دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
سوء سابقه
در مورد نازنین هر کاری از دستم برمی آمد انجام دادم تا بتواند روی پای خودش بایستد و ریاضی را خود حل کند و به این طریق بهتر یاد بگیرد ولی هر بار به دلیلی مرا در رسیدن به این هدف ناکام می گذاشت. استعدادش خوب بود ولی در جهتی دیگر، به جای اینکه بنشیند و فکر کند و ریاضی را حل کند ،فقط دنبال این بود که از جایی دیگر حل ها را بگیرد و بنویسید. چندین بار سر کلاس و در زمان حل کاردرکلاس ها به او تذکر داده بودم ولی متاسفانه اثری نداشت و او همچنان بر طریقش استوار بود.
سر جلسه امتحانات تمام حواسم به او بود ولی در همان لحظاتی که توجهم به جایی دیگر معطوف می شد، با مهارت خاصی که داشت ،کار خودش را می کرد و من در زمان تصحیح برگه ها می فهمیدم که او تقلب کرده است و همانجا هم برایش تذکر می نوشتم و حتی نمره کسر می کردم ،ولی او انگار به این کار خو گرفته بود و نمی توانست این عادت خود را ترک گوید و در امتحان بعدی هم دوباره تکرار می کرد.
تبحرش در این کار برایم بسیار جالب بود، به همین خاطر در امتحان نوبت اول تصمیم گرفتم فقط حواسم به او باشد تا نگذارم به هدفش برسد.از همان ابتدا روبرویش ایستادم و تمامی حرکاتش را زیر نظر داشتم و او هم خیلی عادی مثلاً داشت حل می کرد. حدود دو سوم زمان امتحان گذشت و بچه ها شروع کردند به برخواستن و برگه ها را تحویل دادن.ولی من هنوز حواسم به نازنین بود.
بیشتر از نیمی از بچه ها رفته بودند که آقای مدیر به جلو در آمد و مرا صدا زد تا صورتجلسه امتحان را امضا کنم.به سمت در کلاس رفتم و برگه را گرفتم و همانجا مقابل آقای مدیر امضا کردم .وقتی برگشتم صحنه ای را دیدم که دیگر نمی شد از آن بی تفاوت گذشت. هنوز چرخشش به سمت جلو کامل نشده بود و برگه امتحان پشت سری همچنان در دستش بود.وقتی در آن وضعیت مرا دید که دارم نگاهش می کنم ،چندثانیه ای مکث کرد ولی بلافاصله خودش را جمع و جور کرد.
با عتاب صدایش کردم و هر دو برگه را گرفتم،نفر پشت سری که کاملاً قالب تهی کرده بود، زبانش بند آمده بود و هرچه تقلا می کرد نمی توانست چیزی بگوید.ولی نازنین هیچ واکنشی نشان نداد، حتی تغییر خاصی هم در چهره اش مشاهده نکردم.روی برگه با خودکار قرمز نوشتم تخلف و نمره صفر را جلوی چشمانش بالای برگه نوشتم.نفر دوم را هم فرستادم خدمت آقای مدیر.
از نگاهش ناباوری را می توانستم تشخیص دهم ولی من عزمم را جزم کرده بودم و همانجا هم مقابل چشمانش نمره صفر را در دفتر نمره ثبت کردم.تا بداند که جزای کار نادرست ،تنبیه است.وقتی دید وضعیت خیلی جدی است کمی مضطرب شد ، گفت آقا اجازه ما که کاری نکردیم.نگاه اخم آلودی کردم و گفتم این بار که دیدی دیدم، همینکه برایش مستدل شد که همه چیز را دیده ام ،بدون هیچ عکس العمل خاصی از کلاس بیرون رفت.
قضیه را به مدیر گفتم و او را از تصمیمی که گرفته بودم مطلع ساختم.پیش خود فکر کردم که همین موضوع بهترین فرصت است تا به او کمک کنم این عادت زشتش را ترک کند.شاید تا کنون کسی او را از نادرست بودن این کارش مطلع نکرده است .ولی این هم محال است،مگر می شود معلمی باشد و در این گونه موارد عکس العملی نشان ندهد.البته مدیر مِن مِن کرد ولی مستقیم بدون روی دربایستی به او گفتم که نازنین نوبت اول تجدید است .
صبح روز بعد وقتی وارد حیاط مدرسه شدم، پیرمردی با کلاهی سبز در مقابل در ورودی در حال قدم زدن بود، تا مرا دید به سمت من آمد، مانند همیشه تا خواستم سلام بگویم، سریع تر از من سلام گفت و باز هم بازنده این دوئل شدم و با لبخندی سلامش را علیک گفتم.البته وقتی به چهره اش نگاه کردم مانند خیلی از پیرمردهای این روستا لبخند بر لب نداشت.
