شب سخت و دهشتناکی را گذراندم.
صبح اول وقت به محل ایستگاه مینی بوس ها رفتم .برف بند آمده بود ولی در خیابان ها و مسیرهای روستا هیچ جای عبور چرخ ماشین دیده نمی شد و همین موضوع بر اضطرابم افزود.و از همه چیز ناگوارتر نبودن حتی یک نفر در ایستگاه بود.نه به آن ازدحام دیروز و نه به سکوت مطلق امروز.اصلاً حالم خوب نبود و فقط نگران مادرم بودم که چگونه می توانم به او خبر دهم که برف جاده را بند آورده و من حالم خوب است.
نمی دانم نیم ساعت یا یک ساعتی در همان هوای سرد آنجا ایستاده بودم که حاج منصور آرام آرام از دور آمد .دیدن او کمی قوت قلبم شد. بعد از سلام و احوالپرسی از او پرسیدم امکان دارد جاده امروز باز شود؟همانطور که داشت در انباری را باز می کرد ،گفت انشالله باز می شود. بلدوزر راهداری تا از خوش ییلاق شروع کند ، برسد کاشیدار و برود تا نراب و بعد بیاید اینجا ، ظهر می شود، شما هم برو و حوالی ظهر بیا.
نمی دانستم چه کار باید می کردم. اگر می ماندم که یخ می زدم و اگر می رفتم چگونه مطمئنم می شدم که جاده کی باز شده است و ماشین می خواهد حرکت کند.چاره ای نبود باید می رفتم .کمی فکر کردم و به خانه برنگشتم و یکراست به مدرسه پسرانه رفتم ،حداقل اینجا به ایستگاه نزدیکتر است. در کمال تعجب همه بچه ها آمده بودند.به آقای مدیر گفتم مگر در این شرایط تعطیل نمی کنید.لبخندی زد و گفت مگر بسته شدن جاده آموزش را تعطیل می کند.فقط یکی از همکاران نیامده و خودم کلاسش را پر می کنم.بعد کمی مرا نگاه کرد و سرش را تکانی دادو گفت :خوب حالا که شما هستی، زحمت این کلاس را هم بکش.در اوج این همه بدبختی این مورد کم بود که افزوده شد.
فقط آقای مدیر زحمتی که برایم کشید، این بود که هر یک ساعت یک بار دانش آموزی را می فرستاد تا وضعیت جاده را از سر خیابان بررسی کند و به من گزارش دهد. سه زنگ کلاس رفتم و واقعاً خسته شدم. در اوج ناامیدی بودم که دانش آموزی دوان دوان وارد حیاط شد و گفت آقا اجازه بلدوزر سر سه راهی کاشیدار است.از بالای خانه مان دیدیم.نمی دانم چه طور به سر ایستگاه رسیدم و همچنین نمی دانم این خیل جمعیت چگونه اینقدر سرعت عمل داشتند که همه از من زودتر رسیده بودند.
هیچگاه اینقدر صدای بلدوزر برایم دلنشین نبود.وقتی رسید کل جمعیت صلوات بلندی فرستادند. آقای راننده که تمام صورتش را با شال و کلاه پوشانده بود با استقبال پر شور مردم از بلدوزر پیاده شد. وقتی چهره بشاش او را بعد از باز کردن شال ها دیدم نمی دانم چرا آرامش خاصی به من دست داد. با لبخند گفت جاده را باز کرده ام. فقط چند دقیقه بگذارید نفسی بگیرم و در راه بازگشت مینی بوس ها پشت سر من بیایند.خودش هم رفت و در مغازه کنار ایستگاه همان که صاحبش هم قد و هم صدایی بلند داشت روی صندلی نشست تا کمی استراحت کند.
