پلنگ مازندران

اهل بندپی شرقی بابل بود.اولین سالی بود که استخدام شده بود و مانند همه همکاران در سال اول خدمتش در اینجا، بُعد مسافت کاملاً حیرانش کرده بود.لهجه زیبای مازنی داشت و همانند همه مازندرانی ها بسیار مهربان و دوست داشتنی بود.لبخندخاصی هم همیشه بر لب داشت.از همان ابتدای سال در خانه ما سکنی گزید و شد همخانه ما.دبیر ادبیات و تخصصش جراحی اشعار مخصوصاً اشعار حافظ بود.

یک بار از خانه شان در روستا برایم تعریف کرد که فقط محو صحبتهایش بودم.روستا ی محل زندگی او در منطقه ای کاملاً جنگلی و سرسبز قرار داشت که این سرسبزی و طراوت مشخصه اصلی مازندران است.ولی نکته جالب این بود که خانه او و تنها عمویش در بالای تپه ای بود که چند کیلومتری با روستا فاصله داشت.تصور خانه ای در دل طبیعت ،بالای تپه و دور از دیگران که همیشه در سکوت و آرامش غرق است مرا از خود بیخود کرد.

از گل اندام بسیار می گفت که من اصلاً نمی شناختم.حتی حمید و ابراهیم و حسین هم نام این شخصیت را تا کنون نشنیده بودند. هرچه بود به حافظ ربط داشت و اشعارش.زیاد حرف نمی زد ولی هرگاه سخنی می گفت چنان پرمعنا بود که همه به فکر فرو می رفتیم.بیشتر اوقات در حال استراحت بود و فقط دم کردن چای بلد بود و بس.

در آن شب سرد زمستانی ،همکاران ابتدایی میهمان ما بودند و داشتیم سوروسات شام را آماده می کردیم، ماکارونی در این مواقع بهترین گزینه بود و من هم در حال آمده کردن مایه آن بودم. پیازها کاملاً طلایی شده بودند که سویا های خیس شده را افزودم و داشتم با دقت آنها را در حرارتی متعادل سرخ می کردم، حسین هم کنار من بزرگترین قابلمه خانه را پر آب کرده بود و برروی گاز پیک نیک دوم منتظر بود جوش بیاید.خوبی کار باز گاز پیک نیکی همین بود که لازم نبود به اتاق دیگر برویم و همینجا در جمع دوستان مشغول کار بودیم.

خنده ها بر آسمان بود و هرکسی در حد خودش بذله گویی می کرد.باب شوخی هم باز بود و البته کمی فتیله اش بالا بود. نمی دانم چه شد که هاشم که اکثر اوقات در سکوت غرق بود، همچون آتشفشانی برآشفت و غرغر کنان از اتاق خارج شد.هنوز خنده ها ادامه داشت که ناگاه صدای مهیبی از بیرون آمد و به دنبالش صدای شکستن شیشه و اندکی بعد فریاد هاشم.همه سراسیمه به بیرون رفتیم و با صحنه ای بسیار دلخراش روبرو شدیم.

یخ زدگی مقابل در ورودی این بار هاشم را به کام خود کشیده بود و عاملی شده بود که هاشم سر بخورد و برای حفظ تعادلش مجبور شود به شیشه در با دست تکیه کند و شکستن شیشه و بریدن دستش وضع را بسیار وخیم کرده بود.همیشه مقابل در ورودی بادگیر بود و یخ می زد و همه برای گذر از آن مشکل داشتیم. و مواظب بودیم که سر نخوریم ولی اوضاع هاشم بسیار وخیم تر از سر خوردن بود.

شدت خونریزی آنقدر زیاد بود که خون تا سقف هم پاشیده بود و مانند فواره از دستش بیرون می جهید. پارچه و باند کارساز نبود.حسین ملحفه ای آورد و پاره کرد و محکم دور مچ دستش که بریده شده بود پیچید ولی چند دقیقه ای نگذشته بود که کل پارچه به رنگ قرمز درآمد.در همان هنگام وقتی به چهره هاشم نظر انداختم همچون گچ سفید بود و هیچ حرفی هم نمی زد.

ترس همه ما را فرا گرفته بود.نمی دانستیم چه کار باید کنیم ،به حسین گفتم تا پارچه ای دیگر آماده کند تا دوباره دست هاشم را ببندیم.وقتی پارچه را از روی دستش باز کردم عمق فاجعه را تازه فهمیدم.برش آنقدر عمیق بود که رباطهای دستش کاملاً هویدا بود.سریع از قسمتی بالاتر با بند کفش محکم بستم تا قدری از شدت خونریزی کم شود.این کار را در دوره های هلال احمر آموخته بودم.

پسر صاحبخانه که صدا را شنیده بود همان موقع با دیدن اوضاع سراغ حاج منصور رفته بود و ساعت ده شب بود که من و حسین و ابراهیم ،هاشم را سوار مینی بوس حاجی کردیم و به سمت کاشیدار که مرکز بهداشت داشت به راه افتادیم.واقعاً دست حاجی درد نکند که اگر نبود واقعاً نمی دانستیم چه اتفاقاتی برایمان پیش خواهد آمد.در راه هم به ما دلداری می داد و می گفت. نگران نباشید. اگر کاشیدار هم کارش انجام نشد تا خود آزادشهر هم می برمش و همین برای ما بسیار دلگرم کننده بود.

وقتی به خانه بهداشت کاشیدار رسیدیم هرچه صدا زدیم خبری از مسئول مرکز بهداشت نبود.هرچه هم گشتیم سنگی نیافتیم تا به پنجره بزنیم چون همه سنگ ها یخ زده بودند و محکم به زمین چسبیده بودند.

