دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
انفجار
زمستان سخت گذشت و بهار طرب انگیز از راه رسید. همین دو هفته تعطیلات که در روستا نبودم کلاً قیافه همه چیز تغییر کرده بود.طراوت و شادابی از همه جا فوران می کرد.هوا عالی بود، نه سرد و نه گرم، صبح که از خواب بیدار می شدم و به روی ایوان می آمدم نسیم خنکی که از غرب می وزید واقعاً صورتم را نوازش می داد.
همه چیز در حال نو شدن بود، هرگوشه را که نگاه می کردم ،گیاهی داشت خودش را به هر زحمتی بود بلند می کرد .همه چیز داشت سبز می شد و همین حس زندگی می داد.وقتی به اطراف خودم نگاه می کردم همه در تکاپو بودند ،همه تلاش می کردند برای شروعی بهتر ولی حیف که وقتی به مدرسه رفتم و در کلاس درس را شروع کردم، اتفاق دیگری افتاد.
مدت تعطیلات وقتی طولانی شود دانش آموزان کاملاً از حس مدرسه و درس خارج می شوند و حدود یک هفته باید وقت و انرژی صرف کرد تا همه چیز تازه به روز اولش بازگردد.در این بهار که همه چیز پر از زیبایی و طراوت بود اینجا فقط خمودی بود و کسالت.روی صندلی نشستم و به بچه ها نگاهی انداختم. همه با لباس های نو و تروتمیز به مدرسه آمده بودند و ذوق و شوق خاصی داشتند و لباسهایشان را به هم دیگر نشان می دادند.
کمی فکر کردم و تصمیم گرفتم من هم زیاد به فکر این موارد منفی نباشم، پس از بهار باید نو شدن را آموخت،عزمم را جزم کردم و شروع کردم به یادآوری مطالبی که لازم بود بچه ها بدانند. اولین سوالم را پاسخ ندادند و من هم همه را توضیح دادم.وقتی توضیحم تمام شد، سوالی از همان مفهوم را روی تخته نوشتم و گفتم حل کنید. وقتی با نگاه های خیره آنها مواجه شدم فهمیدم بهار علم و دانش هنوز دمیده نشده است.
سه زنگ در اوج ناامیدی به سر شد ، اصلاً حالم خوب نبود،وقتی وارد حیاط شدم تا به سمت خانه بروم،آقای مدیر صدایم کرد و گفت:کجا می روی ؟ بایست که هنوز کار داریم.واقعیت امر اصلاً حوصله هیچ چیز را نداشتم. به همین خاطر کمی در حیاط معطل کردم تا حسین بیاید و به سمت خانه حرکت کنیم.ولی وقتی آقای مدیر و حسین و دیگر همکاران را دیدم که با ظاهری متفاوت جلویم ایستاده اند تعجب کردم.
شلوارهایشان را در جوراب هایشان نهاده بودند و مستقیم فقط مرا نگاه می کردند. حسین که همراه آنها بود بعد از نگاهی به من روبه آقای مدیر کرد و گفت، از این انتظاری نباید انتظاری داشته باشی، از این صحبت حسین هیچ نفهمیدم ، آقای مدیر هم با سر تایید کرد و رفت سراغ بچه ها و چندنفری از آنها را در مدرسه نگاه داشت.
بعد از مدت کوتاهی فهمیدم که همکاران در حال تدارک دیدن یک بازی فوتبال هستند و چون همگی به مهارت و توانایی های من در این ورزش اشراف داشتند ،مرا به عنوان داور- که کاری بس خطیر است- گماردند.این وظیفه سنگین را بر عهده گرفتم و سوت را بر گردن آویختم تا قضاوتی مردانه و عادلانه را در این بازی به نمایش بگذارم. قضاوتی در حد کولینا در جام جهانی!
با سوت من بازی شروع شد، نهایت دقت را به خرج می دادم تا کوچکترین حرکتی از چشمانم دور نماند، جابه جایی ام در زمین واقعاً مثال زدنی بود، از چند متری دروازه سمت راست زمین تکان نمی خوردم ! فقط گاهی چند قدم جا به جا می شدم تا حداقل توپ و صاحب آن را ببینم. خطایی در منطقه جریمه گرفتم و با دست نقطه پنالتی را نشان دادم.جدل شروع شد و هیاهویی به پاخواست،ولی چون درایتی بسیار داشتم و کاملاً نزدیک صحنه بودم! بر تصمیمی که گرفته بودم استوار ماندم.فقط تنها اعتراضی که می شد این بود که چه طور از کنار دروازه آن طرف زمین ،پنالتی را در کنار دروازه این طرف زمین دیده بودم.