یکی از همسایه ها سینی چای برایش آورد و آن یکی ناهاری را برایش تدارک دید و آقای راننده هم فقط تشکر می کرد و می گفت:خدا خیرتان دهد از خوش ییلاق تا نراب و از آنجا تا اینجا واقعاً خسته شده ام. در همین حین آقای مغازه دار گفت فلاکس را بیاور تا با چایی داغ پرش کنم که دربرگشت بتوانی هم خستگی ات را از تن به در کنی و هم گرم شوی.برایم این صنحه ها در این اوج مشکلات و بحران ،بسیار دیدنی بود، اوج مهربانی و صفا هم در راننده بلدوزر و هم در اهالی روستا،گرمایی وصف ناشدنی در این سرمای سخت بود
هر دو مینی بوس تا جایی که جا داشت پر شد و خوشبختانه این بار حداقل جایی برای نشستن به من رسید. بلدوزر به حرکت درآمد و صدای صلوات در ماشین ما طنین انداز شد. پشت سر آن ما نیز به راه افتادیم که باز صلوات قرایی فرستاده شد.دیدن بلدوزر در مقابل برای همه ما که در ماشین بودیم قوت قلب بود و به همین خاطر همه حواسشان به جلو بود. راه فقط برای عبور یک ماشین باز بود و اگر از مقابل ماشینی می آمد جاده بسته می شد.ولی بودن بلدوزر همه مشکلات را حل می کرد.
سرعت حرکت بسیار کم بود ولی به همین نیز قانع بودیم.کمی به اطراف نگاه کردم و دوباره غرق شدم در مناظر زیبای زمستانی. همه چیز و همه جا سفید بود. آنقدر صاف و سیقلی که نگاه به آن حتی چشم را آزار می داد.کمی شیشه مینی بوس را باز کردم تا دستم را بیرون ببرم. خیلی برایم جالب بود که می توانستم برف های کنار جاده را لمس کنم. ارتفاع برف دقیقا تا جای شیشه ماشین بود و بلدوزر دالانی را در بین آن ایجاد کرده بود. حتی چند بار مشتی برف برداشتم که البته وقتی با نگاه متعجبانه بعضی مسافران برخوردم ،سریع شیشه را بستم و فقط به دیدن اکتفا کردم.
هنوز به تیل آباد نرسیده بودیم که درست در ابتدای یک سربالایی ماشین متوقف شد. وقتی نگاه کردم، بلدوزر راهداری همچنان داشت می رفت . مسافرین از حاج منصور پرسیدند چه شد ایستادی، خدای نکرده ماشین خراب شده. لبخندی زد و گفت .نه باید صبر کنم بلدوزر تا آخر سربالایی برود بعد من حرکت کنم.باید کمی دور بگیرم تا ماشین بالا برود وگرنه یا گیر می کند یا سُر می خورد. همه در اینجا به مهارت حاج منصور در رانندگی صحه گذاشتیم. و او هم خیلی خوب از این سربالایی عبور کرد.
تا تیل آباد فکر کنم چهل پنجاه تایی صلوات برای سلامتی راننده بلدوزر فرستاده شد و در همین حدود هم برای سلامتی حاج منصور.کلاً معنویت در ماشین موج می زد.در تیل آباد وقتی مسیرمان از بلدوزر جدا شد، حاجی با چند بوق ممتد از او تشکر کرد و خیلی جالب همه ما مسافران نیز برایش دست تکان دادیم و خداحافظی کردیم و او هم با تکان دادن دست جواب مان را داد و همانطور آرام و سنگین و با وقار به سمت خوش ییلاق رفت.
لبخند راننده و آرامشش هیچگاه از ذهنم خارج نمی شود، یک تنه آمد و کلی اهالی روستا های این منطقه را از نگرانی بیرون آورد. درست است کارش این است ولی این سختی و مشکلات کارش هیچگاه اخلاقش را تغییر نداده بود. پوشش او نشان می داد که داخل ماشین هم بسیار سرد است ولی واقعاً دلش گرم بود. از او آموختم که در شرایط سخت هم می شود کار را با دلی آرام و قلبی مهربان انجام داد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
از
مطلبی دیگر از این انتشارات
سربازی
مطلبی دیگر از این انتشارات
نیسان آبی