نگاهی از بالا به پایین به من انداخت و بعد از چند ثانیه مکث گفت: حتماً تو معلم ریاضی هستی .با این قیافه که تو داری بیشتر شبیه معلم دینی هستی!مانده بودم چه بگویم، فقط توانستم با سر تایید کنم.هنوز در شوک برخورد این پیرمرد بودم که ناگهان دستم را گرفت و مرا به سمت دیگر حیاط برد. در این قسمت دیوار کوتاهی بود که به راحتی می شد از بالای آن دره زیبای پشت مدرسه را که مشجر و با صفا بود را دید.واقعاً گیج و منگ بودم و هیچ از رفتار این پیرمرد نمی فهمیدم.متاسفانه خبری هم از آقای مدیر نبود.
در آن طرف دره، گله ای گوسفند در حال چرا بودند.پیرمرد دستش را به سمت آنها گرفت و به من گفت: گله را می بینی،گفتم بله پدرجان ،گفت ماشاالله گوسفندانش هم سرحال هستند،می دانی برای پروار شدن یک گوسفند چقدر چوپان باید زحمت بکشد.واقعاً درمانده فقط به این پیرمرد نگاه می کردم.دوباره رو به من کرد و گفت :پدر جان، وقتی پای گوسفندی می شکند چه کار می کنند؟ من مات و مبهوت مانده بودم که این چه سوالی است و من چرا باید به این سوال پاسخ دهم.این همه صغری و کبری برای چیست؟اصل موضوع را چرا نمی گوید؟
با نگاه خاصی گفتم خوب نمی دانم شاید باید پایش را بست یا آن را به یک دامپزشک نشان داد. در جواب گفت خدا خیرت دهد پس باید کمکش کرد، تا خوب شود و دردش کمتر شود،به خاطر یک شکستگی جزئی که نباید آن را کُشت.هنوز نمی دانستم که ماجرا چیست؟به همین خاطر گفتم پدرجان اینها چیست که از من می پرسی؟لطفاً بروید سراغ اصل مطلب، من چند دقیقه دیگر کلاس دارم و باید بروم درس بدهم.
کمی مکث کرد و گفت من پدربزرگ نازنین هستم .شما نباید با نوه من آن طور رفتار می کردید.شما به جای بستن پای شکسته گوسفند داری او را به کشتن می دهی.از دیروز است که در خانه گریه می کند و می گوید من دیگر به مدرسه نمی روم. حالا این بچه یک خطایی کرده است ، باید ببخشی و دل بچه ها را به دست آوری.باید به بچه محبت کنی تا به حرفت گوش دهند.
تازه فهمیدم این همه مقدمه برای چه بود، همان دیروز هم حدس می زدم که این برخورد من با نازنین تبعاتی خواهد داشت. رو به این پیرمرد عزیز کردم و گفتم که من هم می دانم که باید به بچه ها محبت کنم ولی محبت ،نادیده گرفتن خطاهایشان نیست. دلیل برخورد من هم همین دلسوزی است که تا یاد بگیرد که تقلب کار بدی است.باید سعی کند درس را یاد بگیرد و خودش حل کند. تقلب مثل دزدی است.باید بداند که هر خطایی مجازاتی دارد.
هر چه می گفتم باز همان مثال گوسفند را می زد .فکر کنم پنج یا شش بار قضیه شکستن و بستن پای گوسفند را از ابتدا تا انتها برایم گفت.من از هر دری وارد می شدم او از در گوسفندش وارد می شد. واقعاً توجیه این پیرمرد عزیز برایم غیرممکن شده بود.البته با توضیحات من کمی هم عصبانی شده بود ، فکر کنم از این که حرفش را قبول نکرده بودم از من ناراحت شده بود.
سعی کردم کمی آرامش کنم و او را قانع کنم که ناگهان برافروخت و بر سرم فریاد زد : شما که اینجا و در این روستا حدود پنج شش سال سوء سابقه دارید چرا این کار را کردید.این همه سوء سابقه در این روستا دارید باز بچه های ما را اذیت می کنید. بس است دیگر دست بردارید.
فریادش اصلاً به سن و سالش نمی خورد ، همه دانش آموزان داخل حیاط ساکت شدند و فقط ما را نظاره می کردند. دست پاچه شده بودم و نمی دانستم چه کنم. باز هم با صدای بلند گفت این همه سوء سابقه داری و هنوز معلمی بلد نیستی.اگر من به جای تو سوء سابقه داشتم می دانستم که با بچه ها چگونه کنار بیایم.
نه توانش را داشتم و نه جراتش را که این اشتباه را به او یادآور شوم که سابقه است نه سوء سابقه،آنقدر عصبانی بود که حتی دیگر به من نگاه هم نمی کرد،با صدای بلند غرغر کنان رفت و قبل از خروج از مدرسه در کنار در ایستاد و از همانجا باز هم با صدای بلند گفت: اصلاً معلمی بلد نیستی. حیف این بچه ها
من ماندم با این همه سوء سابقه و بلد نبودن معلمی و خیل عظیم دانش آموزانی که بهت زده مرا تماشا می کردند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خشکسالی
مطلبی دیگر از این انتشارات
چای
مطلبی دیگر از این انتشارات
مسئله