حاجی خودش به خانه کنار مرکز رفت و سراغ بهیار را گرفت، اگر پرس و جو های حاجی نبود ،نمی توانستیم بهیار مرکز بهداشت را در آن شب سرد و تاریک در خانه پدرخانمش پیدا کنیم.با همان مینی بوس به سراغش رفتیم و او را به مرکز بهداشت آوردیم.جعبه کمک های اولیه را آورد و ما هم دست هاشم را باز کردیم. تا اوضاع را دید رنگ از رخسارش پرید و گفت :کار من نیست.این زخم خیلی عمیق است و بخیه می خواهد.

وقتی با دقت به دست هاشم نگاه کردم برشی عمیق به طول حدود هفت یا هشت سانتیمتری بود .همانجا هاشم را که خیلی ترسیده بود دلداری دادم که زیاد نگران نباش چون خدا را شکر حداقل بریدگی طوری است که به شاهرگ آسیب نرسیده .بهیار کمی بند را شل کرد و وقتی دید خون زیادی نیامد حرف مرا تایید کرد و با معذرت خواهی بسیار ما را به سمت بهداری فارسیان که مرکز دهستان بود راهنمایی کرد.

حدود چهل کیلومتری را باید در جاده پر پیچ و خم و سنگلاخ که یخ هم زده بود پشت سر می گذاشتیم. در میان راه هاشم آرام آرام به خواب رفت و من فقط تکانش می دادم که بیدار بماند. یک بار که خوابش برده بود ابراهیم سیلی محکمی زد که چرت همه ما پاره شد.ماشین حاجی هم که هیچ چیز نداشت و از سرما داشتیم یخ می زدیم.ولی باز هم همین حاج منصور بود که به دادمان رسید وگرنه در این موقع شب چگونه می توانستیم هاشم را به جایی ببریم.

حدود ساعت دوازده شب به فارسیان رسیدیم و مستقیم به مرکز بهداشت آنجا رفتیم. مرکز بهداشت فارسیان کنار جاده اصلی بود و خانه پزشک هم درست پشت آن بود. خدا خدا می کردیم که دکتر باشد چون دست هاشم را هیچ بهیاری نمی توانست بخیه بزند.حسین خیلی سریع سراغ دکتر رفت و خوشبختانه بعد از مدت کوتاهی همراه او آمد ، دیدن دکتر در آن وضعیت کمی حالمان را بهتر کرد.

آقای دکتر شروع کرد به معاینه دست هاشم. خیلی خونسرد گفت که مشکل حادی نیست. خوشبختانه تاندوم ها سالم هستند و شریان اصلی هم بریده نشده است.چندین بار از هاشم خواست تا انگشتان دستش را تکان دهد و همین جنبش انگشتان دست نشان از درستی حرف دکتر بود.سپس آقای دکتر رو به ما کرد و گفت باید بخیه بزنم ، ما هم با سر تایید کردیم ولی تعلل دکتر برایمان سوال برانگیز بود، بعد از چند دقیقه دوباره رو به ما کرد و گفت که مشکلی هست ،دوباره ترس به ما برگشت که چه مسئله ای هست که دکتر این قدر دارد این دست و آن دست می کند.آقای دکتر گفت متاسفانه داروی بیحسی نداریم و باید به همین صورت بخیه بزنم که کار سختی است. چاره نداشتیم و قبول کردیم.

هر سوزنی که فرو می رفت فریادی از هاشم برمی خواست .صحنه های دلخراشی مقابل چشمانمان در حال رقم خوردن بود. در حال بخیه زدن، من دست هاشم را محکم گرفته بودم و حسین هم سرش را طوری گرفته بود که نبیند و ابراهیم هم حرف می زد تا شاید حواس هاشم پرت شود.می گفت تو خیلی قوی هستی ،خدای ناکرده مازندرانی هستی و مثل پلنگ مازندران باید قوی باشی.

دوباره سوزنی در دستش فرورفت و فریاد هاشم به هوا خواست ، در همان حال بد و دردآلود رو به من کرد و با همان لهجه زیبای مازنی اش گفت:" وِلاکِن بِرار ، اتا پلنگ مازندرون هم اگه سوزن ته تنش دَ زنی ،بَپِره تِره گیرنه خارنه،فَهمِنی برار جان."(ولکن برادر،یک پلنگ مازندران را هم تو تنش سوزن بزنی می پره تورو میگیره می خوره،می فهمی برادر جان)

نمی دانم چه شد دکتر دست از کار کشید و فقط شروع کرد به خندیدن .ما که فقط مبهوت نظاره گر اوضاع بودیم. از آن لحظه به بعد آقای دکتر هم شروع کرد مازندرانی حرف زدن و همین باعث قوت قلب هاشم شد.همین همزبانی باعث شد که تحمل هاشم برای بقیه بخیه ها بیشتر شود و دیگر آنچنان داد و بیداد نکرد.آقا دکتر هم پلنگ مازندران از زبانش نمی افتاد.هر سوزنی که فرو می برد یک پلنگ می گفت و هاشم هم تکانی می خورد.

کار بخیه تمام شد و همان یک مقدار توانی که در هاشم مانده بود سر تزریق پنیسیلین یک میلیون دویست از دست رفت و سه نفری با زحمت بسیار او را به سمت مینی بوس حاج منصور بردیم.هنوز از در مرکز خارج نشده بودیم که آقای دکتر از همان اتاقش با صدای بلند و لهجه مازندرانی گفت .بیشتر مواظب پلنگ مازندران باشید . هاشم در آن حال نزار با صدای نحیفی گفت :« از پلنگ اتا بامشی هم نمانده » (از پلنگ یک گربه هم نمانده)

معلم روستا