59. اردو

هوا عالی بود وهمه چیز برای یک اردوی دانش آموزی مهیا. من و چند تن از همکاران صبح، زودتر به مدرسه آمده بودیم تا وسایل مورد نیاز را آماده کنیم.در دفتر مدرسه کاشیدار منتظر مدیر بودیم تا با وسیله نقلیه بیاید و بچه ها را بگیریم و ببریم در گوشه ای از این طبیعت زیبا گشت و گذاری داشته باشیم.البته برای من هنوز سوال مهم این بود که برای رفتن به اردو، چند تا مینی بوس خواهد آمد؟چون مینی بوس های روستا همه به شهر رفته اند.

حدود ساعت هشت بود که صدای آقای مدیر از حیاط مدرسه آمد که داشت بچه ها را به صف می کرد.ما هم وسایل را برداشتیم و به حیاط رفتیم.اولین نکته جالب این بود که بچه ها دو دسته شده بودند و اصلاً هم تعدادشان برابر نبود.ای نابرابری کنجکاوی ام را دوباره تحریک کرد .هرچه فکر می کردم عقلم به جایی قد نمی داد.

وقتی از آقای مدیر پرسیدم و منتظر پاسخ بودم، با لبخند پرمعنای ایشان مواجه شدم ، به آرامی گفت بعداً خواهی فهمید.گیج و منگ بودم که با یک از جلو نظام بلند مدیر، به خود آمدم.تذکرات فراوان و توصیه های زیادش هم حوصله ما را سر برد و هم بچه ها را خسته کرد،نمی دانم چرا این مدیرها دوست دارند سر صف زیاد حرف بزنند.شور و شوق بچه ها آنقدر زیاد بود که آقای مدیر مجبور شد کمی از صحبتهایش را کوتاه کند.

وقتی توصیه های آقای مدیر تمام شد. فریاد شوق بچه ها و دویدنشان نشان از انرژی بیکرانشان می داد.ما هم همراه مدیر به سمت در ورودی حیاط که پشت ساختمان مدرسه بود حرکت کردیم.وقتی از در خارج شدیم و کنار جاده رسیدیم، مبهوت فقط حاشیه جاده را نگاه می کردم.صحنه ای مقابل چشمانم رقم خورده بود که اصلاً انتظارش را نداشتم. در فکر مینی بوس بودم ولی چیزی که مقابلمان بود قطاری بود طولانی از الاغ هایی که هر کدام راکبش یکی از بچه ها بود و پشتش پر از وسایل مخصوص اردو!

آنقدر مشاهده این صحنه من را مبهوت خود کرده بود که حسین مجبور شد با صدایی بلند مرا صدا بزند تا به خود بیایم. دو تا الاغ یدک هم همراه بچه بود و آقای مدیر هم روی اسب خودش سوار بود.مانده بودم چه کنم؟من تا به حال اصلاً تجربه سوارکاری نداشتم .حمید و حسین خیلی سریع پریدند روی الاغ ها و من و سید حمید فقط به هم نگاه می کردیم.در نهایت ما دو نفر شدیم پیاده نظام این خیل سواره نظام .

همان ابتدا ،قبل از حرکت ،آقای مدیر مانند فیلم های جنگی زمان روم باستان با اسبش از جلو بچه ها که در دو گروه در دو طرف جاده بودند بازدید کرد. همان دو گروهی که در حیاط مدرسه صف کرده بود.حسین پیش قراول دسته سمت راست شد و حمید هم پیش قراول سمت چپ و لشکر از دو جناح شروع به حرکت کرد . من و سید حمید هم همانند تامین های آخر لشکر در پی شان به راه افتادیم.

البته ساختار این لشکر با آن لشکر هایی که می شناختم تفاوت بسیار داشت، در همه لشکر ها تعداد پیاده نظام بسیار زیاد است . معمولاً بدنه اصلی لشکر را پیاده نظام تشکیل می دهد. ولی این لشکر فقط دو نفر پیاده داشت که یکی من بودم و یکی هم سید حمید.خوشبختانه سرعت سیر قطار الاغ ها زیاد نبود و همین تا حدی ما را خشنود ساخت که از قافله عقب نمانیم.

وقتی از پشت به این دو صف در دو طرف جاده نگاه می کردم اصلاً باور نمی کردم که در حال رفتن به اردو هستیم.در دوران دانش آموزی اردو رفته بودم، ولی اینجا و این وضعیت حتی کوچک ترین شباهت هم به آنچه دیده بودم نداشت.وقتی در امتداد جاده از وسط روستا گذر می کردیم نمی دانم چرا صحنه های فیلم های جنگ جهانی دوم در ذهنم نقش می بست.

از کاشیدار خارج شدیم و بعد از پیچ جاده مسیر مال رویی را در پیش گرفتیم،شیب تند و نفس گیری داشت. وقتی ارتفاع گرفتیم مناظر اطراف خیلی دیدنی تر شد ، هوای صاف موجب شده بود که علاوه بر وسعت، عمق دیدمان بسیار شود و همین خیلی فرح بخش بود.بعد به دره ای رسیدیم و به دستور آقای مدیر جناحین لشکر هر کدام از دو مسیر جداگانه که در دو طرف دره ولی موازی هم بود،به راه ادامه دادند.در انتها به یک شیار بسیار باریک در دل صخره ها رسیدیم که گذر از آن سخت بود، ولی به هر زحمتی بود از میان آن گذشتیم.