حیاط مدرسه کاملاً خاکی بود و به خاطر رفت و آمد بچه ها هم کاملاً خاکش حالت پودری پیدا کرده بود. به همین خاطر محل نقطه پنالتی اصلاً مشخص نبود. با گام هایم محل نقطه را تعیین کردم و توپ را در آن نقطه کاشتم.دروازه بان در درون دروازه جای گرفت و آقای مدیر هم پشت توپ ایستاد. همه حواسمان به توپ و دروازه بان بود ،وقتی سوت را زدم و منتظر بودم که آقای مدیر توپ را شلیک کند ...
ناگهان از پشت صدای مهیبی آمد و در صدم ثانیه همه جا پر از گرد و خاک شد به طوری که هیچ چیز را نمی شد دید.همه فرار کردند و من هم شیرجه ای دلاورانه به سمت زمین رفتم. در دوران تربیت معلم در اردوی آمادگی دفاعی خیزهای سه ثانیه و پنج ثانیه را یاد گرفته بودم.و اینجا تا آمدم به خودم بجنبم خیز پنج ثانیه را زده بودم و با سینه روی زمین درازکش بودم.
سکوت عجیبی همه جا را فرا گرفته بود، غبار آنقدر زیاد بود که حتی تنفس را سخت کرده بود،کمی که گذشت و گرد و خاک تا حدی فرونشست به دنبال جای اصابت گلوله بودم.البته در خمپاره 60 یا 120 بودنش شک داشتم.نوع انفجار و صدایش بیشتر شبیه خمپاره 60 بود،ولی واقعیت امر این بود که اصلاً صدای سوتش را نشنیده بودم.در همان اردو به ما گفته بودند هر وقت صدای سوت را شنیدید. خیز را انجام دهید.
جلویم را خوب نمی دیدم .همه چیز رنگ خاک به خود گرفته بود.و هوا هم همچنان غبارآلود بود.آرام از جایم بلند شدم ، خودم را که وارسی کردم خدا را شکر ترکش نخورده بودم .به یاد حسین و آقای مدیر و بقیه افتادم.کمی که جلوتر رفتم ،محکم خوردم به یک جسم بزرگ نرم.پیش خودم گفتم جنگ نرم همین است دیگر .با چیز های نرم به ما حمله می کنند و اینگونه جوانان وطن را به خاک و خون می کشند.
با ترس حسین را صدا زدم و او هم جواب داد و دانستم خوشبختانه زنده است.صدای آقای مدیر را در آن اوضاع بحرانی می شنیدم که می گفت :حاجی جان مواظب باش. خدا را شکر خودت چیزی نشدی ،حواست کجا بود که اینطور شد، مگر سمت درست را نمی دانستی؟در اینجا که رفت و آمد زیاد است باید بیشتر حواست جمع باشد.
با شنیدن این گفتگو فهمیدم که خودی ها ما را زده اند، احتمالاً گرای غلط گرفته اند ،وگرنه مدرسه که محل جنگ نیست. وقتی این افکار عجیب در ذهنم می گذشت، حسین به پشتم زد و گفت بدجوری خودت را خاکی کرده ای، فکر کرده ای که اینجا منطقه جنگی است.خنده او و بقیه مرا از آن دنیای خیالی بیرون آورد و خودم هم از این رفتارم خنده ام گرفت.
مدرسه ما زیر جاده روستا قرار داشت و اختلاف سطح حیاط مدرسه تا جاده حدود سه متر بود.مرد روستایی با گاو بزرگش داشت از جاده می گذشت. به خاطر برخورد نکردن با ماشینی که از روبه رو می آمد به کناره ی جاده آمده بود و پای گاو سُر خورده و گاو به پهلو از آن ارتفاع در حیاط مدرسه سقوط کرده بود.نکته جالب اینجا بود که گاو هیچ صدمه ای ندید و بلند شد و خودش بدون هیچ زحمتی از در حیاط بیرون رفت و در جاده به راهش ادامه داد.
موقع رفتن به خانه حسین رو به من کرد و گفت بدجوری جو تو را گرفته بود.در جوابش گفتم.نسل ما نسلی است که با جنگ و تبعات آن بزرگ شده.زمانی که کوچک بودم ،صدای آژیر قرمز و انفجار و فرار به سمت پناهگاه برایمان عادی شده بود.هنوز هم این ها در ما هست.هنوز به صدای آژیر ،حتی آژیر آمبولانس حساسیم.هر صدای بلندی که می شنویم پناه می گیریم. و . . . . .
کلاً از هر جهت نسل سوخته ایم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ابتدایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
تکلیف
مطلبی دیگر از این انتشارات
ابرهای سیاه