بعد از گذر از این شیار به واقع صعب العبور وقتی به بالای آن رسیدیم،مرتعی بود مرتفع و بسیار زیبا،بعد از آن همه بالا و پایین رفتن ها و گذر از کوه ها و دره ها ،راه رفتن در این فلات زیبا، بسیار لذت بخش بود. از دور چند درخت که کنارش برکه آبی بود نمایان شد و از شور و شوق بچه ها فهمیدم مقصد همانجاست. آقای مدیر که در ابتدای صف بود با صدای بلند به بچه ها گفت کسی حق ندارد خیلی دور برود، همه باید نزدیک هم باشیم.هیچ کس از محدوده «اَشَک میدان» نباید خارج شود.

این مکان زیبا و بکر عجب اسم عجیبی داشت.با توجه به نزدیکی تلفظ این کلمه با ترکی الاغ حدس زدم شاید اینجا محلی است که الاغ های بسیار دارد.منتظر بودم برسیم و در فرصتی مناسب دلیل این نام را از آقای مدیر بپرسم.وقتی رسیدیم بچه ها با سرعتی باور نکردنی وسایلشان را از پشت الاغ هایشان پیاده کردند و به چندین گروه تقسیم شدند و در این زمان مدیر فقط مواظب بود بچه ها زیاد پراکنده نشوند.

من و سیدحمید که واقعاً خسته شده بودیم روی زیلویی که آقای مدیر آورده بود ولو شدیم. وقتی ساعت را نگاه کردم حدود دوساعت و نیم راه آمده بودیم.از آن طرف هم حسین و حمید از مرکب هایشان پیاده شده بودند و به طرف ما می آمدند ولی راه رفتنشان جور دیگری بود.وقتی رسیدند و قضیه را جویا شدیم از خنده دلمان را گرفتیم. آنقدر روی الاغ پایشان باز مانده بود که حالا راه رفتن برایشان بسیار سخت شده بود.

وقتی همه چیز آرام و قرار گرفت و بچه ها مشغول کارهای خودشان بودند، آقای مدیر آمد و شروع کرد به آماده کردن آتش و چای و دیگر مخلفات. بهترین فرصت بود که قضیه «اَشَک میدان» را از او بپرسم. توضیحات ایشان واقعاً بر عجیب بودن این نام و این منطقه افزود. پیشینه این نام اصلاً با آن چیزی که من حدس می زدم ربطی نداشت.

بعد از نوشیدن چای ، آقای مدیر ما را به مکانی برد که اصل داستان از آنجا نشات گرفته بود، گورستانی باستانی با سنگ قبرهایی بسیار عجیب.در زمان های بسیار دور یک بیماری واگیر در این منطقه انسان های بسیاری را به کام مرگ کشانده بود.و این قبرستان هم مربوط به همان از دست رفتگان است.

به خاطر ماتم و غم بسیار سنگینی که این موضوع داشته و همه گریان بوده اند این منطقه به «میدان اشک» معروف شده است و بعد از گذر زمان به « اشک میدان» و بعد از آن هم با گویش محلی به «اَشَک میدان» مبدل شده است.اتفاقی عجیب و غمبار در این دشت به واقع زیبا رخ داده بود.وقتی به شور و شوق بچه ها نگاه می کردم اصلاً موقعیت فعلی را با این نام همسان نمی دیدم.

آقای مدیر به همراه همکاران رفتند ولی من هنوز داشتم به این خیل خفته در زیر خروارها خاک فکر می کردم.تصور زمانی که جمعیتی نالان و مضطرب در اینجا در حال سپردن جسم بی جان عزیزانشان به خاک هستند واقعاً مرا آزار می داد.سالهایی بسیار دور در همین جایی که من ایستاده ام فردی ایستاده بوده و نظاره گر این واقعه غمناک بوده است. واقعاً بشر از همان روز اول با محنت ها و رنج ها زندگی کرده است.

آنها را با احترام بدرود گفتم و به جمع بچه ها بازگشتم.هرچه قدر آن طرف سکوت بود و غم و اندوه، اینجا هیاهو بود و زندگی و طراوت، تعدادی از بچه ها صبحانه را خورده بودند و داشتند بازی می کردند و عده ای هم هنوز در حال خوردن بودند و منتظر اینکه به جمع بازی کنندگان بپیوندند.وقتی به محل اطراق خودمان رسیدم ،دیدن سفره صبحانه چشمانم را از حدقه بیرون آورد.

آنقدر تنوع در این سفره زیاد بود که واقعاً نمی دانستم از کجا شروع کنم.حمید فقط تذکر داد که مواظب خودت باش ، ولی این صحنه ای که مقابلم بود اصلاً با این جمله همخوانی نداشت.تا خواستم از آقای مدیر تشکر کنم که رو به من کرد و گفت از بچه ها تشکر کن که هر کسی قسمتی از غذایش را برای ما آورده است.

نان روستایی و چای دودی و گوجه و خیار و الزو و پنیر خیکی و کره محلی و سرشیر و عسل و انواع مرباجات و ... چنان ذوق زده ام کرده بود واقعاً نمی دانستم از کجا شروع کنم.ولی خاطره اسماعیل کاتا باعث شد از پنیر شروع کنم.تقریباً از همه لقمه ای خوردم و هر کدام از آن یکی لذیذتر بود.رو به همکاران کردم و گفتم با این صبحانه ای که من خوردم رفت تا فردا صبح که چیزی بخورم. ولی همه متفق القول گفتند . دو سه ساعت بعد زمان ناهار می بینیم چه خواهی کرد؟

معلم روستا